شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمٺ_اۅݪ وصیتنامہ #شھید_دفاعمقدس_احمدمَشلَب🌸✨ در ابتدا شھید سلامے بہ شہداء، صدیقین و بندگان مخلص
#قسمت_دوم وصیتنامہ #شھید_دفاعمقدس_احمدمَشلَب🌸✨
اے برادرانم، اے مجاهدان راه خدا، باید هرڪدام از شما عنصر فعالے باشد تا پایان زندگےتان با شہادت خاتمہ یابد و بہ خدا قسم ڪہ پایان زندگے نمےشود بہ جز شہادت باشد. دنیا را همہ مےتوانند تصاحب ڪنند اما آخرت را فقط با اعمال نیڪ مےتوان تصاحب ڪرد. مےگویم من نیز این مسیر را طے ڪردم ڪہ بسیارے فڪر مےڪنند سخت است اما اگر از دید خدایے بہ آن بنگریم چیزے بہ جز آسانے در آن نمےبینے و من این مسیر را براے رسیدن بہ خدا و نزدیڪے بہ او طے ڪردم. این راه امتداد مسیر ڪربلاست و ادامہ دهندهے این راه هستم و در این مسیر گام خواهم برداشت.
✍🏻| سـومـٰا
#وصیتنامه_شھید🕊
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
✅ @AHMADMASHLAB1995
#همه_چادری_ها_فرشته_نیستند
#قسمت_دوم ...
.
روزها می گذرد ، دنبال کننده ها بیشتر می شوند ، پسند و کامنت ها رو به افزایش می روند ، راستی یک آقا پسری در کامنت نوشته بود :
چقدر زیبا بانو🌹 ! (زیبایی را کجا دیدی شما؟!)
او هم گفت : ممنون از لطفتان !
عجب !
( به نظر که آقا پسرها بیشتر به حجاب علاقه مند شدند تا بی حجاب ها !)
.
تا یادم نرفته این را هم بگویم که چند روز پیش یک عکس نامرتبط با خودش گذاشت، یعنی #خودش_در_عکس_نبود ، ملت زیاد نپسندیدند آن را ! فکرکنم سر خورده شد و برای انتقام یک عکس بهتر با چادر از خود گذاشت تا آن را بشورد و ببرد ( اتفاقا ، انتقامِ خوبی هم گرفت ! )
.
خلاصه ...
بانوی قصه ی ما ، اتاق فکرش را راه اندازی می کند . نه ، نمی شود دیگر! عکس ها تکراری شده اند ! همه اش که مشکی باشد ، #فکر_می_کنند ما مذهبی ها ، افسرده و عقب افتاده ایم !
باید کمی رنگ را هم قاطی ماجرا کنم ، پس می رود از یک مزون لاکچریِ حجاب ، یک روسریِ گلدار قرمزِ خوش نقش و نگار می خرد .(چقدر این گل گلیهای قرمز را دوست دارم!)
.
نوبتی هم باشد نوبت عکاس داستان هست که بیاید و با هم بروند در پارکی جایی ، که شهدا هم نباشند که اگر بی حجابی عکس را دید ، نگوید همه اش غم !
نیمه صورت اش را رو به افق میگیرد ، پس زمینه را نیمه آسمان و نیمه درختان پارک قرار می دهد ، و چیک!
.
آن شب این عکس بیشتر از تمامِ پست ها ، مورد توجه قرار می گیرد و سیل لایک و کامنت روانه ی پستش می شود !
هم #سرخوش از تعاریف و هم ناخوش از انتقاد ها .
این را هم بگویم که کسی در کامنتش نوشته بود : خانم به فکر دلِ ما مذهبی هایی که امکان ازدواج نداریم ، نیستید؟
آن یکی هم نوشته : زیبایی برازنده ی شماست !
و باز هم عجب !
( حالا که کامنت ازدواجِ بنده خدایی را گفتم این را هم اضافه کنم که، چند وقت پیش ها بانو! ، #عاشق_شده_بود ، عاشقِ یک آدم خوش ریشِ انگشتر به دستِ نورانی ، آن هم در تاکسی! (باور می کنید؟) و آن #چند_لحظه_عاشقی را ، تبدیل به #رمان کرد که درچند قسمت منتشر شد !
جدیدا هم فکر کنم راهیان نور رفته اند ، چون دارد رمان #عاشقانه_با_خادم_ها را منتشر می کند!(پیشنهاد بنده :مسجد محل ، راهپیمایی۲۲ بهمن ، بسیج ، دانشگاه ، این ها هم میتواند خوراک خوبی برای رمان عاشقانه باشند ، عاشقی دراین نقاط را هم تست کنند)
یک اعترافی هم بکنم ، چند سال پیش یک رمان به همین سبک ها ، البته دونفره اش ها ! نوشته بودم برای خودم نه برای انتشار ، به یک دوست مجرد دادم تا بخواند ، بنده خدا درد عشقی کشید که مپرس ! من هم کلا پاک کردم قضیه را !( #عاشقانه_ها حتی اگر توهم باشند ، برای جار زدن #نیستن!) )
.
می بینید چه شد؟
از عکس در قطعه شهدا تا
جهنمِ پسندیده شدن..!
.
#ادامه_دارد ...
#پسرجبهه
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
👆🏻✔️✨ #افلاکیان_خاکے🕊 #قسمت_اول ¹ #رفیقشهیدمــ🖇 #سلام_علے_غریبطوس♥️ منبع: ڪتاب #ملاقات_در_ملکوت
👆🏻✔️✨
#افلاکیان_خاکے🕊
#قسمت_دوم ²
#رفیقشهیدمــ🖇
#سلام_علے_غریبطوس♥️
منبع: ڪتاب #ملاقات_در_ملکوت
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
" آخرین وداع " #قسمت_اول #علی_مرعـے (دوست شهید)↶ آخریــــن باری که از سوریــــه آمد، قبــــل از رسید
" آخرین وداع "
#قسمت_دوم
#علی_مرعی ( دوست شهید )↶
هر دو در ایستگاه نشستیم.
#احـــمد گــفت: چنـــد روز دیگر میـــروم بــا نــاراحـــتی گفتم: تـــازه رسیــدی کجـــا میـروی؟ قرار نیست اینقدر زود برگردی! جـــواب داد: نــگـران نبـــاش؛ مصلحتـــی وجود دارد، مصــالح شخصـــی اهمیتـــی نــدارد.من هم مشـــتاق دیدار همه شما هستم دوست دارم بمانم. اما مصلحت اســلام بر هر امـری ارجحیّــت دارد.
روز آخــــــر بـــعــــد از ایــنـــکـــه کــلــی بـــــه خاطـــــرات قدیـــمی خنــدیـدیـم، بـــا هـــم خـداحــافــظــی کردیم. امــا ایـــن جدایـــی شبیـه به همه وداع های قبــلـــی نــبــــود. احــســـاس نگــرانــی میـــکــردم. #احــــمــد از شهادتـــش مطـــمئن بـود. گــاهــی کــه در شهر تصـــاویــر شـــهدا را می دید، می گفت: روزی عــکس مــن نیـــز کــنار آنــــها قرار خواهد گرفت. و من به شوخـــی می گفتم: مگر در خــواب ببینی!
امـــا در درون خــود نــاراحـت بـودم، چون یقــیــن داشتـــم که #احـــمد هرگــــز نمــی میرد و قطـعا شهید خواهد شد.
#شهید_احمد_مشلب 🌱
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
《ملاقات در ملکوت》 □غريب طوس■ مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم #احمدمحمدمَشلَب #قسمت_اول¹ #کار_خودمونہ✨
《ملاقات در ملکوت》
□نماز اول وقت■
مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم #احمدمحمدمَشلَب
#قسمت_دوم²
#کار_خودمونہ✨
#شهید_احمد_مشلب🌷
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_دوم
✨ سال 1990
سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ... قانون ... بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت 😏...
ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد ... و سال 1990 ... قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد 😒... هر چند ... تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید😏 ... .
برابری و عدالت و حق انسان بودن ... رویایی بیشتر باقی نماند ... اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد😬...
زندگی یک بومی سیاه استرالیایی 😢...
سال 1990 ...
من یه بچه شش ساله بودم ... و مثل تمام اعضای خانواده ... توی مزرعه کار می کردم😕 ...
با اینکه سنی نداشتم ... اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود😖 ...
آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ... توی اون هوای گرم... گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد♨️ ...
از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت ... و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم😢 ...
اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد ... اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد😑...
اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ... برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد😃... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ... برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم ... با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد ...
- بث ... باورت نمیشه الان چی شنیدم ... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن😄 ... .
مادرم با بی حوصلگی و خستگی ... و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد😒 ... .
- فکر کردم چه اتفاقی افتاده ... حالا نه که توی این بیست و چند سال ... چیزی عوض شده ...
من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ... هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه 😏...
چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود ...
"نه بث ... این بار دیگه نه ... این بار دیگه نه"😊... .
#ادامه_دارد...
@ahmadmashlab1995
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قسمت_دوم
(تـا لحـظـہ مــرگ)
تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟😡 ...
من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... .
از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... .
اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی؟ ...
به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گِدام؟ ... یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... .
و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ...
دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ... .
هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت:
"اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... ."🙄
خدای من ... باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم:
"اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری"... .😒
اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... .😏
باورم نمی شد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ... داد زدم: "تا لحظه مرگ"... و از اونجا زدم بیرون ... .
✍️شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_دوم وصیتنامہ #شھید_دفاعمقدس_احمدمَشلَب🌸✨
اے برادرانم، اے مجاهدان راه خدا، باید هرڪدام از شما عنصر فعالے باشد تا پایان زندگےتان با شہادت خاتمہ یابد و بہ خدا قسم ڪہ پایان زندگے نمےشود بہ جز شہادت باشد. دنیا را همہ مےتوانند تصاحب ڪنند اما آخرت را فقط با اعمال نیڪ مےتوان تصاحب ڪرد. مےگویم من نیز این مسیر را طے ڪردم ڪہ بسیارے فڪر مےڪنند سخت است اما اگر از دید خدایے بہ آن بنگریم چیزے بہ جز آسانے در آن نمےبینے و من این مسیر را براے رسیدن بہ خدا و نزدیڪے بہ او طے ڪردم. این راه امتداد مسیر ڪربلاست و ادامہ دهندهے این راه هستم و در این مسیر گام خواهم برداشت.
✍🏻| سـومـٰا
#وصیتنامه_شھید🕊
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
✅ @AHMADMASHLAB1995
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب
راوے: #علے_مرعے{دوست شھید}
#سیره_شہدا
#قسمت_دوم:
او خود را همیشہ مدیون شہدا مےدانست و مےگفت: زندگے راحت و تن سالم ما مدیون ڪسانے است ڪہ ارزشمندترین سرمایہ خود یعنے جانشان را تقدیم ڪردند. گاهے با حیرت و تعجب مےگفت: راز ڪار شہدا چیست؟ و حالا ما باید با افسوسے جانڪاه از خود بپرسیم: راز ڪار #احمـد چہ بود؟!
#احمـد قبر شہدا را براے شروع هرڪارے بہ عنوان یڪ نقطہے امید و حسن آغاز، براے خود مےدانست. در تشییع شہدا شرڪت مےڪرد و بسیار بےقرار بود. در هنگام تشییع یڪ شہید از محلہے جبشیت خیلے گریہ ڪرد و از محضر آن شہید خجالت مےڪشید. با اینڪہ در زندگے خود هرگز ڪوتاهے نڪرده بود و همہے عمر خود را صرف ساختن بسترے براے ظہور حضرت مھدے{عجلاللہتعالےفرجہشریف} ڪرده بود، خود را سرزنش مےڪرد و مقصر مےدانست.
پن: شھیداحمد در مراسم تشییع #شهید_حسین_حمادے✨
✍🏻| بانوےمحجبـه
#ملاقات_در_ملکوت🕊
#خاطرات_شهیداحمد_در_کتابشون📖
نویسنده: #مهدے_گودرزے
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب
راوے: #علےالهادے_مشلب{برادر شھید}
#احساس_وظیفہ
#قسمت_دوم
#احمـد خیلے اجتماعے و خوش برخورد بود. روابط عمومے بالایے داشت و نسبت بہ جوانان و مجاهدین احساس وظیفہ داشت.
معمولاً وقتش پر بود و ڪمتر استراحت مےڪرد. همہے ڪسانے ڪہ #احمـد را مےشناختند مثل پروانہ دور او جمع بودند و ممڪن نیست ڪسے او را بشناسد و فراموش ڪند. #احمـد تڪیہگاه و پشتوانہے محڪم و مثل یڪ لنگرگاه در دریاے زندگے براے همہ بود ڪہ مےشد در هنگام ضعف، ناراحتے، غم و غصہ بہ او پناه برد. حتے خاطراتش امید را در ما زنده مےڪند. او بہ همہ وفادار بود و ما از او یاد گرفتیم ڪہ وفادار باشیم.
پن: رفقـا شھید عڪس و با برنامہ retrica گرفتن و فایل اصلے همین هست🌱
✍🏻| سـۅمـٰا
#ملاقات_در_ملکوت🕊
#خاطرات_شهیداحمد_در_کتابشون📖
نویسنده: #مهدے_گودرزے
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
✅ @AHMADMASHLAB1995
📚خاطرات #شھیدمدافعحرم_احمد_مشلب
راوے: #همسـرشھیدضاوے
#شهید_غازے_ضاوے
#قسمت_دوم
غازے احساس مےڪرد هنوز بہ جایگاهے نرسیده است ڪہ لیاقت شہادت را داشتہ باشد اما بہ خاطر صفات برجستہاش لیاقت و استحقاق شہادت را داشت. من یڪبار بہ او گفتم:" تو آنقدر خوبے ڪہ دنیا و اهلش لیاقت این همہ خوبے تو را ندارد" آخرینبارے ڪہ بہ خانہ آمد قبل از رفتن، من و ملیڪا را بہ مشہد و زیات امام رضا{علیہالسلام} و من آنجا هیچ دعایے نڪردم جز اینڪہ خدا شہادت را نصیبش ڪند.
18 ژانویہ2015{28 دے1393} در شہر قنیطره سوریہ نزدیڪ مرز فلسطین اشغالے در حین مأموریت، بہ همراه پنج تن دیگر از مجاهدان حزباللّٰہ از جملہ #شهید_جهاد_مغنیہ هدف حملہ موشڪے بالگرد دشمن صہیونیستے قرار گرفتہ و بہ شہادت رسیدند. آنها مأموریتے براے ورود بہ فلسطین داشتند و بہ همین خاطر دانیال معروف بہ شہید قدس شد.
خبر شہادتش را ڪہ شنیدم اصلا تعجب نڪردم چون موقع رفتن مےدانستم ڪہ باز نمےگردد. وقتے پیڪرش را آوردند تڪہ تڪہ بود! اما این خواست خودش بود ڪہ علاقہ داشت پیڪرش شبیہ اربابش امام حسین{علیہالسلام} پاره پاره باشد. همہ دوستانش از شہادت دانیال تعجب مےڪردند چون در این زمینہ هرگز حرفے از او نشنیده بودند! او در بین مردم خیام معروف بود و با شہادتش معروفتر شد.
✍🏻| سـۅمـٰا
#ملاقات_در_ملکوت🕊
#خاطرات_شهیداحمد_در_کتابشون📖
نویسنده: #مهدے_گودرزے
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
✅ @AHMADMASHLAB1995
#قسمت_دوم وصیتنامہ #شھید_احمدمَشلَب🌸✨
اے برادرانم، اے مجاهدان راه خدا، باید هرڪدام از شما عنصر فعالے باشد تا پایان زندگےتان با شہادت خاتمہ یابد و بہ خدا قسم ڪہ پایان زندگے نمےشود بہ جز شہادت باشد. دنیا را همہ مےتوانند تصاحب ڪنند اما آخرت را فقط با اعمال نیڪ مےتوان تصاحب ڪرد. مےگویم من نیز این مسیر را طے ڪردم ڪہ بسیارے فڪر مےڪنند سخت است اما اگر از دید خدایے بہ آن بنگریم چیزے بہ جز آسانے در آن نمےبینے و من این مسیر را براے رسیدن بہ خدا و نزدیڪے بہ او طے ڪردم. این راه امتداد مسیر ڪربلاست و ادامہ دهندهے این راه هستم و در این مسیر گام خواهم برداشت.
✍🏻| سـومـٰا
#وصیتنامه_شھید🕊
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
✅ @AHMADMASHLAB1995