شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید صادق عدالت اکبری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:2اردیبهشت سال1362🌷 🍁محل ولادت:تبری
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید حسین جمالی😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:۱مهر سال۱۳۶۵🌷
🍁محل ولادت:یاسریه فسا🌷
🍁شهادت:۸آبان سال۱۳۹۴🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:شهید بزرگوار در نهایت ندای هل من ناصر ینصرنی مولایش امام حسین(ع) را لبیک گفت ودر صبح تاسوعای حسینی سال۱۳۹۴ با سر بند یا فاطمهالزهرا(س) در جنوب حومه شهر حلب با اصابت تیر در پهلو به جمع علمداران حضرت زینب(س) پیوست وشهد شیرین شهادت را نوشید😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رزق_مهدوی💫
یکی از اصلیترین وظیفه منتظران
شناخت شأن و شخص امام زمان...
🎤| #استاد_رائفےپور
💔|اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 وداع سخت... 👈وقتی یک جوان را غسل میدهیم که به خاطر کرونا جان داده است، خیلی سختی میکشیم! #من
میگه:↓
ماسکزدنتواینشرایطبرایمذهبیها بـایدمثلپیراهنمشکیپوشیدنتومحرمباشه...
#من_ماسک_میزنم😷
✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبینی خواهرم...؟!
برا دفاع از این حرم...!
دارم میرم ولی...💔
#ارسالی🌸
✅ @AhmadMashlab1995
فقط یک کلام :
آقا جان کجائی ؟؟؟
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
🥀 @AhmadMashlab1995
🍃از شهید نواب پرسیدن: چرا آرام نمی
نشینی ؟
ببین آیت الله بروجردی ساکت است...
نواب گفت: آقای بروجردی سرهنگ است؛
من سربازم. سرباز اگر کوتاهی کند، سرهنگ مجبور میشود بیاید وسط!!
هر بار که امام خامنه ای دارد میاید وسط، یعنی ما سربازها کم گذاشته ایم...
♡:) @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌸🌷 🌸°•| مراسم عروسی ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب
میگفت :
اگر درد و دل داشتید
و یا خواستید مشورت بگیرید
بیایید سر مــزارم ،
به لطف خداوند حاضر هستم.
#شهید_سجاد_زبرجدی
#هر_روز_با_یک_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_یڪم ليلا با عصبانيت لبة چادر را در مشت مي فشارد، غضب آلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_سوم
صداي طلعت از بلندگوي آيفون شنيده مي شود:
- كيه ؟اشك در چشمهاي ليلا جمع مي شود.
بغض گلوگيرش شده ، با زحمت فراوان ،لب هاي لرزانش را تكان مي دهد:
«مامان طلعت ! منم ...»
صداي قدم هايي پر شتاب در فضاي حياط خانه طنين مي اندازد
در بازمي شود. طلعت باناباوري نگاه مي كند
ديداري بعد از سالها، بدرقة آخرين ديدارشان چشماني اشكبار بود
و ثمرة اين ديدار بعد از سال ها نيز قطرات درشت اشك است كه بر گونه ها سرازير است
در آغوش همديگر جاي مي گيرند وشانه ها بر اين گريه ها مي لرزند
طلعت امين را بغل مي كند ليلا وارد حياط مي شود.
نگاهش به تك سرو كنارباغچه كشيده مي شود، سروي بلندبالا
پنجرة اتاقش از پس شاخ وبرگ ها رخ مي نمايد.
پنجره اي كه هنوز پردة توري سفيدش آويزان است
پنجرة دلواپسي ها، انتظارها.وارد خانه مي شود
سهراب و سپهر بزرگ شده اند
طلعت امين را پيش آن دومي برد:
- سهراب !... سپهر!... اين پسر آبجي ليلاست ... امينه ... هموني كه تعريفش رومي كردم
طلعت ، در اتاق ليلا را باز مي كند با مهرباني مي گويد:
- ليلا جون !
بيا اتاقت رو ببين ... مي بيني همانطور دست نخوردست ... اصلان اينطور خواسته ...
ليلا بر آستانة در مي ايستد. نگاهش به آرامي درون اتاق را از نظر مي گذراند
كتابخانه ، پنجره ، تخت ، كمد لباسها، ميز مطالعه ، مبل ، همه و همه همانطور كه بوده
به آرامي قدم درون اتاق مي گذارد.
مقابل آينه تمام قد ديواري با قاب گچ كاري شده ، مي ايستد.
خود را فراسوي غبار مي بيند. دست لرزانش را روي آينه مي كشد
و به ليلاي آن سوي آينه نگاه مي كند.
ليلا به او لبخند مي زند و تور سفيدپر از شكوفه هاي صورتي را با دست بالا مي آورد.
چشمان درخشان ليلا به اودوخته مي شود. با ناز مي گويد:
- ليلا! خوشگل شدم ! بهم مي ياد
پلك هايش را پايين مي آورد:
- به نظر تو! حسين از اين لباس خوشش مي ياد؟
چشمانش پر از اشك مي شود، سر تكان مي دهد:
- ساكتي ليلا! زير چشمات گود افتاده رنگ و روت پريده ... چي شده ...
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
دستي بر شانة خود احساس مي كند.
به خود مي آيد.
طلعت او را روي مبل مي نشاند و خودش مقابل ليلا دو زانو مي نشيند
با لحن غمناكي مي گويد:
- الهي بميرم ليلا! چه لاغر شدي !
نمي دوني هر وقت ياد تو و حسين مي افتم ...دلم آتيش مي گيره
نگاه مهربان ليلا از پس هالة غم به طلعت دوخته مي شود
دست بر شانة اوگذاشته و مي گويد:
- مامان طلعت ! خودتو ناراحت نكن ! راضيم به رضاي خدا
نگاه ليلا بر پيراهن سياه طلعت خيره مي ماند
با تعجب مي گويد:«سياه پوشيدي !»
طلعت به سرعت از جاي بلند شده به طرف پنجره مي رود
با صداي لرزاني مي گويد:- فريبرز... .
ليلا به طرفش مي رود، طلعت اشك گوشة چشم را پاك كرده
و با بغض ادامه مي دهد:- ناتالي ... ناتالي تركش مي كنه
و با يك مرد ديگه فرار مي كنه
فريبرز از شدت ناراحتي خودشو از طبقة چهارم پرت مي كنه پايين و...
و مي زند زير گريه .
ليلا طلعت را به آرامي در آغوش خود مي فشرد
***
خندة امين و سر و صداي دو قلوها كه با هم بازي مي كنند
روح تازه اي به خانه بخشيده .
ليلا درون اتاقش آلبوم ها را ورق مي زند.
ناگاه صداي بوق ماشين او رااز جاي مي جهاند.
سهراب و سپهر با عجله به طرف حياط مي دوند
هر يك براي باز كردن در، از همديگر پيشي مي گيرند
ليلا از گوشة پنجره بيرون را نظاره مي كند
- باباجون ! آبجي ليلا اومده ، امين رو هم آورده ...
مامان طلعت مي گه ما دايي امين هستيم ...
پدر دست پسرها را در دستان مي گيرد و وارد خانه مي شود
ليلا با عجله از اتاقش بيرون مي آيد
امين را بغل گرفته و چشم به در دوخته منتظر باقي مي ماند
نمي داند عكس العمل پدر چيست
ندايي از اعماق دلش به او آرامشي را نويدمي دهد
با شنيدن صداي گام هاي پدر امين را بيشتر در آغوش مي فشرد
پدر بر آستانة در اتاق ظاهر مي شود. مات و مبهوت
گويي حوراء را مقابل خود مي بيند
آن هنگام كه پارچة سفيد را از رويش كنار زد، گويي خوابيده بود
#ادامہ_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_سوم صداي طلعت از بلندگوي آيفون شنيده مي شود: - كيه ؟اش
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
لبها كبود، صورت رنگ پريده و مهتابي و مژگان بلند به هم بسته
مي خواست يك بار ديگر حوراء چشم هاي شهلايش را باز كند
و او دوباره ببيند خنده هاي موج زننده در چشمانش را
رقص اشك شوق را، تلألؤ برق نگاه و شرم و حياءآميخته با عشقش را
مي خواست فقط يك بار، تنها يك بار ديگر، خود را در سياهي مردمك -هايش ببيند
خود را ببيند كه چطور تارهاي مويش يكي يكي سفيد مي شدند
و كمرش زيربار اين غم خميده ...
و حالا او را مي بيند، چشم هاي سياه و عمق نگاهش را
سهراب و سپهر دست در دستان پدر مي خواهند
او را به زور داخل اتاق بكشانند ولي پدر همچنان ايستاده است
نگاه نگران ليلا به او دوخته شده
سياهي مردمكانش در پس پردة اشك مي درخشد
چانه اش مي لرزد. پدر نگاهش را تحمل نمي كند
چشم از او برمي گيرد و روي به جانبي ديگر مي چرخاند
خجل است و شرمگين از نگاه او، از نگاه حوراء
دست بر چهارچوب در مي كوبد و پيشاني بر آن تكيه مي دهد
با خود واگويه مي كند:
«ليلا! ليلا! نگو كه پدر دوستت نداشته ... نگو كه بابا اصلان فراموشت كرده
به خدا شب و روزم يكي شده ... زندگيم سياه شده ...
به روح مادرت قسم ! چندبارديگه هم اومدم ...
تا پشت در خونه ات ولي برگشتم نمي دونم چرا...
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_ششم
نمي دونم مي خواستم با تو لجبازي كنم يا با خودم ... نمي دونم ... نمي دونم ...»
ليلا با چشماني نمناك همچنان چشم به پدر دوخته است
درونش پُرغوغاست ، در درون با پدر راز و دل مي كند:
«پدر! دلم برات تنگ شده ...
هميشه دل تنگت بودم پدر! اومدم پيشت تا ساية سرم باشي
تا كِي امين شاهد اشك و آه من باشه ...
طفلكي ! بچه ام اينم فهميده كه چقدر عذاب مي كشم
تا اون جا كه دستهاي كوچكش رو دور گردنم حلقه مي كنه ومنو مدام مي بوسه
مي دونم قلب كوچكش تحمل حتي يك قطره اشك منو نداره
پدر! منم روزي مثل امين بودم ، غمگين و دلشكسته
اون موقع ليلاي تو بود و حالاامين من .»
اصلان پيشاني را از روي دست مشت كرده اش برمي دارد
چشم در چشم اشك آلود ليلا مي دوزد. از نگاهشان اين گونه بر مي آيد
كه گويي حرف دل هم راشنيده اند. پدر دست لرزانش را به سوي ليلا دراز مي كند
و چون از بند رهاشده اي با شتاب به طرف او رفته
و ليلا و امين را در آغوش مي گيرد و بلند ناله سرمي دهد:
- ليلا! دختر عزيزم ! گل بابا! به خونه ات خوش آمدي ...
قدم رو تخم چشمام گذاشتی...
بابا فدای تو نازدانه بشه...امین هم مثل سهراب و سپهرمه
ليلا خونة دلم رو روشن كردي ...
بابا اصلانت نباشه اگه تو رو فراموش كرده باشه
اصلان ، سر دختر را به سينه چسبانده و هاي هاي گريه مي كند:
- فكر مي كني حوراء منو ببخشه ...
فكر مي كني حوراء منو ببخشه كه يادگارش رو تنها گذاشتم
تنها به خاطر خودخواهي هاي خودم ... آره مي بخشه ...مي بخشه ..
طلعت ، دو دست بر شانه هاي سهراب و سپهر حلقه كرده است
مات و مبهوت اصلان و ليلا را مي نگرد.
اشك در چشمان طلعت حلقه زده است
***
ايستاده در ساية درخت حاشية خيابان
چشم دوخته به در ورودي دانشگاه و رفت و آمد دانشجويان
از انتظار كلافه شده است .همهمه دانشجويان
كلماتي از اين دست بگوش مي رسد:
«ترم ... امتحان ... كوئيز... مشروطي ... استاد...»
ناگهان او را مي بيند. كت و شلوار طوسي ، عينك به چشم و سامسونت به دست
با قدمهايي شمرده به طرف ماشين مي رفت
#ادامہ_دارد...
نویسنده ; مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_پنجم لبها كبود، صورت رنگ پريده و مهتابي و مژگان بلند به
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
علي خشم آلود او را نظاره مي كند:
- دراز ديلاق !... خودشه ... بالاخره اومد... لعنتي !
به حميد نزديك و نزديك تر مي شود
حميد كنار ماشين رنو سفيد مي ايستد
علي با لحن آرامي كه رگه هايي از پوزخند دارد او را مخاطب مي سازد:
- آقاي لطفي ! سلام !
حميد رو به جانب او برمي گرداند
علي با همان پوزخند ادامه مي دهد:
-اميدوارم اون قدر حضور ذهن داشته باشين كه منو به جا بيارين
حميد بعد از كمي تأمل ، لبخندزنان ، دستش را پيش مي آورد
علي دو دست درون جيب مي گذارد و به او خيره نگاه مي كند
حميد با تعجب دست لاي موهايش فرو برده از كنج چشم به او نگاه مي كند
اندكي درنگ كرده ، مي گويد:
- خب البته ... خانم اصلاني ، شما رو به ما معرفي كردن و من ...
علي به او اجازة صحبت نمي دهد، خود گوي سخن مي ربايد
- حتماً هم گفته كه من برادر شوهرشم ... علي ...
مي خوام اين اسم تا مدتها... تاابدالدّهر، آويزة گوشتون باشه
حميد ابرويي بالا انداخته ، مي گويد:
- منظورتون از اين حرفها چيه ؟
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
علي با خشم جواب مي دهد:
- منظورم اينه كه پاتو بكشي كنار
من خوش ندارم بچة داداشم زير دست يك غريبه بزرگ بشه
حميد، قيافة حق به جانبي گرفته و مي گويد:
- آقاي محترم ! منم بچه دارم ، يك پسري كه از وقتي دنيا اومد
رنگ مادر به خودش نديد، اگه شما دل براي بچه برادرتون مي سوزونيد...
منم پسرمو از تمام دنيا بيشتر دوستش دارم ...
اگه پا جلو گذاشتم براي اين بوده كه هم به خودم اطمينان دارم و هم به ليلا خانم
علي دندان به هم مي سايد و مي گويد:
- پس حدسم درست بود، مادرتون براي خواستگاري آمده بود نه احوالپرسي ...
نمي دونم ليلا مي دونه كه اونو واسه خاطر پسر خودت مي خواي ؟
حميد از سخن علي برآشفته شده مي گويد:
- علي آقا! شايد يكي از دلايل ازدواج من با ليلا خانم اين باشه كه البته كتمان هم نمي كنم ..
ولي همه اش اين نيست
ليلا خانم هم اگه بخواد با من ازدواج كنه حتماً امين رو هم مدّنظر داره
از آن گذشته من و ليلا خانم در شرايطي نيستيم
كه به خاطر هوي و هوس ازدواج كنيم ، چون او مادره و منم پدر
#ادامہ_دارد...
نویسنده : مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995