شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_دوم حورا که فکرمیکردبازمارال است ک به سراغش رفته گفت:بفرمایین آخر درآن خ
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_سوم
صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه مهرزاد از اتاقش بیرون امد و گفت: تو ماشین منتظرتم حورا کارت دارم زود بیا.
سپس بدون این که منتظر حرف حورا بماند رفت. حورا هم برای کنجکاوی حرف نزده مهرزاد سریع حاضر شد و از خانه بیرون رفت.
بدون حرفی سوار ماشین شد و مهرزاد با سرعت حرکت کرد.
_ تا اتفاقی پیش نیومده که دوباره مانع بشه بزار حرفمو بزنم. ببین حورا تو تو این چند سال که تو خونه ما زندگی می کنی نمیدونستی بابات برات ارث گذاشته؟
حورا باتعجب گفت: چی؟؟؟ ارث؟ نه نمی دونستم.
_ حورا بابات قبل مرگش وصیت نامشو داده دست بابام. ازش خواسته از تو مراقبت کنه اگر از اون سفر برنگشتن. ارثی رو هم که مال تو گذاشته بوده داده به بابای من تا وقتی تو بزرگ شدی برات خرج کنه و نیازاتو تامین کنه.
حورا با بهت و حیرت به مهرزاد خیره شده بود. حرف هایی که از دهانش خارج می شد برای حورا غریبه بود. کاش همه این ها دروغ بوده باشد.
کاش دیگر ادامه ندهد.
_ بابای منم با خیال راحت ارثتو خورده یه لیوان آبم روش. نه به تو خبر داده نه پولتو کنار گذاشته. این دایی به ظاهر مهربونت ازت اخاذی کرده میفهمی؟
ارثتو که حق رسمی و شرعی و عرفی توئه رو بالا کشیده. حالا بازم می خوای تو اون خونه بمونی؟
حورا دستش را روی سرش گذاشت و به فکر های درهم و پریشانش نظم داد. چرا باید بعد چندین و چند سال تازه بفهمد که پدرش برای او ارثی به جا گذاشته!؟
چرا باید این قضیه را از او مخفی کنند و سال ها با او مانند یک آدم اضافی برخورد کنند؟
– بگین که... این حرفا... دروغه.
_ نه نیست. حالا که واقعیت رو فهمیدی یه کاری کن. اون خونه و آدماش به تو بد کردند. اما تو سکوت کردی و هیچی نگفتی.
حالا باید یه کاری کنی.
حورا با بی قراری گفت: نگه دارین. میخوام پیاده شم.
_ حورا گوش کن...
_نگه دارین میگم.
مهرزاد روی ترمز زد و حورا سریع پیاده شد و در را بهم کوبید. خیابان ها را طی کرد و بدون توجه به کسی گریه می کرد. دلش داشت می ترکید. خیلی به او سخت گذشته بود. خیلی سکوت کرده بود.
چقدر چیزی خواست و نشد. چقدر خرید داشت و نکرد فقط بخاطر اینکه حس می کرد خانواده دایی اش بی منت او را بزرگ کرده اند و همیشه سپاس گذار آن ها بود.
به دانشگاه نرفت و مجبور شد به هدی زنگ بزند تا ساعاتی پیش او بماند. به خانه هدی رفت و با او درد و دل کرد. برای اولین بار اشکش درآمد. اشک ریخت و حرف زد.
"سخته به بعضیا بفهمونی که اگه خیانت نمی کنی،
دروغ نمیگی،
پنهون کاری توی کارت نیست،
راحت می بخشی،
سخت به دل می گیری،
بی منت محبت می کنی،
همیشه برای کمک کردن آماده ای،
توی بدترین شرایطم نمیری،
همیشه سعیت به انسان بودنه،
زرنگ بازی در نمیاری،
دلت نمیخواد مثل بعضیا باشی،
که اگه خوبی...
که اگه بد نیستی...
نه اینکه بدی بلد نباشی،
نه اینکه از روی سادگی و نفهمیته،
نه اینکه جربزه ی بد بودنو نداشته باشی،
نه!
فقط میخوای که خوب باشی...
خوبی نه اینکه اجبارت باشه،
انتخابته!
فرق بین خوب بودن و بد نبودن با حماقت و پخمه بودن و نفهمی رو...
واقعا سخته به بعضیا بفهمونی!"
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_هفتاد_و_یڪم ليلا با عصبانيت لبة چادر را در مشت مي فشارد، غضب آلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_سوم
صداي طلعت از بلندگوي آيفون شنيده مي شود:
- كيه ؟اشك در چشمهاي ليلا جمع مي شود.
بغض گلوگيرش شده ، با زحمت فراوان ،لب هاي لرزانش را تكان مي دهد:
«مامان طلعت ! منم ...»
صداي قدم هايي پر شتاب در فضاي حياط خانه طنين مي اندازد
در بازمي شود. طلعت باناباوري نگاه مي كند
ديداري بعد از سالها، بدرقة آخرين ديدارشان چشماني اشكبار بود
و ثمرة اين ديدار بعد از سال ها نيز قطرات درشت اشك است كه بر گونه ها سرازير است
در آغوش همديگر جاي مي گيرند وشانه ها بر اين گريه ها مي لرزند
طلعت امين را بغل مي كند ليلا وارد حياط مي شود.
نگاهش به تك سرو كنارباغچه كشيده مي شود، سروي بلندبالا
پنجرة اتاقش از پس شاخ وبرگ ها رخ مي نمايد.
پنجره اي كه هنوز پردة توري سفيدش آويزان است
پنجرة دلواپسي ها، انتظارها.وارد خانه مي شود
سهراب و سپهر بزرگ شده اند
طلعت امين را پيش آن دومي برد:
- سهراب !... سپهر!... اين پسر آبجي ليلاست ... امينه ... هموني كه تعريفش رومي كردم
طلعت ، در اتاق ليلا را باز مي كند با مهرباني مي گويد:
- ليلا جون !
بيا اتاقت رو ببين ... مي بيني همانطور دست نخوردست ... اصلان اينطور خواسته ...
ليلا بر آستانة در مي ايستد. نگاهش به آرامي درون اتاق را از نظر مي گذراند
كتابخانه ، پنجره ، تخت ، كمد لباسها، ميز مطالعه ، مبل ، همه و همه همانطور كه بوده
به آرامي قدم درون اتاق مي گذارد.
مقابل آينه تمام قد ديواري با قاب گچ كاري شده ، مي ايستد.
خود را فراسوي غبار مي بيند. دست لرزانش را روي آينه مي كشد
و به ليلاي آن سوي آينه نگاه مي كند.
ليلا به او لبخند مي زند و تور سفيدپر از شكوفه هاي صورتي را با دست بالا مي آورد.
چشمان درخشان ليلا به اودوخته مي شود. با ناز مي گويد:
- ليلا! خوشگل شدم ! بهم مي ياد
پلك هايش را پايين مي آورد:
- به نظر تو! حسين از اين لباس خوشش مي ياد؟
چشمانش پر از اشك مي شود، سر تكان مي دهد:
- ساكتي ليلا! زير چشمات گود افتاده رنگ و روت پريده ... چي شده ...
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
دستي بر شانة خود احساس مي كند.
به خود مي آيد.
طلعت او را روي مبل مي نشاند و خودش مقابل ليلا دو زانو مي نشيند
با لحن غمناكي مي گويد:
- الهي بميرم ليلا! چه لاغر شدي !
نمي دوني هر وقت ياد تو و حسين مي افتم ...دلم آتيش مي گيره
نگاه مهربان ليلا از پس هالة غم به طلعت دوخته مي شود
دست بر شانة اوگذاشته و مي گويد:
- مامان طلعت ! خودتو ناراحت نكن ! راضيم به رضاي خدا
نگاه ليلا بر پيراهن سياه طلعت خيره مي ماند
با تعجب مي گويد:«سياه پوشيدي !»
طلعت به سرعت از جاي بلند شده به طرف پنجره مي رود
با صداي لرزاني مي گويد:- فريبرز... .
ليلا به طرفش مي رود، طلعت اشك گوشة چشم را پاك كرده
و با بغض ادامه مي دهد:- ناتالي ... ناتالي تركش مي كنه
و با يك مرد ديگه فرار مي كنه
فريبرز از شدت ناراحتي خودشو از طبقة چهارم پرت مي كنه پايين و...
و مي زند زير گريه .
ليلا طلعت را به آرامي در آغوش خود مي فشرد
***
خندة امين و سر و صداي دو قلوها كه با هم بازي مي كنند
روح تازه اي به خانه بخشيده .
ليلا درون اتاقش آلبوم ها را ورق مي زند.
ناگاه صداي بوق ماشين او رااز جاي مي جهاند.
سهراب و سپهر با عجله به طرف حياط مي دوند
هر يك براي باز كردن در، از همديگر پيشي مي گيرند
ليلا از گوشة پنجره بيرون را نظاره مي كند
- باباجون ! آبجي ليلا اومده ، امين رو هم آورده ...
مامان طلعت مي گه ما دايي امين هستيم ...
پدر دست پسرها را در دستان مي گيرد و وارد خانه مي شود
ليلا با عجله از اتاقش بيرون مي آيد
امين را بغل گرفته و چشم به در دوخته منتظر باقي مي ماند
نمي داند عكس العمل پدر چيست
ندايي از اعماق دلش به او آرامشي را نويدمي دهد
با شنيدن صداي گام هاي پدر امين را بيشتر در آغوش مي فشرد
پدر بر آستانة در اتاق ظاهر مي شود. مات و مبهوت
گويي حوراء را مقابل خود مي بيند
آن هنگام كه پارچة سفيد را از رويش كنار زد، گويي خوابيده بود
#ادامہ_دارد...
@AhmadMashlab1995