eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
روز ســـوم عمليات بود. حاجی هم می ‌رفت خط و برمی ‌گشت.🚶🏻‍♂ آن روز ،‌ نمازظهر را به او اقتدا كرديم. س
در جلسه‌یِ اولِ خواستگاری بآ همآن شرم و حیایِ همیشگی پرسید حوصله‌یِ بزرگ کردنِ فرزندِ شهید رو داری؟!((: 🌷🍃 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
خدا سخت‌ ترین‌ جنگ‌ ها را بہ‌ قوی‌ ترین‌ سربازهایش‌ می‌دهد... ! ☑️ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادرشهید) #بعد_از_شهادت قسمت دوم: #احم
📚خاطرات شهید مدافع حرم راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) قسمت اول: بر اساس اراده خداوند سبحان و متعال اگر قرار باشد فردی شهید شود،آن فرد شهید خواهد شد و اگر قرار باشد اسیر شود،اسیر خواهد شد. خواست و اراده ما هم به اراده و خواست خداوند وابسته است شهید قربانی راه خداوند است و شهادت برای رضایت خداست و حالا از خداوند متعال می پرسم "خدایا!از ما راضی شدی؟"رضایت اهل بیت (ع)هم با رضایت خداوند جلب می شود و ما در زمانه ای هستیم که باید زمینه ی ظهور امام زمان (عج الله)را فراهم کنیم باید قربانی می شد که به اذن خدا زمینه ساز تشکیل دولت امام زمان(عج الله)باشد. اگر فرزندان ما زمینه ساز ظهور حضرت مهدی(عجل الله)نباشند پس چه کسی این کار را انجام بدهد؟ این ما و فرزندان مان هستیم که باید از دین دفاع کنیم.مگر حضرت زینب(س) و حضرت فاطمه(س) و حضرت ام البنین(س) فرزندانشان را دوست نداشتند؟ علاقه به معنای مالک بودن فرزند نیست.علاقه ی من باید علاقه ای باشد که خدا را راضی کند نه این که علاقه ای یک انسان خودخواه و سرکش باشد.این علاقه باید به شکلی باشد که بر اساس خواست و اراده ی خداوند شکل بگیرد. ✍ماه علقمه @AhmadMashlab1995
حضرت زهرآ{س}فرمودند: دلے شڪستـہ ‌تر از من در آن زمآنـہ نبود💔 در این زمآن دل فرزند من شڪستـہ است... 🏴 ☑️ @AhmadMashlab1995
🌸🍃 وَقَلبڪ‌فےقَلبےیاشهید... :) قشنگہ‌ها‌نہ؟ قلب‌یہ‌شهید‌توقلبت‌باشہ... با‌هاش‌یکے‌شے باهاش‌رفیق‌شے اونقدررفیق‌واونقدر‌عاشق واونقدر‌شبیہ... کہ‌تهش‌مثل‌خودش‌شهید‌شے♥️✨ ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنه‌ای: زندگی فاطمه زهراسلام اللَّه علیها از همه ابعاد، زندگی‌ای همراه با ک
🔥 : ما باید احساس محبت به فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را در زندگی خود پیاده کنیم؛ زیرا بدون پیوند عملی به اصل آن، محبت مورد سؤال قرار خواهد گرفت؛ در پی محبت، باید اطاعت و متابعت باشد. 1369/10/17 🏴 ☑️ @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_دوازدهم توی اون شلوغی هم خنده ام گرفته بود ه
📚ࢪمـآن: 🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــده: 🌱 راه افتادیم.از نجف دل کندن سخت بود... ولی خب.باید می رفتیم سمت ارباب... تقریبا اول های راه هستیم.راه خیلی شلوغه.میشه گفت ترافیک آدمه.جلوی روت آسمون رو نمی تونی ببینی.آسمون که نیست پر از پرچمه.پر از پرچم لبیک.هرکس نگاه کنه باورش نمیشه هزار و چهارصد سال پیش حسین فقط هفتاد و دو نفر یار داشت و الان این سیل جمعیت دارن خودشون رو به خاک و خون می کشیدن برای کی؟برای خود حسین. عمه زینب این جمعیت رو ببینه.... سه نفری با هم بودیم.من و نرگس و زینب.روی دوش هامون چفیه های یه رنگ و روی سرم سربند یازهرا.عین گروه سرود شده بودیم😁 هممون ذوق کرده بودیم نمی دونستیم چی کار کنیم جوری که اول های راه سر هر موکب می ایستادیم و هرچی خوراکی داشت می خوردیم.هنوز به تیر برق صد نرسیدیم از شکم پر نمی تونستیم راه بریم. -رضوان سادات جان عزیز دلم.کسی شما رو زور نکرده که همه چایی های موکب هارو بخوری ها؟من برای خودت میگم خواهر.اینجا دسشوویی ایناش زیاد تمیز نیستا.تو هم که وسواسی... اینجا بود که یاد این شعر افتادم توی دلم خندیدم: من ترک چایی کرده بودم سالیانی موکب به موکب اربعین چایی خورم کرد —شما خودت از اول راه فلافل هارو درو کردی تا اینجا زینب بانو.بزار برای بقیه هم بمونه. خلاصه اول راه همه جوگیر بودیم.نمی دونستم گلی کجای راهه.می خواستم پیداش کنم و یک قسمتی از راه رو با اون باشم.باید پیداش می کردم. _وای بچه ها من دارم می پزم..‌ نرگس درحال که خودش رو باد می زنه می گه: _وای وای.دیشب تو سرما دندونامون تیلیک تیلیک می کردا.الان احساس می کنم مغزم به صورت مایع از گوشام بریزه بیرون... همه از این حرف نرگس خندیدیم.عجب راهی بود... باهمه سختی هاش حاضر نیستی جاتو با بهشت عوض کنیم. زینب که مخ گروه بود مثلا چفیه هممون رو گرفت و برد زیر شیر آب.خوب که خیس شد اورد انداخت رو سرمون. آخی چقدر خوب شد. راستی..عمه زینب شما چفیه داشتی؟ اصلا آب... ⇦ایـن داستـآن ادامہ داࢪد⇨ j๑ïท⇨⇩ ➺°.•| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربلا🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــده: #ࢪضـوان_میــم🌱 #قسمت_سیزدهم راه افتادیم.از نجف دل کند
📚ࢪمـآن: 🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــدھ: 🌱 چون اول راه بود تقریبا تند تند اومده بودیم یک ذره خسته شده بودیم.وقت نماز بود برای همین قرار شد یک ذره کنار جاده استراحت کنیم و نماز بخونیم.بعد هم بگردیم دنبال موکب برای خواب. چندتا صندلی کنار هم دیگه پیدا کردیم و نشستیم به صحبت کردن و چایی خوردن.غروب بود و هوا خیلی دلچسب بود.نسیم خنکی میومد و چادرامون رو تکون می داد. با خودم گفتم این نسیم از کربلاست.بوی سیب دارد با خودش.سلام منو به حسین برسون.بگو بهم امون بده برسم... صدای خش خش راه رفتن اون همه زائر کنار غروب آفتاب بی نظیر بود.خش خش که نه.بعضی از عراقی ها بچه های کوچیکشون رو گذاشته بودن توی این کارتون های میوه و با بندی روی زمین می کشیدنشون.بچه ها هم خوشحال از کنار ما که رد میشدن باهامون بای بای می کردن. آره دیگه.توی راه کربلا بودن.ولی باباشون اونا رو میبرد.چرا خوشحال نباشن.بابا نباشه عموشون که هست... عمو نباشه داداششون که هست... اصلا هیچ کسی نباشه دشمن نیست که... تازیانه نیست که... لب تشنه نیست که... بگذریم... بعد از کمی استراحت بلند شدیم بریم نماز خونه پیدا کنیم ولی از کمبود جا مجبور شدیم یک کارتون روی خاک ها بیاندازیم و به نوبت نماز بخونیم و اون نماز چقدر به ما چسبید.نزدیکی های کربلا...توی صحرا....نماز اول وقت...روی خاک.... باز هم بگذریم... ولی زمان مثل برق و باد می گذشت.نمی دونستیم قراره وقتی برگشتیم حسرت ثانیه ثانیه های این سفر رو بخوریم.هیچکس توی سفر نمی فهمه.ولی وقتی برگردی تازه می فهمی کجا بودی و به سمت کی میرفتی... نوشتم: دست خودم نبود عاشقت شدم بر طالعم نوشته بود عشاق الحسین ⇦ایـن داستـآن ادامہ داࢪد⇨ j๑ïท⇨⇩ ➺°.•| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربـلا🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــدھ: #ࢪضـوان_میــم🌱 #قسمت_چهاردهم چون اول راه بود تقریبا
📚ࢪمـآن: 🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــدھ: 🌱 چادر خیلی بهش میومد.گلی رو میگم. من به خاطر پادرد از زینب و نرگس عقب افتادم و توی راه گلی رو دیدم.اول نشناختمش ولی وقتی صدام کرد و طرفم اومد فهمیدم گلی خانومه.خیلی تغییر کرده.دو روزی میشه ندیدمش.ولی هنوز یه سری افکار مزاحم داره.خلاصه شب رو توی یک حسینیه خوابیدیم و برای نماز صبح بلند شدیم که برسیم به بقیه بچه ها.نماز صبح رو که خوندییم روش رو کرد به من ازم پرسید: -رضوان جان.یک سوال. —جانم بگو زود فقط که راه بیوفتیم دیر نشه. -ببین چرا ما باید توی نماز چادر بپوشیم.خدا مگه به ما نامحرمه؟ —بریم توی راه بهت می گم. چادر هامون رو پوشیدیم و از موکب بیرون اومدیم.چند قدم نرفته بودیم که با کمال تعجب با یک موکب ایرانی مواجه شدیم که حلیم میداد!چه بویی هم داشت.خیلی جالب و حیرت انگیز بود. آخه صبح اول صبح اون هم تو این هوای پاییزی خیلی حلیم میچسبه.با گلی رفتیم دو تا حلیم گرفتیم و دوباره برگشتیم توی راه.یهو دیدم گلی بغض کرده و یک قطره اشک از چشماش افتاد پایین.منم تعجب کرده بودم. -چی شدی گلی؟ —هیچی هیچی. -خب بگو منم بدونم دختر خوب. همون جوری با بغض ادامه داد: —از دیروز تا حالا که راه افتادیم هرچی توی دل آدم اختیار میشه اینجا ظاهر میشه.سی ثانیه نگذشته از اون لحظه که توی دلم گفتم چقدر الان حلیم می چسبه.رضوان میگم مگه این از خصوصیات بهشت نیست که انسان هرچی اختیار کنه میارن جلوی روش؟ هیچی نمی تونستم بگم.هیچی... ادامه داد: —حالا ما اینجا با کلی امکانات و کلی بخور و بخواب داریم این راه رو میریم.همه چی برامون فراهمه.نمی تونم فکر کنم که بچه های امام حسین دو برابر این راه رو با تازیانه بدون بابا طی کردن. همین جوری که اشک می رختیم راه می رفتیم.گلی زیر لب روضه می خوند و من گریه می کردم.انگار نمی شد توی این راه گریه نکرد... حلیم هامون هنوز دستمون بود.گلی بعد از پاک کردن اشک هاش رفت کنار جاده و نشست تا کمی استراحت کنه.منم رفتم کنارش نشستم.خندمون گرفته بود.حلیم ها سرد سرد شده بودن.گلی گفت: -رضوان ولی خدایی سرد شده اش هم خوشمزس. و با کلی ملچ و مولوچ افتادیم به جون حلیم ها. یه ذره دیگه به راهمون ادامه دادیم که رسیدیم به یک قسمتی از جاده که بیست نفر دو زانو نشسته بودن وسط جاده و دستمال کاغذی و عطر به زائر ها میدادن.صحنه عجیبی بود.از اون جا که رد شدیم به گلی گفتم: -گلی.تا حالا توی دنیا دیدی نوکر های یک ارباب اینجوری نوکریشو بکنن؟حتی وقتی هزار و چهارصد سال باشه که اون ارباب مرده باشه؟ هیچی نگفت فقط سری تکون داد و زیر لب شعری رو زمزمه کرد که من هیچ وقت فکر نمی کردم این شعر رو از زبون گلی بشنوم. پدرم نوکر و من نوکر و فرزند منم نوکر تو... ⇦ایـن داستـآن ادامہ داࢪد⇨ j๑ïท⇨⇩ ➺°.•| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربـلا🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــدھ: #ࢪضـوان_میــم🌱 #قسمت_پانزدهم چادر خیلی بهش میومد.گل
📚ࢪمـآن: 🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــدھ: 🌱 -آخ رضوان راستی جواب اون سوالم رو یادت رفت بهم بگی. —کدوم!!! -همون که مگه خدا به من نامحرمه که توی نماز باید پوشیده باشیم؟ —آهان.ببین مثلا ما برای هرکاری که باید بکنیم یا هرجایی که بخواهیم بریم یک پوشش و لباسی داریم.مثلا ما وقتی میریم مهمونی با لباس خونه ای نمیریم.یا وقتی میریم مدرسه با لباس مخصوص مدرسه هستیم.حالا خدا به ما خانوم ها میگه برای عبادت من شما باید پوشیده باشید.لباس مخصوص نماز و عبادت خدا هم چادره.چون خود خدا گفته. -آهان.خیلی خوب گفتی ممنونم. —خواهش می کنم عزیزم. نزدیک ها تیر هشصد بودیم که یهو دو نفر عین جن از پشت دست هامون رو گرفتن.دوتامون یخ کردیم از ترس.ولی وقتی صدای نرگس و زینب رو شنیدیدم که می گفتن: -به به دوتا خواهر عاشق.چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد. من و گلی هم که خندمون گرفته بود و از ترسمون هم عصبانی بودیم کاری نداشتیم جز نیشگون گرفت و خط و نشون کشیدن. خلاصه راه رو چهار نفره ادامه دادیم.ظهر شده بود و هوا داغه داغ بود.دیگه نزدیک بود از گرما دود از سرمون بلند بشه.هرچی آب روی سرمون میریختیم در آن واحد تبخیر میشد. -وای پختم یعنی.به معنای کلمه .این بیابون معلوم نیست چشه.شب ها از سرما تیلیک تیلیک می کنیم ظهر ها در حال سرخ شدنیم. در وسط حرف زینب نرگس گفت: -وای بچه ها اونجا دارن چایی می دن من الان واقعا به چایی نیاز دارم.از خستگی دارم میمیرم.بریم توی موکب که خنک باشه یه چایی هم بخوریم. همه باهاش موافقت کردیم و رفتیم چایی گرفتیم. نشتیم توی موکب ایرانی که همون موقع سخنرانی داشت.همین طور که چایی می خوردیم به سخنرانی هم گوش دادیم. -می دونید من توی این راه چی دیدم.یه زائری بود یکی از دوستان من.پارسال با هم اومده بودیم.از چایی ای لیوانی شیشه ای نمی خورد.می گفت این لیوان ها کثیفه و توی یک تشت می شورن و ..... دیگه ادامه نمی دم ولی اون شب یهو از خواب بلند شد و زد زیر گریه.بهش گفتم چی شده رفیق.گفت حاجی خواب دیدم.گفتم چی؟گفت یک خانومی بود. بهم گفت این چایی هارو خود پسرم حسین برای زائر هاش میریزه نگو کثیفه. با این حرف سخنران همه جمعیت زدن زیر گریه.صدای هق هق گریه از گوشه کنار موکب میومد.. چایی ها رو خود حسین میریزه.... ⇦ایـن داستـآن ادامہ داࢪد⇨ j๑ïท⇨⇩ ➺°.•| @AhmadMashlab1995
شما جوانان باید توجہ داشتہ باشید ڪہ ڪار آسانے در مقابل این دشمن ندارید؛ هر ثانیہ براے جوان امروز اهمیت زیادے دارد و او باید به جاے ساعت، زمان‌سنج بر دست داشته باشد. 💡 ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد متین ساعدی💫 ✨جـزء شهـداے تـرور✨ 🌴ولادت⇦31اردیبهشت سـال1377🌿 🌴محـل ولادت⇦سنندج🌿
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد جهاد مغنیه💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦12اردیبهشت سـال1370🌿 🌴محـل ولادت⇦طیردبا🌿 🌴شهـادت⇦28دی سـال1393🌿 🌴محـل شهـادت⇦قنیطره_سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در حمله بالگرد های اسرائیلی به کاروان به فیض عظیم شهادت نائل آمد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرقۍ‌نمی‌کند! شلمچه‌ حساب ‌موصل‌ قدس! یاکوچھ پس‌کوچه‌های تهران! بسیجۍ‌سهمش‌دویدن‌پابھ پای است. 😎⛓ ☑️ @Ahmadmashlab1995
💥 زندگے مثل جلسه امتحان است! بارها غلط مےنویسیم پاک مےکنیم🎈 و دوباره غلط مےنویسیم :) غافل از اینکه ناگهان فریاد میزند؛ برگه ها بالـا••➣ ☑️ @AhmadMashlab1995
دو آرزو به دل مادر جوانش ماند کفن برای حسین و حرم برای حسن... 🏴 ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
جبران نمیشوے حتی، به گریه‌هاے عمیق...! #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_روز_با_یک_عکس ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهیدها هم متولد مے‌شوند مثل ما اما مثل ما نمے‌میرند... براے همیشہ زنده مے‌مانند مثل تو اے شهید... تو جدا از همہ متعلق بہ همہ‌اے...🌱 💛🌿 @AHMADMASHLAB1995
✋🏻 دوست‌داشتن آدم‌هاۍ بزرگ،انسان را بزرگ می‌ڪند; و دوست‌داشتن آدم‌هاۍنورانی‌ بھ انسان نورانیت می‌دهد... اثر وضعی محبوب، آن قدر زیاداست، ڪه آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد بی‌ارزش علاقه‌ پیدا ڪند... 🌱 ! :) ☑️ @AhmadMashlab1995
چشمان همیشه خسته حاجی... سالروزشهادت🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا