#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهاردهم
گویا چندان پسر خوبی نیست، که از ماشین پیاده می شود وبا حالتی دلسوزانه می گوید:
_خانم بزارید کمکتون کنم! تایه مسجدی ، حسینیه ای جایی می رسونمتون!
خدایا این خودش تنش میخارد و می خواهد سربه سر دختر مذهبی ها بگذارد ،من بی تقصیرم ! بی تفاوت می ایستم تابه اندازه کافی جلوبیاید ، تقریبا روبه رویم می ایستد ومی گوید :برسونیمتون؟!
شب وخلوت بودن خیابان نگرانم می کند. از لحن تمسخر آمیزش حالم بهم میخورد .
باهمان خونسردی چاقوی ضامن دار را به روی صورتش میگیرم . طوری غافلگیر شده که نتواند تکان بخورد .
باآرامش می گویم: درباره دخترایی که برای ماشین و پول بابات غش و ضعف میرن نظری ندارم.
ولی خیلی دلم میخواد یه خراش کوچولو رو صورتت بندازم که بفهمی یه خانم متشخص شبم متشخصه!
به لکنت افتاده و دوستش را صدا میزند:
-فرید بیااین یارو دیوونه ست!
اگر ریگ بزرگی به کفشش نبود می رفت ولی معلوم است جدا قصد دارد که نه تنها نمی رود ، بلکه رفیقش را به کمک می طلبد. نباید نشان دهم دست وپایم را گم کرده ام .
فرید درحالی که درجیبش دنبال چیزی می گردد پیاده می شود. مطمئن می شوم نیت خیر دارند .نه قصد مزاحمت برای یک دختر محجبه!
آب دهانشان برای چمدانم راه افتاده . حالادیگر اوضاع فرق می کند وباید وباید از سلاح زنانه ای به نام جیغ استفاده کنم.
درحدی دوره رزمی رفته ام که بتوانم گلیمم را از آب بکشم بیرون، اما بعید است پس از دوتا پسر باشگاه رفته که کارشان خفت گیری است بربیایم.....
نویسنده:خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔵عاقبت مصعب بن زبیر
#ناگفته_های_کربلا
#قسمت_چهاردهم
پن:از این قسمت به بعد موضوعات بعد از واقعه کربلا و در جریان انتقام مختار از قاتلان امام حسین(ع) و بعد از شهادت وی است.
🔻مصعب محب و دشمن اهلبیت
🔻بررسی ازدواج او با حضرت سکینه
🔻هلاکت مصعب و یاد کربلا درآخرین لحظه
🔻 سرگذشت عجیب دارالاماره کوفه و شعر زیبای شیخ بهایی
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_سیزدهم یه لحظه جا خوردم، با بهت نگاهش کردم، مستقیم به چشمام نگاه ک
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس
#قسمت_چهاردهم
تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد همه خواب بودن، به اتفاقات امروز فکر می کردم به لحظه ای که عباس اونجوری باهام حرف زد، چقدر از رفتارش جا خورده بودم، شاید کمی بچگانه رفتار کردم ...
اصلا حالا که فکرشو میکنم بهش حق میدم، حق میدم که بخواد سرزنشم کنه باید قبل عقد باهاش هماهنگ می کردم و همه چیو بهش می گفتم، قبول داشتم که کمی سر خود عمل کردم،
دست انداختم و موبایلم رو از رو عسلی برداشتم تا ببینم ساعت چنده .. نمیدونم چرا امشب بی خوابی زده به سرم
ساعت نزدیک چهار صبح بود!!
چند تا پیام و تماس از دست رفته داشتم، باز گوشیم رو سایلنت بود،
کدوم بدبختی بوده که بهم زنگ میزد .. یک تماس از شماره ناشناس!
بی توجه به تماس وارد لیست پیام ها شدم، از همون شماره ناشناس چهار تا پیام، باز کردم
.
"سلام معصومه خانم، امیدوارم منو ببخشین من رفتار درستی نداشتم با شما، حلالم کنین "
.
عباس بود، شمارمو از محمد گرفته یعنی؟!!
.
"معصومه خانم میشه دلیل این کاری رو که کردین بدونم، واقعا ذهنم آروم نیست ... درگیرم"
.
و پیام بعدیش ...
"خب اگه از دستم ناراحتینو جواب نمیدین، اشکالی نداره حق میدم بهتون، ولی منم حق دارم بدونم چرا جواب منفی ندادین بهم"
.
نمی دونم چرا داشت خنده ام می گرفت تا جایی که من تو فیلما و داستانا دیده بودم پسرا شاکی میشن از این که دخترا چرا جوابشونو مثبت ندادن و حالا عباس شاکیه که چرا جواب منفی ندادم !!!
پیام آخرشم فقط یه شب بخیر بود، همش برای ساعت یازده دوازده شب بود نمی دونستم جوابشو بدم یا نه حتما تا الان خوابیده..
بالاخره تصمیم گرفتم جواب بدم، تا جایی که تونستم تو پیام براش توضیح دادم و فرستادم ..
خواستم گوشی مو بزارم که پیامی بهم ارسال شد
.
"ممنون که جواب دادین، تا الان منتظر بودم، باید حتما حضوری باهاتون حرف بزنم "
.
چشام از تعجب گرد شده بود با سرعتی که اون جواب داد انگار گوشی دستش بود، این آدم تا الان بیدار بود واقعا!!
نکنه عباس هم امشب بی خوابی زده به سرش، مثلِ من؟!!
تا آخر کلاس سمیرا عروس خانم صدام می کرد، کم کم همه ی بچه ها داشتن می فهمیدن، امان از دست سمیرا!
از دانشگاه میومدیم بیرون رو به سمیرا گفتم: یعنی تو آدم نمیشی نه؟
در حالی که آبمیوه شو می خورد گفت: مگه چیکار کردم، فقط عروس خانم رو به همه معرفی کردم
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: باشه عزیزم به زودی تلافی می کنم .. بالاخره نوبت تو ام که میرسه
- خب چیه مگه؟؟ دوست دارم عروس خانم صدات کنم .. مگه عیبی داره
چپ چپ نگاش کردم، درحالی که به سمتی اشاره می کرد گفت: نگاه کن اونجا رو
متعجب نگاهمو چرخوندم به سمتی که اشاره می کرد، با دیدنش تعجبم چندین برابر شد
_میگما آشنا نیس به نظرت انگار جایی دیدمش؟؟!
لبخندی رو لبم نشست: خانم انیشتین آقای یاس هستن ایشون
لبخند عمیقی رو صورتش نشست
گفت: جون من، وای، من تا حالا از نزدیک ندیدمش بیا بریم سلام کنیم بهش
با چشمای گرد به سمیرا نگاه کردم
که گفت: اه بیا دیگه بی ذوق، می خوام دومادی شو تبریک بگم
یعنی انگار نه انگار که من وجود دارم، دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند، وایی از دست رفتارای سمیرا .. داشتیم میرفتیم سمت عباس که تکیه داده بود به ماشینشو منتظر بود انگار!
یعنی واقعا منتظر من بود!!!
#ادامه_دارد...
✍نویسنده:گل نرگــــس
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_سیزدهم بعد از چند دقیقہ بیرون مے آیی و حولہ ے کوچک نارنجے رنگ را روے شانہ
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهاردهم
_نمی دونے؟!نگو نمیدونم...بگو نمی خوام بگم...
_چت شده مریم؟!اصلا اگہ هم بخوام برم...چرا اینجوری میکنے؟!
_مــــــــحـــــــمد...جنگہ...میفـهمےجنگہ...اگہ اتفاقے برات بیوفتہ...اگہ یہ چیزے بشہ...پس من چے؟!من چے میشم؟!ما هنوز یہ سالم از ازدواجمون نگذشتہ...اصلا اگہ قرار بود هے برے هے برے...چرا همون اول نگفتے؟حداقل یکم بیشتر راجب این زندگے فکر میکردم...
اصلا کلماتے ڪہ بہ زمان مے آوردم دست خودم نبود...حواسم بہ چیزهایی کہ مے گفتم نبود...
انگار فقط میخواستم بگویم...بگویم...بگویم و بگویم تا آرام شوم...
گریہ هایم شدت گرفتند و گوشہ اے از اتاق نشستم
اما تو...
شڪہ از حـرف هاے من سکوت کردی و بهت زده بہ روبرویت خیره شدے...
بعد از مکث طولانے پرسیدے : یعنے...اگہ...بہت میگفتم...بامن ازدواج نمیڪردے؟!
نمے دانستم چہ بگویم...راستش اصلا منظورم این نبود...حرفے براے جواب نداشتم...سکوت کردم و بہ گریہ هایم ادامہ دادم
آهی سوزناڪ کشیدے و از اتاق هتل بیرون رفتے!
بدون حرف و خداحافظے...
* * * * * *
ساعت هاست ڪہ منتظرت هستم... ساعت دوازده شب است و تو هنوز برنگشتے
چند بار با تلفنت تماس گرفتم اما خاموش بود
نگران میشوم...میدانم همہ چیز تقصیر خودم بود...دلت را شکاندم...خدایا چہ کردم؟!
یعنے کجایے؟!
کـاش هیـچوقت آن سـوال را نمی پرسیدم!
روے تـخت دراز میکشم و لا بہ لاے ملافہ ها غلت میزنم...
بالشت زیر سرم را در آغوش میگیرم...یاد حرف هايم ڪہ می افتم احساس شرمندگے میکنم
آنقدر دلم گرفتہ است...کہ حتے کوچکترین خاطره هایمان هم اشکم را در مے آورد
اشڪے از گوشہ ے چشمم روے تـخت می افتد...
چشمانم را میبندم...تصویر چہره ات کہ با حیرت بہ صورتم زل زده بودے و بہ اعتراض هایم گوش میدادے ظاهر میشود
مرا ببـخش مرد زندگے ام...مرا ببـــــخش!
✍نویسنده : خادم الشــــــــــ💚ــهدا
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربلا🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــده: #ࢪضـوان_میــم🌱 #قسمت_سیزدهم راه افتادیم.از نجف دل کند
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربـلا🥀✨
نویسنـــ✍🏻ـــدھ: #ࢪضـوان_میــم🌱
#قسمت_چهاردهم
چون اول راه بود تقریبا تند تند اومده بودیم یک ذره خسته شده بودیم.وقت نماز بود برای همین قرار شد یک ذره کنار جاده استراحت کنیم و نماز بخونیم.بعد هم بگردیم دنبال موکب برای خواب.
چندتا صندلی کنار هم دیگه پیدا کردیم و نشستیم به صحبت کردن و چایی خوردن.غروب بود و هوا خیلی دلچسب بود.نسیم خنکی میومد و چادرامون رو تکون می داد.
با خودم گفتم این نسیم از کربلاست.بوی سیب دارد با خودش.سلام منو به حسین برسون.بگو بهم امون بده برسم...
صدای خش خش راه رفتن اون همه زائر کنار غروب آفتاب بی نظیر بود.خش خش که نه.بعضی از عراقی ها بچه های کوچیکشون رو گذاشته بودن توی این کارتون های میوه و با بندی روی زمین می کشیدنشون.بچه ها هم خوشحال از کنار ما که رد میشدن باهامون بای بای می کردن.
آره دیگه.توی راه کربلا بودن.ولی باباشون اونا رو میبرد.چرا خوشحال نباشن.بابا نباشه عموشون که هست...
عمو نباشه داداششون که هست...
اصلا هیچ کسی نباشه دشمن نیست که...
تازیانه نیست که...
لب تشنه نیست که...
بگذریم...
بعد از کمی استراحت بلند شدیم بریم نماز خونه پیدا کنیم ولی از کمبود جا مجبور شدیم یک کارتون روی خاک ها بیاندازیم و به نوبت نماز بخونیم و اون نماز چقدر به ما چسبید.نزدیکی های کربلا...توی صحرا....نماز اول وقت...روی خاک....
باز هم بگذریم...
ولی زمان مثل برق و باد می گذشت.نمی دونستیم قراره وقتی برگشتیم حسرت ثانیه ثانیه های این سفر رو بخوریم.هیچکس توی سفر نمی فهمه.ولی وقتی برگردی تازه می فهمی کجا بودی و به سمت کی میرفتی...
نوشتم:
دست خودم نبود عاشقت شدم
بر طالعم نوشته بود عشاق الحسین
⇦ایـن داستـآن ادامہ داࢪد⇨
j๑ïท⇨⇩
➺°.•| @AhmadMashlab1995♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_سیزدهم ......... ابوراجح در حمام نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند و
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_چهاردهم
هر چه مادرش اصرار کرده که او بگوید چه کسی را در خواب دیده، حرفی نمی زند. شاید هم او را نمی شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده ام. نمی دانم چنین خوابی، رویای صادق است یا نه. به هر حال یک سال به ریحانه فرصت داده ام. اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند.
--- او چه گفت؟
--- گفت اگر خواست خدا چنین است، آن جوان در این یک سال به خواستگاری اش خواهد رفت.
--- از آن یک سال چقدر باقی مانده؟
--- دو- سه هفته.
نم دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود. در آن صورت، برای مدتی خیالم راحت می ماند.
نمی توانستم تردید داشته باشم که آن کسی که ریحانه خواب دیده بود از شیعیان است.
دیگر چیزی نپرسیدم. می ترسیدم ابوراجح بویی از قضیه ببرد. امید وار بودم که در آن لحظه،
امحباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد.
متوجه قبر شدم و برای آنکه موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم:
صاحب این قبر کیست؟
آهی کشید و گفت: اسماعیل هرقلی.
--- به نظر نمی رسد به تازگی در گذشته باشد. اسمش به نظرم آشنا نیست.
--- بیش از پنجاه سال از درگذشتش می گذرد. این مرد قصه جالب و شیرینی دارد. می خو اهی برایت تعریف کنم؟
هرچند ترجیح می دادم ابو راجح از ریحانه حرف بزند. اما کنجکاو شده بودم که قصه را بشنوم. بی شک آن قصه مهم بود که ابوراجح چنین ارادتی به اسماعیل هرقلی داشت و چند دقیقه ای کنار قبرش ایستاده بود.
--- آنچه می خواهید بگویید بی حکمت نیست. پس با کمال میل گوش می دهم.
من و ابوراجح در سایه چند نخل نشسته بودیم و خورشید می رفت که بر فراز آنها، خود را به ما نشان بدهد.
من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی که《 شمس الدین 》 نام داشت، شنیدم. خدا او را هم بیامرزد! مرد با تقوا و درستکاری بود.البته این ماجرا به قدری مشهور است که تمامی سالخوردگان حلّه و بغداد، آن را به یاد دارند.
پدربزرگت هم باید آن را به خاطر داشته باشد.
--- او تا به حال چیزی در این باره به من نگفته.
--- زمانی که اسماعیل جوان بود، دملی در ران پای چپش بیرون می آید که به اندازه کف دست، بزرگ بود.
در هر فصل بهار، این دمل می ترکید و مرتب از آن چرک و خون خارج می شد. فکرش را بکن که آن بیچاره دیگر نمی توانسته به کار و زندگی اش برسد. می دانی که روستای 《 هرقل》 نزدیک حلّه است. اسماعیل در آن روستا زندگی می کرد.
--- بله، می دانم کجاست.
در سفری که دو سال پیش داشتیم، کاروان ما کنار آن روستا منزل کرد.
--- اسماعیل به حلّه می آید و نزد سیدبن طاووس می رود و جراحت پایش را نشان می دهد. سیدبن طاووس از علمای بزرگ ماست.
--- خدا رحمتش کند! چیزی هایی درباره بزرگواری و دانش او شنیده ام.
--- سید، جراحان حلّه را حاضر می کند تا دمل را معاینه و معالجه کنند. آنها پس از معاینه می گویند که دمل روی رگ حساسی قرار گرفته و علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است.
سید می گوید اگر چاره ی دیگری ندارد این کار را بکنید. میگویند: ترس آن را داریم که به هنگام جراحی، به آن رگ حساس صدمه ای وارد شود و جان اسماعیل به خطر افتد. سید، اسماعیل را با خود به بغداد می برد و در آنجا نیز دمل را به زبده ترین جراحان آن شهر نشان می دهد.
آنها نیز همان حرف جراحان حلّه را می زنند. سید می خواهد به حلّه باز گردد که اسماعیل می گوید حال که تا بغداد آمده ام، بهتر است به زیارت تربت امامان سامرا مشرف بشوم و پس از آن به حلّه بازگردم.
اسماعیل در سامرا، مرقد امام علی النقی(ع) و امام حسن عسکری( ع) را که امامان دهم و یازدهم ما هستند، زیارت می کند. پس از آن به 《 سرداب مقدس》 می رود و امام زمان ( عج) را شفیع خود در نزد خدا قرار می دهد تا از گرفتاری نجات پیدا کند.
--- سرداب مقدس کجاست؟
--- محلی است که به عقیده ی ما، امام زمان( عج) از آنجا ناپدید شد و غیبت خود را آغاز کرد. عده ی بسیاری، در آن سرداب به خدمت آن حضرت شرف یاب شده و یا با عنایت وی به مراد خود رسیده اند. القصه، اسماعیل چند روزی را در سامرا می ماند.
در آن مدت، کارش راز و نیاز با پروردگار و توسل به امامان بود. روز پنج شنبه، بیرون از شهر، در دجله غسل می کند و لباس پاکیزه ای برای زیارت می پوشد تا برای آخرین بار به زیارت قبر امامان و سرداب مقدس برود.
وقتی به حصار شهر می رسد، ناگاه چهار اسب سوار در مقابل خود می بیند. سه نفرشان جوان و چهارمی یک پیرمرد بود. یکی از مردان جوان، هیبت و وقار بیشتری داشته.
آنها به او سلام می کنند و اسماعیل جواب سلامشان را می دهد. او فکر می کند که ایشان از بزرگان و دامداران آن ناحیه هستند.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_سیـزدهـم وصیتنامہ #شھید_دفاعمقدس_احمدمَشلَب🌸✨ حضرت صاحبالزمان{عجاللّٰہ} خدا بہ شما صبر دهد
#قسمت_چہاردهـم وصیتنامہ #شھید_دفاعمقدس_احمدمَشلَب🌸✨
اڪنون جہاد ڪردم و بہ جبهہ آمدم، زیرا از تو سوال مےشود ڪہ چہ مےڪنے و چہ ڪردهاے براے این راه؟ این راهے است ڪہ امام حسین{علیہالسلام} و اهلبیت{علیہمالسلام} و یارانش براے آن شہید شدند و ما الان داریم آن را ادامہ مےدهیم ولے مردمے را مےبینے ڪہ بہ این راه ایمان ندارند، واقعاً چرا اینطور مےشود؟ مےگویند چگونہ اینہا مےروند؟ این راه امام حسین{علیہالسلام} است و او بہ خاطر ما و دین و ناموسمان شہید شد و الان جوانان جامعہ بہ جبهہ مےآیند و مےجنگند و براے دین و ناموسشان شہید مےشوند.
✍🏻| سـومـٰا
#وصیتنامه_شھید🕊
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
👆🏻✔️✨ #افلاکیان_خاکے🕊 #قسمت_سیزدهم¹³ #رفیقشهیدمــ🖇 #خاطرات_شهید_احمد_مشلب♥️ منبع: ڪتاب #ملاقات_در_
👆🏻✔️✨
#افلاکیان_خاکے🕊
#قسمت_چهاردهم¹⁴
#رفیقشهیدمــ🖇
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب♥️
منبع: ڪتاب #ملاقات_در_ملکوت
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهاردهم📝
✨ تیـــکه هـای استـــخــوان
روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم ... اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم😬
از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد😕...
انگار همه شون مدام تکرار می کردن ...
"تو یه سیاه بومی هستی ... شکستت قطعیه ... به مدارک دل خوش نکن"😏
رفتم به صورت آب زدم، چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم ... داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که ... یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم ...😒
- شاید بهتر بود یه وکیل سفید مےگرفتیم ... این اصلا از پس کار برمیاد؟
بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه... فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟"🤔
این؟ ... وکیل سفید؟
نفسم بند اومد ...
حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست💔
حس عجیبی داشتم ... اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان ... اون وقت ..." این اصلا از پس کار برمیاد؟ " ... " این؟ " ... باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم ... هیچ کسی جز من سیاه ... حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا ... این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود😏😒
به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد ... حس سگی رو داشتم که از روی ترحم ... هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن ... انسان دوستی؟
حتی موکل های من به چشم انسان ... و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده ... بهم نگاه نمی کردن ...😞
لحظات سخت و وحشتناکی بود ... پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم..
مغزم از کنترل خارج شده بود...
نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم ...
تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم ... دستی رو که توی 19سالگی از دست داده بودم ... هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم ... مرگ ناعادلانه خواهرم ... همه به سمتم هجوم آورده بود ...
دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود😠...
حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم... که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود ... حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود ... حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد😡... حس انسایت که در قلبم می مرد ...
وارد راهروی دادگاه شدم ... اما نه برای دفاع از انسان های سفید ... باید پرونده رو برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم💪..
باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها، قدرت پیروزی و برتری رو دارم ...
دیگه نه برای انسانیت ... که انسانیتی وجود نداشت😏...
نه برای دفاع از اون دو تا سفید ... که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن😏..
باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم...
جلسه دادگاه شروع شد ... موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد ...
اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد
"اعتراض دارم آقای قاضی" ...
و با جمله وارده ... دهان من بسته می شد😶
موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیر چشمی بهم نگاه می کردن ... یاس و شکست توی صورت شون موج می زد😏
اومدم و توی جایگاه خودم نشستم ... وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد ... حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست ... قاضی دادگاه رو به من کرد ... .
- آقای ویزل ... حرفی برای گفتن ندارید؟
فقط بهش نگاه می کردم😟
موکل هام شدید عصبی شده بودن ...
- آقای ویزل، با شمام ... حرفی برای گفتن ندارید؟🤔😏 ...
از جا بلند شدم ... این آخرین شانس تمام زندگی من بود ... یا مرگ یا پیروزی ...
- حرف آقای قاضی؟😏
آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟
آیا کسی توی این کشور ... گوشی برای شنیدن داره؟ ...
وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید ... "اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها مال دادگاه نیست"☝️
- اعتراض وارده ... شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید😠...
- من اهانت می کنم؟😠
و صدام رو بالا بردم ...
"من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟" ...
#ادامه_دارد...
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_چهاردهم
(مـن و خـداے امـیـرحـسـیــن)
من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ...
آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ...
چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ...
به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ...
دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ...
ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... .
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ...
دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ...
از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .
برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ...
پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .
بدتر از این نمی شد ...
توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .
هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ...
فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...
کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ...
گریه ام گرفته بود ...
خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ...
یا امام رضا، به دادم برس ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_چہاردهـم وصیتنامہ #شھید_دفاعمقدس_احمدمَشلَب🌸✨
اڪنون جہاد ڪردم و بہ جبهہ آمدم، زیرا از تو سوال مےشود ڪہ چہ مےڪنے و چہ ڪردهاے براے این راه؟ این راهے است ڪہ امام حسین{علیہالسلام} و اهلبیت{علیہمالسلام} و یارانش براے آن شہید شدند و ما الان داریم آن را ادامہ مےدهیم ولے مردمے را مےبینے ڪہ بہ این راه ایمان ندارند، واقعاً چرا اینطور مےشود؟ مےگویند چگونہ اینہا مےروند؟ این راه امام حسین{علیہالسلام} است و او بہ خاطر ما و دین و ناموسمان شہید شد و الان جوانان جامعہ بہ جبهہ مےآیند و مےجنگند و براے دین و ناموسشان شہید مےشوند.
✍🏻| سـومـٰا
#وصیتنامه_شھید🕊
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
✅ @AHMADMASHLAB1995
#قسمت_چہاردهـم وصیتنامہ #شھید_احمدمَشلَب🌸✨
اڪنون جہاد ڪردم و بہ جبهہ آمدم، زیرا از تو سوال مےشود ڪہ چہ مےڪنے و چہ ڪردهاے براے این راه؟ این راهے است ڪہ امام حسین{علیہالسلام} و اهلبیت{علیہمالسلام} و یارانش براے آن شہید شدند و ما الان داریم آن را ادامہ مےدهیم ولے مردمے را مےبینے ڪہ بہ این راه ایمان ندارند، واقعاً چرا اینطور مےشود؟ مےگویند چگونہ اینہا مےروند؟ این راه امام حسین{علیہالسلام} است و او بہ خاطر ما و دین و ناموسمان شہید شد و الان جوانان جامعہ بہ جبهہ مےآیند و مےجنگند و براے دین و ناموسشان شہید مےشوند.
✍🏻| سـومـٰا
#وصیتنامه_شھید🕊
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱|
✅ @AHMADMASHLAB1995