eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_ســیــزدهـــم
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (مـن و خـداے امـیـرحـسـیــن) من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... . دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... . زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... . داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... . بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... . برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... . بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... . هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ... کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ... . ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
به قلم شهید مدافع حرم : خداحافظ حنیف سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه … از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم یکی از دور با تمسخر صدام زد: "هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی"😏… و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم: "آره یه دیوونه خوشحال"😂😂 … در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود … . تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود.😍 .یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … .😭😭 بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم … .😔 پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …😒 بعد از ۹ سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … "همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی"😏 … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش👊 ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_سیزدهم📝 ✨ وکـــیل کاغـــذی چندین ماه گذشت ... پرداخت اجاره اون
📝 ✨ تیـــکه هـای استـــخــوان روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم ... اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم😬 از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد😕... انگار همه شون مدام تکرار می کردن ... "تو یه سیاه بومی هستی ... شکستت قطعیه ... به مدارک دل خوش نکن"😏 رفتم به صورت آب زدم، چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم ... داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که ... یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم ...😒 - شاید بهتر بود یه وکیل سفید مےگرفتیم ... این اصلا از پس کار برمیاد؟ بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه... فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟"🤔 این؟ ... وکیل سفید؟ نفسم بند اومد ... حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست💔 حس عجیبی داشتم ... اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان ... اون وقت ..." این اصلا از پس کار برمیاد؟ " ... " این؟ " ... باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم ... هیچ کسی جز من سیاه ... حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا ... این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود😏😒 به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد ... حس سگی رو داشتم که از روی ترحم ... هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن ... انسان دوستی؟ حتی موکل های من به چشم انسان ... و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده ... بهم نگاه نمی کردن ...😞 لحظات سخت و وحشتناکی بود ... پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم.. مغزم از کنترل خارج شده بود... نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم ... تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم ... دستی رو که توی 19سالگی از دست داده بودم ... هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم ... مرگ ناعادلانه خواهرم ... همه به سمتم هجوم آورده بود ... دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود😠... حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم... که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود ... حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود ... حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد😡... حس انسایت که در قلبم می مرد ... وارد راهروی دادگاه شدم ... اما نه برای دفاع از انسان های سفید ... باید پرونده رو برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم💪.. باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها، قدرت پیروزی و برتری رو دارم ... دیگه نه برای انسانیت ... که انسانیتی وجود نداشت😏... نه برای دفاع از اون دو تا سفید ... که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن😏.. باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم... جلسه دادگاه شروع شد ... موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد ... اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد "اعتراض دارم آقای قاضی" ... و با جمله وارده ... دهان من بسته می شد😶 موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیر چشمی بهم نگاه می کردن ... یاس و شکست توی صورت شون موج می زد😏 اومدم و توی جایگاه خودم نشستم ... وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد ... حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست ... قاضی دادگاه رو به من کرد ... . - آقای ویزل ... حرفی برای گفتن ندارید؟ فقط بهش نگاه می کردم😟 موکل هام شدید عصبی شده بودن ... - آقای ویزل، با شمام ... حرفی برای گفتن ندارید؟🤔😏 ... از جا بلند شدم ... این آخرین شانس تمام زندگی من بود ... یا مرگ یا پیروزی ... - حرف آقای قاضی؟😏 آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟ آیا کسی توی این کشور ... گوشی برای شنیدن داره؟ ... وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید ... "اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها مال دادگاه نیست"☝️ - اعتراض وارده ... شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید😠... - من اهانت می کنم؟😠 و صدام رو بالا بردم ... "من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟" ... ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_سیزدهم وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم، راستی چقدر فضایش سنگین
☕️ عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم.. یعنی نمی خواستم که بشنوم. مگر میشد که دانیال را دفن کنم، آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه میکرد.. دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمیشد.. او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود.. دستی که نوازش کردن از آدابش باشد، چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است. پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر.. چند روزی با خودم فکر کردم. شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.. اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن.. ولی هر چه میگشتم، دلیلی  وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن.. باید دل به دریا میزند.. دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود.. اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود.. اما این پیش فرض نگرانترم میکرد. اگر به این گروه ملحق نشده، پس کجاست؟؟ چه بلایی سرش آمده؟؟ نکند که …. چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛ کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر.. و بیچاره مادر.. که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود ، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛ که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش، دانه های تسبیح  را ورق میزد.. و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نفهمید.. شاید هم اصلا، هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛ عدم علاقه به جگرگوشه ها  بود.. نمیدانم، اما هر چه که بود، یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد.. تصمیم را گرفتم. و هروز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش، خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم.  هر کجا که پیدایشان میشد، من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما، محضِ پهن کردن تور و صید برادر. هروز متحیرتر از روز قبل میشدم.. خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود.. دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری.. چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد. روزانه در نقاط مختلف شهر، کشور و شاید هم جهان ؛ افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند. تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد . و این وسط من بودم و سوالی بزرگ.. که اسلام علیه اسلام؟؟؟  مسلمانان دیوانه بودند.. و خدایشان هم.. از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان، گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه، کانادا، آمریکا، آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی ست. که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد. و باز چرایی بزرگ؟؟؟ در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان، به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام می کرد ...                                                              📌ادامه دارد... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ @AhmadMashlab1995
بقیه جاها و مناطق که رفتیم ما ۱۵ نفر ساکت بودیم فقط اسم فتح المبین تو ذهنم مونده تو راه برگشت میان لرستان و همدان یه جا برای ناهار نگه داشتن رفتم یه قواره چادر مشکی خریدم هرچقدر به تهران نزدیک میشیدیم حس کلافگی من هم بیشتر میشد وای خدایا یه هفته است میام مدرسه دارم جنون پیدا میکنم نمیدونم چه مرگمه منتظرم این دیپلم کوفتی بگیرم بعد برم دبی خدا کنه از دست این حس مزخرف خلاصی پیدا کنم آخیش بالاخره تموم شد 😆😆 فردا میرم دبی ☺️☺️ ... ✍ نویسنده : بانو.....ش   📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_سیزدهم •°•°•°• صدای در به صدا در اومد بابا رفت جلوی در پیش
•°•°•°• ماتم برده بود... نه... ؟ ؟ _چیشده نیلوفرخانم؟ آب دهنم و قورت دادم، پلک زدم و گفتم: +شما اینجا چکار میکنین آقاصبوری؟ _خب اومدم خواستگاری دیگه. مگه شما نمیدونستید؟ مستقیما به‌چشمام نگاه نمیکرد، اما من مستقیم به چشماش نگاه میکردم! آخه مگه میشه؟! +نه نمیدونستم.حتی نگاه نکردم که ببینم کی هستین! _خب... اشکال نداره... باحجب و حیا ادامه داد: اون دفتر و خوندین؟! سرمو پایین انداختم و گفتم: +بله خوندم... _خب... نظرتون؟!.. ؟! +نظرم؟!... خب راستش... الان تنها مشکل ففط خونواده من هستند... _اونم که مشکلی نیست...با چند بار اومدن و رفتن و اصرار، حل میشه... پس قبوله؟ باخجالت: +بله☺ زیر لبی گفت: _خدایا شکرت... _خب در مورد خودمم بگم که من ۲۵ سالمه توی خونواده ای مذهبی بزرگ‌شدم. توی مسائل معنوی و اخلاقی خب خداروشکر از بچگی توی هیئت های عزاداری و کانون های فرهنگی بودم و آدم صبوری هستم درست مثل فامیلیم. مسائل مادی هم علاوه بر تحصیل، توی اداره بیمه هم کار میکنم.که الحمدالله حقوق خوبی میدن... ماشین هم یه پراید دارم...خونه هم انشاالله میگیرم... اگه سوال دیگه بود در خدمتم... +سوالی ندارم...اگه شماهم سوالی دارین بپرسین... لبخندی زد و گفت: _عرضی نیست 😊 . وارد پذیرایی شدیم که مادر گفت: _دهنمون رو شیرین کنیم یانه؟! که مامان سریع جواب داد: +حالا بذاریم یه هفته فکر کنه نیلوفر جان... . مهمونا رفتن. و داشتم میزو تمیز میکردم که مامان گفت: _جوابت منفیه دیگه؟! یه نگاهی به مامان کردم درست حدس زده بودم اونا مخالفن... باباگفت: _باشناختی که من از نیلو دارم حتما منفیه... +من دیگه اون نیلوفر سابق نیستم... باید فکرامو بکنم... ممنون میشم به نظرم احترام بذارید... و رفتم تو اتاقم... هوووف جنگ اعصاب شروع شد... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• ✍ @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_سیزدهم به خانه رسید و این بار هم خانه ساکت بود. مستقیم به اتاقش رفت و لباس هایش ر
شب هنگام روبروی پنجره اتاقش نشسته بود و دستان ظریف و دخترانه اش را به روی آسمان بلند کرده بود. دلش گریه می خواست، بغض می خواست، نوازش می خواست، آغوش می خواست.. و فقط خدا را داشت تا از او یاری بخواهد. دور انگشتانش تسبیح سبز رنگ کربلا پیچیده بود که هدیه مادر بزرگش بود. بعد از فوت مادر و پدرش، مادر مادرش هوای او را خیلی داشت اما زیاد عمر نکرد و بعد از چهار سال دنیا را ترک کرد. از آن به بعد بود که دیگر دلخوشی در این دنیا نداشت جز زمزمه ها و ناله های شبانه اش. با همان زبان خودش با خدا سخت گفت. _خدایا من هروقت ازت کمک خواستم دستمو گرفتی.. کمکم کردی... تنهام نذاشتی... الانم تنهام نزار. خیلی تنهام، کسیو ندارم پس دستمو بگیر.. دست خالی منو بر نگردون که پناهی جز تو ندارم. نمیدونم این آقاهه کیه و چیکاره است و منو کی دیده؟ نمیدونم چرا ازم خوشش اومده و حرفاش راسته یا نه؟ فقط اینو میدونم که به این آشنایی حس خوبی ندارم. پروردگارم تنها مونس و همدم من تویی دست رد به سینه ام نزن. من تنهام خیلی تنهام.. بدون تو تنها ترم میشم. مهرزاد پشت در ایستاده بود و دلش برای دخترک دوست داشتنی قلبش آتش گرفته بود. صدای هق هق گریه هایش و التماس هایش به درگاه معبودش داشت او را دیوانه میکرد. هیچکاری از دستش بر نمی آمد. چقدر بی عرضه بود که نمی توانست دست معشوقه اش را بگیرد و از آن خانه ببرد یا جلوی زور گویی های پدر و مادرش بایستد. حتی نمیتوانست آن سعیدی نامرد را خفه کند. مهرزاد نظاره گر بود وچقدر بد بود عاشق بی دست و پا.. "وقتی عاشق میشوی دیگر هیچ‌چیز دست خودت نیست، دست قلبته" ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سیزدهم دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دی
✍️ باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سیزدهم شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیه‌السلام) خوا
✍️ بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995
از زبان زینب تو راه داروهامو گرفتم وقتی رسیدم خونه مامان گفت چرا دیر کردی و منم مجبور شدم بهش توصیح بدم تحویلش بدم اصلا دلم نمیخواست دروغ بگم ولی اگه میگفتم میفهمید چون قبلا بهم شک کرده بود فهمیده بود دوسش دارم و گفت اونو از فکرت بیرون کن زینب یه پارچ آب ریختم و با خودم بردم تو اتاقم عادت داشتم همیشه اب کنارم باشه لباسمو عوض کردم و قرصامو خوردم از اتاق اومدم بیرون یکم کانال های تلویزیونو عوض کردم، هیچ چیز جالبی نشون نمیداد حوصلم سر رفت مامان اوند و گفت زینب فرداشب میخوای چی بپوشی؟ اه باز هم در مورد عرفان...بازهم عرفان گفتم مانتو مامانم گفت کدوم مانتو منم گفتم وا مامان خب یکیو میپوشم دیگه چه فرقی میکنه مامانم گفت خب میخوام بدونم گفتم مشکیه خوبه؟ مامانم یهو گفت داری میای جشنا بازم میخوای ست مشکی بپوشی؟ اخه مامان...مامان...تو چه میدونی از دل دخترت...تو چه میدونی که فردا شب، شب مرگه دخترته...تو چه میدونی که دخترت عزادار دلشه...تو چه میدونی باز چشمام اشک افتاده بودن نمیدونستم چطوری جلوشونو بگیرم که مامانم نبینه سرمو برگردوندم طرف تلویزیون و دوباره کانالو عوض کردم _ چیه مگه قشنگه! اینهمه ادم تو عروسیا از سر تا پا مشکی میپوشن، حالا روسری رنگ روشن میپوشم که همه مشکی نباشه مامان دیگه چیزی نگفت ولی من فکرم همش درگیر فرداشب بود قلبم داشت میومد تو دهنم بعد از شام یکم تلویزیون نگاه کردیم ساعت 11 بود همه رفتن بخوابن منم رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم یکم با خودم کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم گوشیمو برداشتم یه پیام با این مضمون نوشتم _سلام پسرعمو، میدونم خوبی. مبارک باشه ارسالش کردم به عرفان گوشی دستم بود و داشتم بهش فکر میکردم که یه پیام اومد. بازش کردم عرفان_ سلام خوبی؟ ممنونم هه خوب عالیم. خواهش میکنم باز پیام اومد چه خبر چیکارا میکنی _منم جواب دادم هیچی بیکار. خوش میگذره؟ عرفان_ اره خیلی اخ خدا...دارم جون میدم این چه امتحانیه اخه _ همیشه خوش باشی. امیدوارم خوشبخت بشی عرفان_ ممنونم دختر عمو. ایشاالله عروسیه خودت قلبم به درد اومد.اخه من بدون تو چیکار کنم؟ مگه زندگی هم میتونم بکنم؟ هر جوابی که بهش میدادم دقیقا برعکس افکارم بود. با دستای لرزون و چشمای به اشک نشسته براش مینوشتم استیکر خنده گذاشتم _خیلی ممنون. ان شاءالله خندید_ چه ذوقیم میکنه _ چیکار کنم خو، خودت گفتی بازم خندید، میتونستم خوب بفهمم عشقم چقدر خوشحاله_ ایشاالله تو هم با یه پسر خوب ازدواج میکنی خوشبخت میشی _ ممنونم پسر عمو. کاری نداری؟ عرفان_ نه. فقط فرداشب میای دیگه _ آره. یاعلی عرفان_ خدانگهدار و تو دلم گفتم خدانگهدارت باشه عشق من خوشبخت بشی عشق من ان شاءالله همیشه بخندی عشق من عشق من...عشق من چقدر این واژه برام غریبه وقتی عشقم کسی که 7 ساله برام مثل نفس میمونه هیچ حسی بهم نداره @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سیزدهم با عجله  لباس  مي پوشد. كيف  را روي  دوش  انداخته ، و به  طرف  آشپزخانه
🌷🍃🍂 كتابخونه حضرت  كه  مي ري ، اگه  تونستي  صدتومان  بنداز توضريح  امام  رضا(عليه السلام )... نذر دارم *** از خيابان  فرعي  وارد خيابان  اصلي  شده ، كنار آن  مي ايستد و به  گل كاري وسط  بلوار و رفت  و آمد ماشين ها چشم  مي دوزد. براي  لحظه اي  فراموش  مي كندكه  براي  چه  آمده  و كجا مي خواهد برود.  ميني بوسي  شلوغ  از جلويش  عبور مي كند، پسركي  سر از پنجرة  ميني بوس بيرون  آورده ، مرتب  فرياد مي زند: - بهشت  رضا! بهشت  رضا مي ريم ... بهشت  رضايي ها سوار شن ! پدر حسين  را به  ياد مي آورد كه  زير شكنجه هاي  ساواك  شهيد شده  بود و دربهشت  رضا به  خاك  سپرده  شده يكدفعه  به  فكرش  مي رسد كه  سوار ميني بوس شود و در بهشت  رضا بر سر مزار پدر حسين  نشسته  و يك  دل  سير گريه  كند ودرد دلش  را بازگو نمايد مي خواست  دستش  را بالا بياورد كه  ناگاه  از بوق تاكسي  از جا پريده ، دستپاچه  مي گويد: - فلكة  آب ! ... نویسنده متن مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
گویا چندان پسر خوبی نیست، که از ماشین پیاده می شود وبا حالتی دلسوزانه می گوید: _خانم بزارید کمکتون کنم! تایه مسجدی ، حسینیه ای جایی می رسونمتون! خدایا این خودش تنش میخارد و می خواهد سربه سر دختر مذهبی ها بگذارد ،من بی تقصیرم ! بی تفاوت می ایستم تابه اندازه کافی جلوبیاید ، تقریبا روبه رویم می ایستد ومی گوید :برسونیمتون؟! شب وخلوت بودن خیابان نگرانم می کند. از لحن تمسخر آمیزش حالم بهم میخورد . باهمان خونسردی چاقوی ضامن دار را به روی صورتش میگیرم . طوری غافلگیر شده که نتواند تکان بخورد . باآرامش می گویم: درباره دخترایی که برای ماشین و پول بابات غش و ضعف میرن نظری ندارم. ولی خیلی دلم میخواد یه خراش کوچولو رو صورتت بندازم که بفهمی یه خانم متشخص شبم متشخصه! به لکنت افتاده و دوستش را صدا میزند: -فرید بیااین یارو دیوونه ست! اگر ریگ بزرگی به کفشش نبود می رفت ولی معلوم است جدا قصد دارد که نه تنها نمی رود ، بلکه رفیقش را به کمک می طلبد. نباید نشان دهم دست وپایم را گم کرده ام . فرید درحالی که درجیبش دنبال چیزی می گردد پیاده می شود. مطمئن می شوم نیت خیر دارند .نه قصد مزاحمت برای یک دختر محجبه! آب دهانشان برای چمدانم راه افتاده . حالادیگر اوضاع فرق می کند وباید وباید از سلاح زنانه ای به نام جیغ استفاده کنم. درحدی دوره رزمی رفته ام که بتوانم گلیمم را از آب بکشم بیرون، اما بعید است پس از دوتا پسر باشگاه رفته که کارشان خفت گیری است بربیایم..... نویسنده:خانم فاطمه شکیبا ♥️ @AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔵عاقبت مصعب بن زبیر پ‌ن:از این قسمت به بعد موضوعات بعد از واقعه کربلا و در جریان انتقام مختار از قاتلان امام حسین(ع) و بعد از شهادت وی است. 🔻مصعب محب و دشمن اهل‌بیت 🔻بررسی ازدواج او با حضرت سکینه 🔻هلاکت مصعب و یاد کربلا درآخرین لحظه 🔻 سرگذشت عجیب دارالاماره کوفه و شعر زیبای شیخ بهایی ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_سیزدهم یه لحظه جا خوردم، با بهت نگاهش کردم، مستقیم به چشمام نگاه ک
📚رمان تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد همه خواب بودن، به اتفاقات امروز فکر می کردم به لحظه ای که عباس اونجوری باهام حرف زد، چقدر از رفتارش جا خورده بودم، شاید کمی بچگانه رفتار کردم ... اصلا حالا که فکرشو میکنم بهش حق میدم، حق میدم که بخواد سرزنشم کنه باید قبل عقد باهاش هماهنگ می کردم و همه چیو بهش می گفتم، قبول داشتم که کمی سر خود عمل کردم، دست انداختم و موبایلم رو از رو عسلی برداشتم تا ببینم ساعت چنده .. نمیدونم چرا امشب بی خوابی زده به سرم ساعت نزدیک چهار صبح بود!! چند تا پیام و تماس از دست رفته داشتم، باز گوشیم رو سایلنت بود، کدوم بدبختی بوده که بهم زنگ میزد .. یک تماس از شماره ناشناس! بی توجه به تماس وارد لیست پیام ها شدم، از همون شماره ناشناس چهار تا پیام، باز کردم . "سلام معصومه خانم، امیدوارم منو ببخشین من رفتار درستی نداشتم با شما، حلالم کنین " . عباس بود، شمارمو از محمد گرفته یعنی؟!! . "معصومه خانم میشه دلیل این کاری رو که کردین بدونم، واقعا ذهنم آروم نیست ... درگیرم" . و پیام بعدیش ... "خب اگه از دستم ناراحتینو جواب نمیدین، اشکالی نداره حق میدم بهتون، ولی منم حق دارم بدونم چرا جواب منفی ندادین بهم" . نمی دونم چرا داشت خنده ام می گرفت تا جایی که من تو فیلما و داستانا دیده بودم پسرا شاکی میشن از این که دخترا چرا جوابشونو مثبت ندادن و حالا عباس شاکیه که چرا جواب منفی ندادم !!! پیام آخرشم فقط یه شب بخیر بود، همش برای ساعت یازده دوازده شب بود نمی دونستم جوابشو بدم یا نه حتما تا الان خوابیده.. بالاخره تصمیم گرفتم جواب بدم، تا جایی که تونستم تو پیام براش توضیح دادم و فرستادم .. خواستم گوشی مو بزارم که پیامی بهم ارسال شد . "ممنون که جواب دادین، تا الان منتظر بودم، باید حتما حضوری باهاتون حرف بزنم " . چشام از تعجب گرد شده بود با سرعتی که اون جواب داد انگار گوشی دستش بود، این آدم تا الان بیدار بود واقعا!! نکنه عباس هم امشب بی خوابی زده به سرش، مثلِ من؟!! تا آخر کلاس سمیرا عروس خانم صدام می کرد، کم کم همه ی بچه ها داشتن می فهمیدن، امان از دست سمیرا! از دانشگاه میومدیم بیرون رو به سمیرا گفتم: یعنی تو آدم نمیشی نه؟ در حالی که آبمیوه شو می خورد گفت: مگه چیکار کردم، فقط عروس خانم رو به همه معرفی کردم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: باشه عزیزم به زودی تلافی می کنم .. بالاخره نوبت تو ام که میرسه - خب چیه مگه؟؟ دوست دارم عروس خانم صدات کنم .. مگه عیبی داره چپ چپ نگاش کردم، درحالی که به سمتی اشاره می کرد گفت: نگاه کن اونجا رو متعجب نگاهمو چرخوندم به سمتی که اشاره می کرد، با دیدنش تعجبم چندین برابر شد _میگما آشنا نیس به نظرت انگار جایی دیدمش؟؟! لبخندی رو لبم نشست: خانم انیشتین آقای یاس هستن ایشون لبخند عمیقی رو صورتش نشست گفت: جون من، وای، من تا حالا از نزدیک ندیدمش بیا بریم سلام کنیم بهش با چشمای گرد به سمیرا نگاه کردم که گفت: اه بیا دیگه بی ذوق، می خوام دومادی شو تبریک بگم یعنی انگار نه انگار که من وجود دارم، دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند، وایی از دست رفتارای سمیرا .. داشتیم میرفتیم سمت عباس که تکیه داده بود به ماشینشو منتظر بود انگار! یعنی واقعا منتظر من بود!!! ... ✍نویسنده:گل نرگــــس @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_سیزدهم بعد از چند دقیقہ بیرون مے آیی و حولہ ے کوچک نارنجے رنگ را روے شانہ
❤️ _نمی دونے؟!نگو نمیدونم...بگو نمی خوام بگم... _چت شده مریم؟!اصلا اگہ هم بخوام برم...چرا اینجوری میکنے؟! _مــــــــحـــــــمد...جنگہ...میفـهمےجنگہ...اگہ اتفاقے برات بیوفتہ...اگہ یہ چیزے بشہ...پس من چے؟!من چے میشم؟!ما هنوز یہ سالم از ازدواجمون نگذشتہ...اصلا اگہ قرار بود هے برے هے برے...چرا همون اول نگفتے؟حداقل یکم بیشتر راجب این زندگے فکر میکردم... اصلا کلماتے ڪہ بہ زمان مے آوردم دست خودم نبود...حواسم بہ چیزهایی کہ مے گفتم نبود... انگار فقط میخواستم بگویم...بگویم...بگویم و بگویم تا آرام شوم... گریہ هایم شدت گرفتند و گوشہ اے از اتاق نشستم اما تو... شڪہ از حـرف هاے من سکوت کردی و بهت زده بہ روبرویت خیره شدے... بعد از مکث طولانے پرسیدے : یعنے...اگہ...بہت میگفتم...بامن ازدواج نمیڪردے؟! نمے دانستم چہ بگویم...راستش اصلا منظورم این نبود...حرفے براے جواب نداشتم...سکوت کردم و بہ گریہ هایم ادامہ دادم آهی سوزناڪ کشیدے و از اتاق هتل بیرون رفتے! بدون حرف و خداحافظے... * * * * * * ساعت هاست ڪہ منتظرت هستم... ساعت دوازده شب است و تو هنوز برنگشتے چند بار با تلفنت تماس گرفتم اما خاموش بود نگران میشوم...میدانم همہ چیز تقصیر خودم بود...دلت را شکاندم...خدایا چہ کردم؟! یعنے کجایے؟! کـاش هیـچوقت آن سـوال را نمی پرسیدم! روے تـخت دراز میکشم و لا بہ لاے ملافہ ها غلت میزنم... بالشت زیر سرم را در آغوش میگیرم...یاد حرف هايم ڪہ می افتم احساس شرمندگے میکنم آنقدر دلم گرفتہ است...کہ حتے کوچکترین خاطره هایمان هم اشکم را در مے آورد اشڪے از گوشہ ے چشمم روے تـخت می افتد... چشمانم را میبندم...تصویر چہره ات کہ با حیرت بہ صورتم زل زده بودے و بہ اعتراض هایم گوش میدادے ظاهر میشود مرا ببـخش مرد زندگے ام...مرا ببـــــخش! ✍نویسنده : خادم الشــــــــــ💚ــهدا @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربلا🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــده: #ࢪضـوان_میــم🌱 #قسمت_سیزدهم راه افتادیم.از نجف دل کند
📚ࢪمـآن: 🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــدھ: 🌱 چون اول راه بود تقریبا تند تند اومده بودیم یک ذره خسته شده بودیم.وقت نماز بود برای همین قرار شد یک ذره کنار جاده استراحت کنیم و نماز بخونیم.بعد هم بگردیم دنبال موکب برای خواب. چندتا صندلی کنار هم دیگه پیدا کردیم و نشستیم به صحبت کردن و چایی خوردن.غروب بود و هوا خیلی دلچسب بود.نسیم خنکی میومد و چادرامون رو تکون می داد. با خودم گفتم این نسیم از کربلاست.بوی سیب دارد با خودش.سلام منو به حسین برسون.بگو بهم امون بده برسم... صدای خش خش راه رفتن اون همه زائر کنار غروب آفتاب بی نظیر بود.خش خش که نه.بعضی از عراقی ها بچه های کوچیکشون رو گذاشته بودن توی این کارتون های میوه و با بندی روی زمین می کشیدنشون.بچه ها هم خوشحال از کنار ما که رد میشدن باهامون بای بای می کردن. آره دیگه.توی راه کربلا بودن.ولی باباشون اونا رو میبرد.چرا خوشحال نباشن.بابا نباشه عموشون که هست... عمو نباشه داداششون که هست... اصلا هیچ کسی نباشه دشمن نیست که... تازیانه نیست که... لب تشنه نیست که... بگذریم... بعد از کمی استراحت بلند شدیم بریم نماز خونه پیدا کنیم ولی از کمبود جا مجبور شدیم یک کارتون روی خاک ها بیاندازیم و به نوبت نماز بخونیم و اون نماز چقدر به ما چسبید.نزدیکی های کربلا...توی صحرا....نماز اول وقت...روی خاک.... باز هم بگذریم... ولی زمان مثل برق و باد می گذشت.نمی دونستیم قراره وقتی برگشتیم حسرت ثانیه ثانیه های این سفر رو بخوریم.هیچکس توی سفر نمی فهمه.ولی وقتی برگردی تازه می فهمی کجا بودی و به سمت کی میرفتی... نوشتم: دست خودم نبود عاشقت شدم بر طالعم نوشته بود عشاق الحسین ⇦ایـن داستـآن ادامہ داࢪد⇨ j๑ïท⇨⇩ ➺°.•| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_سیزدهم ......... ابوراجح در حمام نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند و
📚رمان 🔹 هر چه مادرش اصرار کرده که او بگوید چه کسی را در خواب دیده، حرفی نمی زند. شاید هم او را نمی شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده ام. نمی دانم چنین خوابی، رویای صادق است یا نه. به هر حال یک سال به ریحانه فرصت داده ام. اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند. --- او چه گفت؟ --- گفت اگر خواست خدا چنین است، آن جوان در این یک سال به خواستگاری اش خواهد رفت. --- از آن یک سال چقدر باقی مانده؟ --- دو- سه هفته. نم دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود. در آن صورت، برای مدتی خیالم راحت می ماند. نمی توانستم تردید داشته باشم که آن کسی که ریحانه خواب دیده بود از شیعیان است. دیگر چیزی نپرسیدم. می ترسیدم ابوراجح بویی از قضیه ببرد. امید وار بودم که در آن لحظه، ام‌حباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد. متوجه قبر شدم و برای آنکه موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم: صاحب این قبر کیست؟ آهی کشید و گفت: اسماعیل هرقلی. --- به نظر نمی رسد به تازگی در گذشته باشد. اسمش به نظرم آشنا نیست. --- بیش از پنجاه سال از درگذشتش می گذرد‌. این مرد قصه جالب و شیرینی دارد. می خو اهی برایت تعریف کنم؟ هرچند ترجیح می دادم ابو راجح از ریحانه حرف بزند. اما کنجکاو شده بودم که قصه را بشنوم. بی شک آن قصه مهم بود که ابوراجح چنین ارادتی به اسماعیل هرقلی داشت و چند دقیقه ای کنار قبرش ایستاده بود. --- آنچه می خواهید بگویید بی حکمت نیست. پس با کمال میل گوش می دهم. من و ابوراجح در سایه چند نخل نشسته بودیم و خورشید می رفت که بر فراز آنها، خود را به ما نشان بدهد. من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی که《 شمس الدین 》 نام داشت، شنیدم. خدا او را هم بیامرزد! مرد با تقوا و درستکاری بود.البته این ماجرا به قدری مشهور است که تمامی سالخوردگان حلّه و بغداد، آن را به یاد دارند. پدربزرگت هم باید آن را به خاطر داشته باشد. --- او تا به حال چیزی در این باره به من نگفته. --- زمانی که اسماعیل جوان بود، دملی در ران پای چپش بیرون می آید که به اندازه کف دست، بزرگ بود. در هر فصل بهار، این دمل می ترکید و مرتب از آن چرک و خون خارج می شد. فکرش را بکن که آن بیچاره دیگر نمی توانسته به کار و زندگی اش برسد. می دانی که روستای 《 هرقل》 نزدیک حلّه است. اسماعیل در آن روستا زندگی می کرد. --- بله، می دانم کجاست. در سفری که دو سال پیش داشتیم، کاروان ما کنار آن روستا منزل کرد. --- اسماعیل به حلّه می آید و نزد سیدبن طاووس می رود و جراحت پایش را نشان می دهد. سیدبن طاووس از علمای بزرگ ماست. --- خدا رحمتش کند! چیزی هایی درباره بزرگواری و دانش او شنیده ام. --- سید، جراحان حلّه را حاضر می کند تا دمل را معاینه و معالجه کنند. آنها پس از معاینه می گویند که دمل روی رگ حساسی قرار گرفته و علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است. سید می گوید اگر چاره ی دیگری ندارد این کار را بکنید. میگویند: ترس آن را داریم که به هنگام جراحی، به آن رگ حساس صدمه ای وارد شود و جان اسماعیل به خطر افتد. سید، اسماعیل را با خود به بغداد می برد و در آنجا نیز دمل را به زبده ترین جراحان آن شهر نشان می دهد. آنها نیز همان حرف جراحان حلّه را می زنند. سید می خواهد به حلّه باز گردد که اسماعیل می گوید حال که تا بغداد آمده ام، بهتر است به زیارت تربت امامان سامرا مشرف بشوم و پس از آن به حلّه بازگردم. اسماعیل در سامرا، مرقد امام علی النقی(ع) و امام حسن عسکری( ع) را که امامان دهم و یازدهم ما هستند، زیارت می کند. پس از آن به 《 سرداب مقدس》 می رود و امام زمان ( عج) را شفیع خود در نزد خدا قرار می دهد تا از گرفتاری نجات پیدا کند. --- سرداب مقدس کجاست؟ --- محلی است که به عقیده ی ما، امام زمان( عج) از آنجا ناپدید شد و غیبت خود را آغاز کرد. عده ی بسیاری، در آن سرداب به خدمت آن حضرت شرف یاب شده و یا با عنایت وی به مراد خود رسیده اند. القصه، اسماعیل چند روزی را در سامرا می ماند. در آن مدت، کارش راز و نیاز با پروردگار و توسل به امامان بود. روز پنج شنبه، بیرون از شهر، در دجله غسل می کند و لباس پاکیزه ای برای زیارت می پوشد تا برای آخرین بار به زیارت قبر امامان و سرداب مقدس برود. وقتی به حصار شهر می رسد، ناگاه چهار اسب سوار در مقابل خود می بیند. سه نفرشان جوان و چهارمی یک پیرمرد بود. یکی از مردان جوان، هیبت و وقار بیشتری داشته. آنها به او سلام می کنند و اسماعیل جواب سلامشان را می دهد. او فکر می کند که ایشان از بزرگان و دامداران آن ناحیه هستند. ✍نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_سیـزدهـم وصیتنامہ #شھید_دفاع‌مقدس_احمدمَشلَب🌸✨ حضرت صاحب‌الزمان{عج‌اللّٰہ} خدا بہ شما صبر دهد
وصیتنامہ 🌸✨ اڪنون جہاد ڪردم و بہ جبهہ آمدم، زیرا از تو سوال مےشود ڪہ چہ مےڪنے و چہ ڪرده‌اے براے این راه؟ این راهے است ڪہ امام حسین{علیہ‌السلام} و اهل‌بیت{علیہم‌السلام} و یارانش براے آن شہید شدند و ما الان داریم آن را ادامہ مےدهیم ولے مردمے را مےبینے ڪہ بہ این راه ایمان ندارند، واقعاً چرا اینطور مےشود؟ مےگویند چگونہ اینہا مےروند؟ این راه امام حسین{علیہ‌السلام} است و او بہ خاطر ما و دین و ناموس‌مان شہید شد و الان جوانان جامعہ بہ جبهہ مےآیند و مےجنگند و براے دین و ناموسشان شہید مےشوند. ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995
📝 ✨ تیـــکه هـای استـــخــوان روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم ... اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم😬 از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد😕... انگار همه شون مدام تکرار می کردن ... "تو یه سیاه بومی هستی ... شکستت قطعیه ... به مدارک دل خوش نکن"😏 رفتم به صورت آب زدم، چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم ... داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که ... یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم ...😒 - شاید بهتر بود یه وکیل سفید مےگرفتیم ... این اصلا از پس کار برمیاد؟ بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه... فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟"🤔 این؟ ... وکیل سفید؟ نفسم بند اومد ... حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست💔 حس عجیبی داشتم ... اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان ... اون وقت ..." این اصلا از پس کار برمیاد؟ " ... " این؟ " ... باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم ... هیچ کسی جز من سیاه ... حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا ... این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود😏😒 به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد ... حس سگی رو داشتم که از روی ترحم ... هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن ... انسان دوستی؟ حتی موکل های من به چشم انسان ... و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده ... بهم نگاه نمی کردن ...😞 لحظات سخت و وحشتناکی بود ... پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم.. مغزم از کنترل خارج شده بود... نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم ... تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم ... دستی رو که توی 19سالگی از دست داده بودم ... هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم ... مرگ ناعادلانه خواهرم ... همه به سمتم هجوم آورده بود ... دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود😠... حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم... که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود ... حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود ... حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد😡... حس انسایت که در قلبم می مرد ... وارد راهروی دادگاه شدم ... اما نه برای دفاع از انسان های سفید ... باید پرونده رو برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم💪.. باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها، قدرت پیروزی و برتری رو دارم ... دیگه نه برای انسانیت ... که انسانیتی وجود نداشت😏... نه برای دفاع از اون دو تا سفید ... که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن😏.. باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم... جلسه دادگاه شروع شد ... موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد ... اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد "اعتراض دارم آقای قاضی" ... و با جمله وارده ... دهان من بسته می شد😶 موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیر چشمی بهم نگاه می کردن ... یاس و شکست توی صورت شون موج می زد😏 اومدم و توی جایگاه خودم نشستم ... وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد ... حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست ... قاضی دادگاه رو به من کرد ... . - آقای ویزل ... حرفی برای گفتن ندارید؟ فقط بهش نگاه می کردم😟 موکل هام شدید عصبی شده بودن ... - آقای ویزل، با شمام ... حرفی برای گفتن ندارید؟🤔😏 ... از جا بلند شدم ... این آخرین شانس تمام زندگی من بود ... یا مرگ یا پیروزی ... - حرف آقای قاضی؟😏 آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟ آیا کسی توی این کشور ... گوشی برای شنیدن داره؟ ... وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید ... "اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها مال دادگاه نیست"☝️ - اعتراض وارده ... شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید😠... - من اهانت می کنم؟😠 و صدام رو بالا بردم ... "من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟" ... ... کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (مـن و خـداے امـیـرحـسـیــن) من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... . دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... . زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... . داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... . بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... . برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... . بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... . هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ... کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ... . ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
وصیتنامہ 🌸✨ اڪنون جہاد ڪردم و بہ جبهہ آمدم، زیرا از تو سوال مےشود ڪہ چہ مےڪنے و چہ ڪرده‌اے براے این راه؟ این راهے است ڪہ امام حسین{علیہ‌السلام} و اهل‌بیت{علیہم‌السلام} و یارانش براے آن شہید شدند و ما الان داریم آن را ادامہ مےدهیم ولے مردمے را مےبینے ڪہ بہ این راه ایمان ندارند، واقعاً چرا اینطور مےشود؟ مےگویند چگونہ اینہا مےروند؟ این راه امام حسین{علیہ‌السلام} است و او بہ خاطر ما و دین و ناموس‌مان شہید شد و الان جوانان جامعہ بہ جبهہ مےآیند و مےجنگند و براے دین و ناموسشان شہید مےشوند. ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995