eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
37.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋⃟📸 💕|علےزیبایےهرسرنوشت‌است ✨|اگرالگوشودعالم‌بهشت‌است 💕|علےزیباترین‌نام‌جهان‌است ✨|علےذڪر‌‌لب‌صاحب‌‌زمان‌است کلیپے از 🌸🌻 💫 ☺️ ✅ @AHMADMASHLAB1995
عیدتـون مبـارڪ جـان ایـران‌زمیݩ💛🌿 💚 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💥2پست ویـژه داریـم💥 ¹عکسے جدید از شھیداحمـد و خانوادشون😍✌️🏻 ²_یک عکس از یکے از وسیلہ هاے شھید🌙🌸 ان
ممبر کہ نیاوردید اما چہ کنم کہ دوستون دارم و مےخوام همیشہ خوشحال باشید😄💙 ان‌شاءاللّٰہ امروز میذارم براتون🌻
اعمال‌رو‌ز‌عید‌غدیر...🍃🕊 🌷 🦋 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شکرخداکھ‌نام‌علے؏دراذان‌ماست... 🕊 🌿 ✅ @AHMADMASHLAB1995
رازِخوشبختـےماداشتـن‌عشق‌علیسٺ ماڪه‌باعشق‌علےڪسب‌‌سعادٺ‌ڪردیم لحظاتےڪه‌بہ‌لب‌زمزمہ‌داریم‌علــے بہ‌خدا،طبقِ‌روایاٺ‌عبادٺ‌ڪردیم..(: 💙✨ 🕊 🌿 ✅ @AHMADMASHLAB1995
🌱🌸 «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرين»َ اے پيامبر! آنچہ از طرف پروردگارت برتو نازل‌ شده ‌است، بہ‌طور كامل [بہ مردم] ابلاغ‌ كن؛ و اگر چنين نكنے، رسالت او را انجام نداده‌اے. خداوند تو را از [خطرات احتمالے] مردم، حفظ مےكند؛ و خداوند، گروه كافران [لجوج] را هدايت نمےكند. ﴿مائدھ‌آیھ67﴾🌞✨ 🌸🦋 ☺️ 🚫 🕊 🌿 ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدونهم9⃣0⃣0⃣ ذهنم درگیرسوالش بود. وقتی بر
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣1⃣1⃣ بعد دوباره پیام فرستاد: –راستی ترم تابستونی برمی‌داری؟ ــ برداشتم. ــ به به خانم زرنگ...بی خبر؟ منو باش که اول با تو مشورت می کنم که اگه تو می خوای برداری منم بردارم. نمی دانستم چه بگویم، برای همین جواب ندادم. صدایم کرد. ــ خانم باهوش. جوابی ندادم. در حال پیام دادن به سعیده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد، آرش بود. ضربان قلبم بالا رفت و بی اختیار از جایم بلند شدم، خانمی که بالا‌ی سرم ایستاده بود، به زور خودش را درجای من، جا کرد و من متحیر به کارهایش نگاه می‌کردم. خانمه نگاهی به گوشی‌‌ام که هنوز زنگ می خورد انداخت و گفت: –جواب بده دیگه، چرا ماتت برده؟ همانطور که حیران فرصت طلبی‌اش بودم به طرف در قطار حرکت کردم. هم زمان با وصل کردن تماس، قطار هم در ایستگاه، ایستاد. مقصدم این ایستگاه نبود، ولی نمی خواستم داخل قطار حرف بزنم و دیگران نگاهم کنند. ــ‌سلام خانم زرنگ. خجالت زده جواب سلامش را دادم. "چرا روز به روز خودمانی‌تر می‌شود؟ اگر این انرژی‌اش را می گذاشت برای راضی کردن برادرش تا حالا ما عقدهم کرده بودیم وبا عذاب وجدان حرف نمی زدیم." باشنیدن صدای گوینده مترو پرسید: مترویی؟ ــ بله. ــکدوم ایستگاه؟ اسم ایستگاه را گفتم. –من به اونجا نزدیکم، چند دقیقه صبر کن میام دنبالت. ــ‌نیازی نیست آقا آرش خودم میرم. بی توجه به حرف من گفت: –تا تو از ایستگاه بیای بیرون من رسیدم. بعد هم گوشی را قطع کرد. بالاخره به سعیده پیام دادم و به طرف پله برقی راه افتادم. چند دقیقه ایی کنار خیابان معطل شدم تا رسید. با لبخند شیشه‌ی در کنار راننده را پایین داد و سلام کرد، وقتی تعلل من را توی سوار شدن دید گفت: –میشه لطفا جلوس بفرمایید علیا مخدره؟ اینجا شلوغه و جای بدی نگه داشتم نمی تونم پیاده بشم و در رو براتون باز کنم بانو... در را باز کردم و تا سوار شدم، صدای جیغ گوش خراش چرخ های ماشین باعث ترسم شدو با تعجب نگاهش کردم. سرعتش را کم کردو گفت: –ببخشید، جای بدی بود ممکن بود جریمه بشم، باید زودتر از اونجا دور میشدم. بعد دستش رو دراز کردو از روی صندلی عقب ماشین، لب تابش را برداشت و روی پای من گذاشت و گفت: حالا که بدونه مشورت انتخاب واحد کردی جریمت اینه که واسه منم انتخاب واحد کنی. لبخندی زدم و لب تاب را روشن کردم. وقتی صفحه امد بادیدن عکس یک دختر چادری که صورتش تار بود روی صفحه ی لب تابش تعجب کردم. خوب که دقت کردم رنگ روسری دختره آشنا بود، همینطور کفشهایی که به پا داشت. مثل... این من بودم. فقط صورتم عکس کمی تار بود. با تعجب نگاهش کردم. لبخند کجی زدو گفت: –شکار لحظه ها شنیدی؟ یواشکی ازت گرفتم واسه همین زیاد خوب نیوفتاده. ــ می دونستید برای عکس گرفتن از دیگران باید ازشون اجازه... ــ بله می دونم، ولی تو دیگه برای من دیگران نیستی. ــ میشه بگید چه نسبتی با شما دارم؟ با خونسردی گفت: –نسبت دارم میشیم فقط باید یک ماه و اندی صبر کنیم. ــپس فعلا دیگران، محسوب میشم. ــ نه، نه، اشتباه نکن، چون قراره نسبت دار بشیم شما از دیگران خیلی نزدیک تر به حساب میایید. نفسم را با حرص بیرون دادم. –شماره دانشجویی لطفا. وارد که شدم گفت: ــ می خواهید اول نمره هام رو ببینید؟ ــاگه اجازه میدید می بینم. ــحتما. فکر کنم از نمره هایش خیلی راضیه که دلش می خواهد نشانم بدهد. نمره هایش تقریبا در سطح نمره ایی بودکه من از درسی گرفتم که غیبت زیاد داشتم، ولی خوب برای پسری که کارهم می کند خوب است. با لبخند گفتم: –نمره هاتون خوبه، همه رو هم پاس کردید، عالیه. از تعریفم خوشش امد. واحدهایی که می خواست بردارد را روی کاغذ نوشته بود از جیبش در آوردو مقابلم گرفت. انتخاب واحدش را که انجام دادم گفت: –صفحه خودتم بیار می خوام نمره هات رو ببینم. با تعجب گفتم: –چرا؟ ــ خب تو نمره های من رو دیدی. ــخودتون خواستید ببینم. ــ دلخور گفت: –اگه دلت نمی خواد اشکالی نداره. ــباشه، الان براتون میارم ببینید. وقتی صفحه ی خودم را باز کردم ماشین را گوشه‌ایی پارک کرد. لب تاب را از من گرفت و با هیجان برای دیدن نمره هایم چشم دوخت به صفحه ی لب تاب. هر چه می گذشت اندازه ی گرد شدن چشم هایش بیشتر میشد. نگاه گذرایی به من انداخت و با اجازه ایی گفت، تا نمره های ترم های قبلم را هم ببیند، بدون این که منتظر اجازه من باشد مشتاقانه همه ی نمره هایم را از نظر گذراند، مدام نچ نچ می کردو لبخند میزد. آخرگفت: –پس واقعا بچه زرنگی؟ همچین به نمره های من گفتی عالیه، فکر کردم نمره های خودت دیگه چیه! ــ به نظر من این که شما هم کار می کنیدو هم درس می خونید و همچین نمره هایی گرفتید واقعا عالیه. تقریبا مسئولیت خونه و خریدو خیلی کارهای دیگه به عهده شماست. ــ خب شما هم کار می کنید، پیش آقای معصومی.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدودهم0⃣1⃣1⃣ بعد دوباره پیام فرستاد: –راس
ــ ولی من خیلی وقته که دیگه اونجا نمیرم. باتعجب پرسید: –چرا؟ 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدودهم0⃣1⃣1⃣ بعد دوباره پیام فرستاد: –راس
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣1⃣1⃣ ــ قراردادمون تموم شد. لب تاب را خاموش کردو سرجایش گذاشت و گفت: –مرد خوبیه، دلم می خواد بعد از عقدمون بریم خونش تا ازش تشکر کنم. بعد نگاهی به من انداخت. –یه جورایی شبیهه توئه. از وقتی باهات حرف زد کوتاه امدی و رضایت دادی، اگه می دونستم اینقدر قبولش داری زودتر این کارو می کردم. در دلم گفتم: "بریم تشکر کنیم که بیشتر دق بخورد. " منتظر جوابی از طرف من بود که گفتم: – بله، قبولش دارم، مثل یه شاگردی که معلمش رو قبول داره. با تعجب گفت: –معلم؟ ــ بله. تو این یک سال خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم. به روبرو چشم دوخت و گفت: – چی؟ –مثلا این که همیشه و در همه حال خدا رو شکر کنم. متفکر گفت: – شکر خوبه، ولی گاهی واقعا نمیشه. –چرا؟ –خب گاهی آدم از کارهای خدا لجش می‌گیره، چطوری شکر کنه. مثلا اگه الان بهت بگن، مثلا دور از جون، مامانت فوت شده، می تونی خدارو شکرکنی؟ باتعجب نگاهش کردم و او ادامه داد: – گفتم دور از جون. ببین تو فقط حرفش رو شنیدی اینطوری شدی چه برسه به این که اتفاق بیفته. ــ چطوری شدم؟ از حرفتون تعجب کردم دیگه. ــ یعنی اگه اون اتفاقی که گفتم بیوفته خداروشکر می کنید؟ فکری کردم وگفتم: – توی بلا که باید صبر کرد. منم سعی می کنم صبر کنم. بعدشم شکر به خاطر این که تونستم صبر کنم. با تعجب گفت: – یعنی می خوای بگی بی تابی نمی کنی؟ عصبانی نمیشی؟ خیلی با کلاس و صبورانه می‌شینی خداروشکر می کنی؟ ــ از حرفش لبخندزدم. – انشاالله که هیچ وقت این اتفاق نمیوفته ولی اگرم خدایی نکرده بیوفته، چرا منم گریه می کنم و شاید از غصه دق کنم چون خیلی دوسش دارم. ولی سعی می کنم قبول کنم که خدا این سرنوشت رو برام رقم زده و منم باید راضی باشم. ولی در عین حال گریه هم می کنم چون دلم براش تنگ میشه. از حرف خودم غصه ام گرفت آخه این چه مثالیه که میزنه. دلم واسه مادرم تنگ شد. سرم را پایین انداختم و در افکارم غوطه ور شدم. نگاه سنگینش را احساس می‌کردم. ــ راحیل خانم. ــ بله. ــ ببخش که ناراحتت کردم، تو حتی از تصورش اینقدر به هم ریختی. حرفات من رو یاد او قضیه ی عالم بی عمل انداخت، خیلی ها رو دیدم حرف خوب می زنن منظورم شما نیستید ها، ولی وقتی دقیقا خودشون تو اون شرایط قرار می گیرند... حرفش را نصفه ول کرد، شاید ترسید دوباره ناراحت بشوم. به نظرم تا حدودی درست می گفت. به مغازه هایی که نور چراغ هایشان همه جا را روشن کرده بود نگاهی انداختم و یک لحظه به این فکر کردم که نزدیک اذان است و من هنوز خانه نیستم. یا جایی که بتوانم نمازم را بخوانم. گفتم: –حرف شماهم من رو یاد یه مطلبی انداخت که یه نویسنده کلمبیایی نوشته بود. می گفت: "ده درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان هااتفاق می افتد و نود درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند." شاید اون عالم بی عملی که شما ازش حرف می زنید یاد نگرفته که چطوری باید عمل کنه. شاید زندگی یه هنره، یه مهارته، که باید یاد گرفت. آرش گفت: –خب این وظیفه ی عالمه که بهمون یاد بده دیگه، نه این که خودشم بلد نباشه. بعد ماشین را روشن کردو راه افتاد. بلافاصله از گوشی‌ام صدای اذان مغرب بلند شد. با استرس گفتم: – اذان شد. حرف آرش وجدانم را بیدار کرده بود من عالم نبودم ولی بی عمل بودم. صدای اذان در گوشم فریاد میزد که اشتباه کردم. آرش فقط خواستگارم بود، محرمم نبود. من دوباره اشتباه کردم. باید خودم را به سجاده می رساندم. فکر کردم به آرش بگویم مرا به مسجدی برساند، ولی نتوانستم. باتمام شدن اذان آرش گفت: –بریم یه چیزی بخوریم؟ دست پاچه گفتم: – نه، ممنون، من باید زود برسم خونه. ــ بعدش می رسونمت دیگه. ــ آخه یه کار واجب دارم باید زودتر برم خونه. متفکر شدو به جلو خیره شد. به دقیقه نکشید که ماشین را نگه داشت وپیاده شد. متعجب نگاهش کردم، ماشین را دور زدو در سمت من را باز کردو گفت: –لطفا پیاده شو. وقتی نگاه متعجبم را دید ادامه داد: – چند قدم اونورتر "اشاره کرد به پشت ماشین،" اول کوچه، یه مسجده. تا تو بری نمازت رو بخونی منم میرم یه چیزی می خرم که با هم بخوریم، بابت شیرینی عمو شدنم. تعحب زده وناراحت از افکاری که در ذهنم بود پیاده شدم و سعی کردم با خوشحالی تشکر کنم. بعد طرف مسجد راه افتادم. آرش ایستاده بود و مات تغییر ناگهانی رفتارم شده بود. همین که جلوی در مسجد رسیدم نگاهی به پشت سرم انداختم. آرش نبود، حتما رفته بود چیزی بخرد. فوری خودم را به سر خیابان رساندم و با گفتن کلمه ی معجزه آسای دربست اولین تاکسی را متوقف کردم و سوار شدم. برای آرش هم پیام دادم.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدویازدهم1⃣1⃣1⃣ ــ قراردادمون تموم شد. لب
–ببخشید، من رفتم خونه، نتونستم بمونم. لطفا ناراحت نشید. اجازه بدید وقتی محرم شدیم خودم شیرینی عمو شدنتون رو ازتون می‌گیرم. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
«🚙⃟🍭» • ‌‌‌‌‌- 😂 چفیہ‌یہ‌بسیجۍࢪواز دستش‌قاپیدن‌😐 داد میزد🔊 آهاۍ🖐 چفیه ام‌سفره،حولہ،لحاف؛ زیࢪانداز؛ࢪوانداز،دستماݪ، ماسڪ،ڪلاه،ڪمࢪبند😂 جانماز،سایہ‌بوم،ڪفن‌،باندزخم، توࢪماهۍگیࢪیم ... هـمـــہ‌ࢪو بردن!😳🤭 داࢪ ونداࢪمو بࢪدن😁😂 پ.ن:شادۍࢪوحشون‌صلواٺ ڪه‌دار‌ ونداࢪشون‌ همون‌یڪ‌چفیہ‌بود🙃 🌱 @AhmadMashlab1995
بسم‌پࢪوردگار‌عاشقانۍ‌ڪہ‌پرکشیدند:)!💔
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌾🤍 یڪ نفر، عینِ علے مےرسد از راھ آخر...! #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائم‌آل‌محمد🌱🌸 | #اللهـم
-[محبوب‌من‌؛صبحۍ‌دیگر‌ازجمعہ‌چشم‌گشودم!پرتو‌هاے‌طلایی‌خورشید‌ر‌اباجان‌و‌دل‌‌‌ احساس‌ڪردم‌‌اما‌توࢪا...‌ آرے‌این‌جمعہ‌هم‌نیامدے!:)💔] 🥀✨ 🌱🌸 | | ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🧡🍁|• • آنان‌هَمِہ‌اَز تَبارِیاران‌بودَند. . . ! رَفَتنــدوَلۍاِدامِہ‌دارَندهَنـوُز . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کلیپے از 🌸🌻 💫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
‼️ حواستون باشه هنوز ما روز بسیار بزرگ رو درپیش داریم ... هنوز خیلی واسه عزاداری زوده مباهله عید بسیار بزرگ و عزیزی هست بین ما بچه شیعه ها !! امادگی واسه محرم باشه واسه بیست و پنج ذی الحجه به بعد :) ✅ ‌@AHMADMASHLAB1995
! تو راھ آسیدعلے🍃 بخور وبخواب نداریم مشتےツ چریڪے‌رهبر‌باید‌رمزعملیاتش‌شهادټ‌باشہ گلولھ بخورہ... بعد بخوابہ :)💔... ✅ @AHMADMASHLAB1995
✋🏻 تعجب‌است‌ازکسی‌کهـ برای‌خوابش‌‌کهـ‌‌مدت‌ڪوتاهیست؛ جای‌نرم‌تھیہ‌میڪند، امابرای‌آخرتش‌قدمی‌برنمیدارد ! 🌿 ✅ ‌@AHMADMASHLAB1995