eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@AhmadMashlab1995 🍃🌸🍃 ارباب جانم آقا... برای کرب و بلا زار میزنم، از فرط هجر کرب و بلا جار میزنم! این آخرین امید دل خسته من است، دست طلب به نام علمدار میزنم.. #زیارت_نصیبمون
#طرح_گرافیکی #شهیداحمدمشلب 🔴طراحی شده توسط کانال شهید 🔹مناسب برای چاپ روی تیشرت مشکی👕 جهت دانلود فایل باکیفیت به کانال تلگرامی شهید مراجعه کنید ╭─┅═❄️💐❄️═┅─╮ @AhmadMashlab1995 ╰─┅═❄️💐❄️═┅─╯
#طرح_گرافیکی #شهیدعلاءنجمه 🔴طراحی شده توسط کانال شهیدمشلب 🔹مناسب برای چاپ روی تیشرت مشکی👕 جهت دانلود فایل باکیفیت به کانال تلگرامی شهید مراجعه کنید ╭─┅═❄️💐❄️═┅─╮ @AhmadMashlab1995 ╰─┅═❄️💐❄️═┅─╯
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🎤#مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب 📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان قسمت:6⃣ 🗣مجری:ختم کلام را دربارهء اما
🎤 📺 بخش دوم قسمت:1⃣ 🌸🌸🌸🌸 🗣مجری :سلام و درود خدا برشما باد در این گفتگو در خدمت مادر بزرگوار حاجیه خانوم هستیم که در رابطه با جهاد فی سبیل الله و نتیجه آن و در رابطه با سخن حضرت زینب(س) بالای جنازه اباعبدالله الحسین (ع)که فرمودند:خداوندا این قربانی را از ما قبول کن.بحث خواهیم کرد،مادر بزرگوار خداوند اعمال شما را در این ایام عزاداری ماه محرم که به اربعین حسینی هم نزدیک میشویم قبول کند خانوم بدرالدین مجاهدت در راه خدا ارزش بسیاری دارد ما چطور می توانیم فرهنگ جهاد را بیاموزیم که در این زمانه خیلی سخت شده به طوری که سرگرم کارهای دنیوی هستیم عده ای جوان کار میکنند ،نیازهای مالی خود را فراهم میکنند و دخترها درس می خوانند و ازدواج و تشکیل خانواده می دهند در حالی که جوانانی هم هستند که خارج از شهرا در سنگرهامی جنگند و امنیت کشور را تامین میکنند پس چطور می توان جهاد در راه خدا را درک کرد؟ 🎤 : 🌸سلام و درود خدمت شما و بینندگان برنامه درواقع برای اینکه بخواهیم موضوعی را بفهمیم ابتدا باید بدانیم هدف آن چیست؟! از آنجایی که جهاد در راه خدا هدف الهی است و این هدف باارزش و هدف والایی است این هدف باعث حفظ اسلام ،حفاظت از دین و برپایی عدل می شود جهاد اهمیت بسیار دارد ارزش جهاد در راه خدا با هیچ چیز باارزش قابل مقایسه نیست به واسطه ی آن دفاع از مظلوم و برپایی عدل و دفاع از ناموس و وطن به عمل می آید که این هدف بسیار باارزش و بزرگ و زیبل است و اینکه به کمک خداوند میتوانیم فرهنگ جهاد را یاد بگیریم فرهنگ جهاد از گذشته تا به حال از کربلا گرفته شده و با آن واقعه سختی ها و فداکاری ها را یاد گرفتیم و در همه حالات تجلی یافته از زمان های قدیم تا به حال مقاومت با ما بوده و در این زمانه طبیعتاً مقاومت بسیار سخت تر شده و دلیل آن این است که دشمنان زیاد شده و انواع مختلفی دارند ،پس باید فرهنگ جهاد را در خود تقویت کنیم تا بتوانیم دشمنان را بشناسیم ،و اهل بصیرت و روشن فکری باشیم تا بتوانیم دشمنان را سرنگون و اهدافشان را بشناسیم،و دفاع از این سبب می شود که پاے فرهنگ و دینمان بمانیم و همچنین باعث ادامه ی حیات و بقای دین می شود.و ثمره ی دفاع شهدایِ ما هستند،که فرهنگ آنها برگرفته از کربلاست. آن ها راه اهل بیت را طی کردند و آن ها را الگو قرار دادند و زندگینامه ی آن را مطالعه کردند و از آنها یاد گرفتند و در نهایت پیروز شدند 🌸🌸🌸🌸 ۱ 👈کپی با ذکر منبع👉 🌐قرارگاه فرهنگی مجازی شهیداحمدمشلب🌐 @AhmadMashlab1995
°🌱•| می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشه که در سجده هستم » یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن📸 بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته ...😟 فکر کردم نماز می خونه ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشنه و وقت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی رو هم با خودش داشت🎒 جلو رفتم تا عکسی در همین حالت ازش بگیرم 👌 دستم رو که روی کتفش گذاشتم ، به پهلو افتاد . دیدم گلو له ای از پشت بهش اصابت کرده و به قلبش رسیده ،😨 آروم بود انگار در این دنیا دیگه کاری نداشت|😌| صورتش رو که دیدم زانوهام سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریفه ». 😓 |°🌱• @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #ششم نمك زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراح
🌷 🌷 قسمت شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم ... - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ... تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ... - اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو... زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ... - حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ... قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ... - پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور... صورتش رو چرخوند سمت من ... - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ... و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ... بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ... - اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید... اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ... ادامه دارد... 🌷نويسنده: شهیدسيدطاها ايماني🌷 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
🌷 🌷 قسمت سوز درد فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ... - صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ... - هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ... - وایسا صبحانه بخور و برو ... - نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه... کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ... گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ... توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ... بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ... سخت بود اما ... سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد ، جای سوز سرما رو می گرفت ... اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ... ادامه دارد... 🌷نويسنده:شهیدسيدطاها ايماني🌷 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
🌸🍃 #یامولا_مهدی شب جمعه است، بیا حال مرا بهتر کن فکر دلواپسیِ قلب منه مضطر کن این شب جمعه اگر مقصد تو کرببلاست نزد ارباب دعایی به منه نوکر کن 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
🌸🍃 #اربعین خنده ی بیگانگان دیدم نگفتم درد دل آشنایا! با تو گویم گریه دارد حال من 🌸🍃 @ahmadmashlab1995