شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔰 " در محضـــر شهیـــــد "... 🌺👈شهیدی که امام زمان عج در تشییع پیکر آن شرکت کردند👉🌺 🌹 #شهید_عب
شهید #عبدالحمیدحسینی
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔰 " در محضـــر شهیـــــد "... 🌺👈شهیدی که امام زمان عج در تشییع پیکر آن شرکت کردند👉🌺 🌹 #شهید_عب
🍃🌸
مراسم تشییع و خاکسپاری #شهیدعبدالحمیدحسینی
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #شصت_و_یکم شاگرد جدای از برنامه های عبادی اون دفتر ... برنامه های
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_دوم
رضایت نامه
چند لحظه بهم خیره شد ...
- کار کردن که بچه بازی نیست ...
خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن ... قبولم می کنید یا نه؟ ... زبر و زرنگم ... کار رو هم زود یاد می گیرم ...
از ساعت 4 تا 8 شب ... زبر و زرنگ باشی ... کار رو یادت میدم ... نباشی باید بری ... چون من یه آدم دائم می خوام... ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم ... فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری ...
کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت ... برگشتم سمت خونه ... موقعیت خیلی خوبی بود ... و شروع خوبی ... اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ ... پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم ...
اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد ... حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم ... اما بعدش گفتم ...
- خوب ... اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ ... هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی ... تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه ...
غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید ... بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه ... چای رو دم کردم ... و رفتم نون تازه گرفتم ... وقتی برگشتم ... مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد ... منم لبخند زدم ...
دیگه مرد شدم ... کار و تلاش هم توی خون مرده ...
خندید ...
قربون مرد کوچیک خونه ...
به خودم گفتم ...
- آفرین مهران ... نزدیک شدی ... همین طوری برو جلو ...
و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
🌸🕊🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊🌸🕊
🌸🕊🌸🕊
#خـاطـراتــے_از_اســارت 🕊
💐 در اردوگاه موصل چهار برادرے بود بہ نام عبدالله ڪہ چشم درد او بہ مرور زمان آن قدر شدید شد ڪه عینک تہ استکانے مے زد بیش از هشتاد درصد بینایے خود را از دست داد دوستش یاسر مددکار چشم پزشڪ عراقے بود یڪ روز یاسر عبدالله را بہ درمانگاه برد اما پزشڪ بعد از معاینہ گفت این چشم دیگر براے تو چشم نخواهد شد حتے اگر متخصص ترین جراح آن را عمل ڪند عبدالله مدتے بعد بہ زیارت اباعبدالله الحسین"ع"مشرف شد و خدمت آقا عرض ڪرد آقاجان من تا حالا شفاے چشم و رفتن بہ ایران را از شما نخواستم این مدت اسیر بودم و وظیفہ ام این بود ڪه اسارت را بگذرانم و سعے من همیشہ بر این بوده کہ بہ وظیفه ی خود عمل ڪنم امروز بہ برڪت عنایت شما داریم بہ ایران مے رویم و من با این چشم راهے ندارم جز این ڪه دست گدایے پیش این و آن دراز ڪنم و این براے من سخت خواهد بود. اگر این جا بمیرم برایم خیلے راحت است شما را قسم مے دهم بہ حق مادرتان زهـرا"س"ڪه نظرے بفرمایے تا من بتوانم بینایے چشم را از شما بگیرم ڪه محتاج کسے نباشم عبدالله پیشانے بر روے مهر گذاشت و اشڪ ریخت. لحظاتے بعد چشمانش روشن شد و بہ برڪت نام فرزند زهرا "س"توانست بہ راحتے حتے نوشتہ هاے ریز را ببیند دوباره بہ پزشک عراقے مراجعہ ڪرد او با مشاهده ی چشم عبدالله با صداے بلند گفت یا عیسی بن مریم! این چشم ها توانایے چشم هاے سالم یڪ جوان پانزده سالہ را دارد
📚 #ڪتاب_درهای_همیشہ_باز
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #شصت_و_دوم رضایت نامه چند لحظه بهم خیره شد ... - کار کردن که بچه
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_سوم
شانه های یک مرد
دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو تکه تکه می کرد ...
مامان ...
- جانم؟ ...
قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که ... یکی محکم بزنی روی شونه اش ... ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه ...
خندید ...
این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟ ...
الان همه بچه های هم سن و سال من ... یا توی گیم نتن... یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن ... یا پای کامیپوتر مشغول بازی ... نمیگم بازی بده ... ولی ...
مکث کردم و حرفم رو خوردم ... چرخید سمت من ...
میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟ ...
مثلا چطوری؟ ...
- یه طوری که حضرت علی گفته ...
لبخندش جدی شد ... اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ...
- حضرت علی چی گفته؟ ...
- خوش به حال کسی که تفریحش ... کارشه ...
با همون حالت ... چند لحظه بهم نگاه کرد ...
ولی قبل از حضرت علی ... زمان پیامبر بوده ... که گفتن ... علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد ...
رسما کم آوردم ... همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم ... از دور مسابقات خارج می شدم ... سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون ...
لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه ... و عمیق توی فکر ...
خدایا ... یعنی درست رفتم یا غلط ...
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_چهارم
قول زنانه
تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
بازم صبحانه نخورده؟ ...
توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ناراحتی؟ ...
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...
دروغ یا راستش؟ ...
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...
- حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...
خندید ...
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...
اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
عسگـــری یا عسکـــری ⁉️
⬅️ عسگری به معنای عقیم و بیدانه است؛
🍇همانطور که انگور عسگری به جهت بی دانه بودنش به این نام مشهور شده🍇
🗡 لذا دشمنان از این شهرت برای اثبات عقیم بودن امام و عدم وجود امام زمان استفاده میکرده و میکنند.
⬅️ عسکر محلهای بوده در شهر سامرا که لشکرگاه و محل توقف سپاه خلفای عباسی در آنجا قرار داشت.
😡 خلفای عباسی برای زیر نظر داشتن فعالیتهای فرهنگی، علمی و سیاسی امام هادی(علیه السلام)، آن حضرت را در سال 236 ه.ق از مدینه به سامرا انتقال و در محله عسکر سکونت دادند. چون امام حسن عسکری(علیه السلام) و پدر بزرگوارش امام هادی(علیه السلام) در محله عسکر قرارگاه سپاه در شهر سامرا زندگی میکردند و به عسکری لقب یافتند و این لقب مشترک بین آن حضرت و پدرشان امام هادی(علیه السلام) است و آنها را عسکریین گفتهاند.
😳 اگر بنا بود این لفظ به (گاف) نوشته یا تلفظ شود، باید امام هادی نیز عقیم میبود و از نعمت فرزند محروم تلقی میشد.
✏️ از سوی دیگر عسکر لفظی عربی است و اصولا در زبان عربی حرف گاف وجود ندارد. پس آنچه صحیح است، عسکری (با کاف) است، نه عسگری (با گاف).
📢 در به وجود آمدن شایعه عقیم بودن حضرت، عوامل مختلفی چون خلفای عباسی، جعفر کذاب و فردی به نام زبیری تاثیری بهسزا داشتند.
🚨 شایسته است با نشر این مطلب کمر همت بسته و در ترویج کلمه صحیح عسکری به جای عسگری کوشش کنیم.
⛅️ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج⛅️
🌷کانال شهید احمد مشلب🌷
👇👇👇
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #شصت_و_چهارم قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رف
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_پنجم
عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود اما ازش اجازه رو گرفت بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد و از همون روز کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر ... رأس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم
و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم
شب هم حدود هشت و نیم، نه ...
می رسیدم خونه تقریبا همزمان پدرم
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین
عید نوروز نزدیک می شداما امسال برعکس بقیه من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد همه اونجا دور هم جمع می شدن ... یه عالمه بچه دور هم بازی
می کردن پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من غیر از زیارت امام رضا(ع) خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود علی الخصوص ... عید اول اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد پسر خاله مادرم ...
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
🍃🌸
@ahmadmashlab1995