شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستوشانزدهم6⃣1⃣2⃣ –داشتم میومدم مژگان تو
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_دویستوهفدهم7⃣1⃣2⃣
برای این که از آن حال وهوا درش بیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفهای سعیده را برایش تعریف کردم.
آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدیم و چند دقیقه ایی برای پیدا کردن ساحل خلوت وقت صرف کردیم بالاخره جای دنجی پیدا کردیم آرش ماشین را کنار ساحل پارک کرد و یک زیر انداز کوچک که پشت ماشین بود را روی ماسهها کنار ماشین پهن کرد. بالشتی هم که داخل ماشین بود را آورد وتکیهاش داد به چرخ ماشین واشاره کرد که آنجا بنشینم خودش هم کمی آن طرفتر دراز کشید.
–توام می تونی دراز بکشیها اینجا هیچ کس نیست.
–نه ممنون.
–میخوای برات آتیش روشن کنم؟
–آتیش توی زمستون مزه میده الان هوا گرمه
آرش دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و چشم به آسمان دوخت.
من هم نشستم وتکیه دادم به بالشت وبه دریا زل زدم همه جا تاریک بود صدای نوازش گر دریا در آن سکوت گوش نواز بود زل زدن به دریا در تاریکی به نظرم خوف آور بود دریا چه عظمتی دارد چندتا آدم تا حالا دریا را دیدهاند ما بمیریم بریم باز هم دریا هست و این موجها مدام میآیند نوک میزنند به ساحل ومیروند، چرا خسته نمیشوند؟ اونقدر زل زده بودم به تاریکی دریا که احساس کردم همه جا را تاریک می بینم و الان وسط دریا هستم وهمه ی اطرافم را آب سیاه پرکرده نوری نیست کسی نیست فقط صدای موجها ست من هستم و خدایی که آن بالاست احساس ترس وتنهایی که داشتم باعث شد دنبال خدا بگردم وباتمام وجود نیازم را به او احساس کنم.
وای خدای من پس ان تنهایی حشتناکی که میگویند این طور است؟ احساس کردم چیزی در گلویم جلوی نفس کشیدنم را گرفته است.
باصدای آرش به خودم امدم وچشم از تاریکی برداشتم.
–راحیل.
آرش هنوز چشم به آسمان داشت و متوجه ی حال من نشده بود. بغضم را قورت دادم و با یادآوری این که همهی ما یک روز یک جای تاریک وترسناک یاد خداخواهیم افتاد ترسیدم به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم آن روز کمکم کند آهی کشیدم وگفتم:
–جانم.
آرش سرش را بلندکرد و نگاهم کرد نزدیکم امد و گفت؛
–خوبی؟
–آره عزیزم بعداشاره کردم به پایم وگفتم:
–سرت رو بزاراینجا.
بالبخند سرش را روی پایم گذاشت و من شروع به نوازش کردن موهایش کردم.
–امروز که رفته بودی نماز بخونی دیرامدی ترسیدم.
–چرا؟
–دیرکردی منم چند بارامدم زنونه رونگاه کردم دیدم نیستی نگران شدم زنگم زدم گوشیت اشغال بود مگه پشت خط نمیاد برات؟
–من که از مسجد تکون نخوردم.
–آخه هم چادرنماز سرت بود هم پشتت به در بود تشخیص ندادم باخودم گفتم تو که چادرت مشگیه پس این خانمه زن من نیست.
–توی مسجد چادر بود منم سرم کردم بعدشم کجا می خوام برم من تا ابدبیخ ریشتم.
–بی تفاوت به حرفم گفت:
–راحیل گاهی این فکرها بدجور اذیتم میکنه، همش فکر می کنم این خوشبختی از سرم زیاده و خدا تو رو از من میگیره هنوزم باورم نمیشه، ما باهم میریم زیر یه سقف.
–شاید چون عقد نیستیم اینجوری فکر می کنی.
–نمی دونم شاید عقد کنیم خیالم راحت تر بشه.
–خودت رو با این فکرا اذیت نکن، بسپار دست خود خدا. بعدشم اونجا چه خونسرد رفتار کردی، متوجه در این حد نگرانیت نشدم.
–وقتی دیدمت نگرانیم یادم رفت.
چشم هایش را به چشم هایم و دستش را روی گونه ام کشید و گفت:
حالا وقتشه که به حرفی که زدی عمل کنی؟
باتعجب پرسیدم کدوم حرف؟
–عه میخوای بزنی زیرش؟ مگه نگفتی کنار ساحل برات می خونم اونجا که نشد حالا اینجا جاشه
–آرش چی میگی؟ مگه من خواننده ام من اصلا بلد نیستم.
–همون جور که داشتی زمزمه می کردی رو میگم.
–زمزمه کنم تو می شنوی؟
–آره فقط زمزمه اش رو یه کم با صدای بالا انجام بده.
–خندیدم و گفتم پس نگاهم نکن.
نگاه از من گرفت و گفت:
-اصلا چشم هام رو می بندم تو راحت باشی.
کمی فکر کردم و یک شعر از دیوان شمس یادم امد که با حرف آرش هم تناسب داشت برایش آهنگین خواندم.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستوهفدهم7⃣1⃣2⃣ برای این که از آن حال وهو
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_دویستوهجدهم8⃣1⃣2⃣
«ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دلِ ایشان، مکن
کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.»
همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت:
–خیلی قشنگ بود میشه یه بار دیگه بخونی؟
این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم برگشت نگاهم کرد و گفت:
–اگه بگم بازم بخون می خونی؟
با لبخند گفتم:
–اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم.
گوشیاش را از جیبش درآورد و گفت:
–میخوام صدات روضبط کنم.
–نه، آرش
–چرا؟
–صدام بَده دلم نمیخواد.
–برای من بهترین صدای دنیاست بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه.
–پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم
–باشه قول میدم.
چندین بار دیگر هم شعر را خواندم آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه
از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است همهی چراغها خاموش بودند آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم:
–یه وقت بدخواب میشن یا میترسن مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره.
–پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟
خمیارهایی کشیدم و گفتم:
–امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم.
آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت:
–یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه
با تعجب گفتم:
–اصلا بهش نمیاد
–به رفتارهای سردش نگاه نکن خیلی به من وابستس حواسش همیشه پیشه منه البته منم همینطورم آرش چند دقیقهایی از علاقهاش به برادرش گفت و این که سعی میکند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد در دلم تحسینش کردم دوباره خمیازهایی کشیدم.
آرش گفت:
–به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه
–نه آرش من که خوابیدم چشمهایم را بستم و کمکم غرق دنیای خواب شدم نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشمهایم را باز کردم ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت:
–کیارشه
ساعت گوشیام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت:
–دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم اگر میدونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم تو چرا به من زنگ نزدی؟دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ میکرد ناراحت نشدم.
فوری گفتم:
–تقصیر اون نیست من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید همانطور که ما را هدایت میکرد تا وارد خانه شویم گفت:
–من و آرش که این حرفها رو نداریم خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره.
آرش خواب آلود گفت:
–منم بهش گفتم گوش نکرد گفت میخوام تو ماشین بخوابم.
کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت:
–ای زن ذلیل حالا برید بخوابید خستهاید.
آرش خواب آلود گفت:
–ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم.
مامان خوابه؟
–آره اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن.
من خیالش رو راحت کردم گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت:
– کاش میخوابیدی داداش تو ماشین خوابیدنم عالمی داره.
کیارس خندهایی کرد و گفت:
–آره معلومه چقدرم تو خوابیدی از چشمات معلومه برو بگیر بخواب که چشمات کاسهی خونه.
بعد نگاهی به من کرد و گفت:
–معلومه عروس خوب خوابیده ها سرحاله
لبخندی زدم و گفتم:
–جای من راحت بود.
–ولی دیگه این کار رو نکن عروس یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم.
آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت:
–اصلن تو ماشین پلک نزدم.
–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی.
–آره اونجا خودم تنها بودم الان چون توام بودی نمیتونستم بخوابم نگرانت بودم بالاخره شهر غریب با یه زن تو ماشین نگران کنندس.
این آخرین جملهاش بود و فوری خوابش گرفت.
اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمدرضا دهقان💫 ✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨ 🌴ولادت⇦26فروردین سال1374🌿 🌴محـل ولادت⇦
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد مجید بهرامآبادی💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨
🌴ولادت⇦3دی سال1358🌿
🌴محـل ولادت⇦کرمانشاه🌿
🌴شهـادت⇦4اردیبهشت سـال1388🌿
🌴محـل شهـادت⇦پاسگاه پليسراه روانسر_پاوه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیری با عوامل گروهک تروریستی پژاک بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
°•°•🌸🌱
لقدكانمجيئكمجيءالسلامأليقلبے♥️✨
آمدنٺآمدنآࢪامشبھقلـبمنبود♥️✨
#شهید_احمد_مشلب 💙
#لبنانیات🌱
#رفیق_شھیدمـ ✨
#کار_خودمونه 🌸
⇨ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 #حسینجان مرا امید وصآل طُ زنده میدارد #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله #اللهمالرزقناحرم #ما_مل
💔
#حسینجان
دلجدا، دیدهجدا ،
سوی تو پرواز کند ..
گرچه من در قفسم،
بال و پرم بسیار است ...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
میان این همہ هیاهو آن آرامشے باش کہ یکباره نازل مےشود...💫 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآل
| سلامٌعليحجتاللّٰہفيارضہ |
روزے دیگر از روزها شروع شد..⏱¹
این روز را مےخواهم؛
با یـاد و نـام شما شروع ڪنم..(:
چرا ڪھ نـام شما، زیباترین نـام جہان است🌸✨؛
#یاایهاالعزیز🌴
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌹
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿••
دلم تنگ است و حالم را فقط پاییز مےفهمد...💔
منم آن شاخہے خشکے ڪہ از دورے پریشان است!🍁🥀
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌷🕊
#رفیقانہ🦋
#صبحتـون_شہـدایے☕️✨
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگر 💙🍃
[[إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا]]
💬خدا میگه حواسم بهت هست و مراقبتم
وقتی آنقدر قشنگ میگه؛
لطفا نه نگرانی برای مسیر آرزوهات داشته باش
نه غصه اشو بخور . . .🌸"!
اون همیشهوهمھجاڪنارتہبھشاعتمادڪن!
@AhmadMashlab1995
#مقام_معظم_رهبرے:
راه #امام_حسین راه شیرین و موفقے است کہ بہ نتیجہ قطعے مےرسد. با استفاده از معارف حسینے خواهید توانست کشور را بہ قلہهاے سعادت معنوے و مادے برسانید؛ راه این است.
1400/7/5
#رهبرانہ💚
☑️ @AHMADMASHLAB1995
امامعلی(ع)میفرمایند :🌹
موفقیت با دوراندیشی حاصل میشود!💪
#حدیث_روز🌱
☑️ @AHMADMASHLAB1995
جنگیدن به اسلحه نیست
سلاحِ مبارزه تقواست..!
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱
°•🕊🥀•°
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹آݪعمراݩ﴾
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس💕
#ارسالے🎈
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#سخن_بزرگان✋🏻
انقلاب اسلامے ایران، بین الطلوعین حکومت جهانے امام زمان(عج) است. اگر ظهور دفعے واقع مےشد، بشریت ظرفیت تحمل نور وجودے ایشان را نداشت.
#علامہ_حسنزادهآملے✨
☑️ @AHMADMASHLAB1995
‹💔🕊›
•
•
❬رَفتوغَزلمچَشمبِھرٰاهشنِگرٰانشُد
دِلـشورھ؎ِمٰابود،دلـٰارامِجھٰانشُد!❭
•
دقایقے پیش، مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🌿
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
سلام علیڪم رفقا
خواستم چندنڪته خدمتتون عࢪض کنم
چون مدام این سوال هارو توی پیوی میفرستید!
سوال اول اینکه کی مدیراصلیه شما یابانوی محجبھ؟
خواستم بگم ڪھ نه بنده و نه بانومدیرهستیم مدیراصلی ماھ علقمه هستند که سال ۱۳۹۵ کانال رو درتلگرام زدند وبعدهم درپیامرسان های دیگھ🖐!
تقریباهم یک ساله که بانو گروهای واتساپ روزدن و بنده گروه تولیدمحتوآ !
واینکه بعضی ازدوستان میگفتن چندساله بنده و بانو فعالیت میکنیم توی کانال
بنده2سال ؛بانو۳سالونیم؛
وسوال بعدی اینکه چجور باخانواده شهید درارتباطیم واینکه ایا دروغ میگم وفلان ...
خواستم بگم (شمع) که پست امام حسینی میزارن وقتی سیده سلام بدرالدین اومدن اصفهان اونجابودند شماره گرفتند واینا وبعدم با ماه علقمھ کانال رسمی روزدند!
وسوال هاتون راجب پدرشهید که میاید پیوی میگید پدرشهید شهیدشدن شماچرادروغ میگید واینا؟!
خاستم عرض کنم بنده پارسال بعدازخیلی گشتن و پرس وجو به کمک شهید تونستم پدرشون رو پیداکنم و باهاشون ارتباط بگیرم وبرج۱۲ سالروزشهادت شهید باهاشون مصاحبه کردم بصورت فیلم و فرستادم!
وکلام اخر که فرمودید زیرنـظرکدام اعضا خانواده شهید
زیرنظر:مادر،پدر،خاله؛وعمهشهیدودوستشهیدهستش،کهمنوبانو وشمعوماهعلقمهباهاشوندرارتباطیم . . .
امیدوارمسوالدیگھاینموندھباشہ🙂🍃
#لحظہاےباشهدا🕊
سعے ڪنید در روحیہ خود شہادت طلبے را پرورش دهید🖐🏻♥️✨
#شهید_مصطفے_صدرزاده🌼💫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⛓•• گره زدۍ بہ غمت هر چهار فصـــــــــل مرا 💔 بیا کہ در شود این روزگارِ دلتنگۍ...!!! #شهید_احمد_مش
🕊••
بـرادرشھیـدمـ🖇
بہ خاطر تمام روزهایے
کہ چشم انتظار ما بودے
اما ناامیدت کردیم،
ما را ببخش ...🌱
#شهید_احمد_مشلب🌹✨
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستوهجدهم8⃣1⃣2⃣ «ای خدا این وصل را هجران
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_دویستونوزدهم9⃣1⃣2⃣
با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند اگر اتفاقی میوفتاد چه در آن کوچهی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان میشدندچه؟ باید حرف آرش را قبول میکردم حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که میگویند امدیم ثواب کنیم کباب شد البته در مورد ما کباب نشد ولی ممکن بود بشود
خدا خیلی رحم کرد. با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده ناگهان فکری به سرم زد تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشیام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم تاریک بود امانه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم:
–خدایا چقدر بزرگی، تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم.
از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند گوشیام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم برای همین
همانطور که کارم را انجام می دادم سعی میکردم دعا را هم زمزمه می کردم صحنهی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده. اینبار کارم زودتر ار دفعهی قبل تمام شد.
خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود هوا کاملا روشن شده بود با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد"
ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم.همانجا کنار کار دستیام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است.با صدای زنگ گوشیام نگاهش کردم، آرش بود.
–سلام، صبح بخیرعزیزم.
–سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا
برگشتم و به پنجرهی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود برایم دست تکان داد من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجرهی کناریاش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم:
–منتظر بودم بیدارشی بیای ببینی.
–الان میام عزیزم.
از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم.
آرش دوان دوان وخندان به طرفم میآمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودند زیر ناخنهای بلندم را تمیز کردم. موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند.حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد.
–چیکارکردی تو دختر خیلی قشنگه، بعد سرم را با دستهایش گرفت وصدا دار بوسید وگفت:
–منم خیلی دوستت دارم عشقم الهی فدای این خلاقیتت بشم من. اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجرهی اتاق کامل جمله ات مشخصه.
هینی کشیدم وگفتم:
–راست میگی آرش؟
–آره، مگه چیه؟
–وای آبروم رفت خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد خواستم با پایم شنها را زیرو رو کنم که آرش از پشت مرا در آغوشش کشید.
–چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟
–آخه آرش کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد پس یعنی اونم خونده چی نوشتم.
–خب خونده باشه مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم،
–برگشتم طرفش وگفتم:
–زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم.
–باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟
–باشه.
–از کی اینجایی؟
–از همون موقع که تو خوابیدی.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستونوزدهم9⃣1⃣2⃣ با خودم فکر کردم این دو
–چشم هاش گرد شد وگفت:
–این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی.
از حرفش خندیدم.
–یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم.
خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب میچرخید و با دقت نگاهش می کرد.
–راحیل.
–جانم.
–به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟
–نمی دونم، واسه چی می پرسی؟
–کار دارم بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستونوزدهم9⃣1⃣2⃣ با خودم فکر کردم این دو
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_دویستوبیستم0⃣2⃣2⃣
آرش گوشیاش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت:
–اول عکسهای تکی. آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد.
–آرش بسه دیگه.
چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت:
–حالا بیا بشماریم بعد داخل قلب نشست وگفت:
–توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم.
–چرا تو دوستت رو بشماری؟
–آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی.
چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم.
–آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟
–اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار.
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:
–یعنی چی؟
–خیلی جدی گفت:
–یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟
کنجکاو شدم وپرسیدم:
–بگو واسه چی میخوای دیگه.
–میگم، ولی به وقتش.
–ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود.
من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار.
–تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست.
آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد.
–اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟
بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت:
–میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامهی یادداشتهایش نوشت.
بعد گفت:
–تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود.
رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم. آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود انگار حالا چه کار مهمی است
بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم عرق از سر و رویش می ریخت نگاهی به خودش انداخت وگفت:
–باید برم دوش بگیرم،
–منم.
وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم آرش نگاهی به میز انداخت وگفت:
–تنها تنها.
مژگان گفت:
–من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت گفت خودشون میان. دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم.
من و آرش در حال خوردن صبحانهی دونفرمان بودیم که مژگان امد روبه کیارش و مادر که درحال خوردن چای بودند گفت:
–مامانم زنگ زده میخوان با داداشم بیان اینجا
کیارش اخم هایش در هم رفت وگفت:
–ما می خواهیم بریم بیرون بگو نیستیم.
مژگان با اخم به مادر آرش نگاه کردوگفت:
–مامان آخه مگه میشه بگم نیان؟ شما یه چیزی بهش بگید.
مادر آرش روبه پسرش کرد و گفت:
– کیارش جان بزار بیان همگی با هم میریم دیگه...کیارش بادست اشاره به من کرد و گفت:
–بچه هاهمینجوری هم معذبند چه برسه یه غریبه پاشه بیاد اینجا من دیروز بهشون گفتم، جایی نرن دور هم باشیم اینجوری که...
مژگان حرفش را برید و گفت:
–غریبه چیه؟ حالا دیگه داداش من شد غریبه؟ شما که تا همین چند روز پیش باهم جیک توجیک بودید چی شد یهو الان شد غریبه؟
هنوز مبهوت حرف کیارش در مورد خودم بودم که مژگان روبه من گفت:
–راحیل جون تو معذبی؟
انگار همه می دانستند که منظور کیارش دقیقا من هستم از سوال ناگهانی مژگان جاخورده بودم نگاهی به آرش انداختم و با چشم هایم از او کمک خواستم.آرش نگاهی به من انداخت و روبه مژگان گفت:
–منظور داداش کلی بود میگن یعنی خودمونی تر بهتره وگرنه قدمشون روی چشم.
مژگان رو کرد به شوهرش وگفت:
–اینا که حرفی ندارن تازه همه با هم باشیم بیشترم خوش می گذره.
کیارش پوفی کرد و بلند شد و به طبقه ی بالا رفت
مادر آرش امد کنار مژگان و گفت:
–بگو بیان مژگان جان.
بعد هم رو به آرش گفت:
–مادر تو هم برو چند کیلو جوجه بگیربا مخلفاتش، کیارش می گفت ناهار می خواد جوجه سیخ کنه.
آرش با صدای بلندومضحکی گفت:
–باشه ننه جون، شما جون بخواه.
بلند شدم و مشغول جمع کردن میزشدم، آرش هم امد کمکم وگفت:
–باهم جمع کنیم بعدشم دوتایی بریم خرید.
–آرش.
–جون دلم.
چراکیارش فکرمی کنه من باهاش معذبم؟
–معذب نیستی؟
–نه فقط یه کم ازش حساب می برم اونم واسه اینه که همش با اخم وتَخم نگاهم میکنه.
–اتفاقا اصلا آدم اخمویی نیست، فقط یه مدته روزگار بروفق مرادش نیست کارشم زیاد شده واسه همین اعصاب نداره یه وقتهایی هم تو باهاش حرف بزن دیگه یه جوری باهاش ارتباط بگیر.
–آخه اون یه جوری نگاه میکنه که
حرفم را نصفه رها کردم و در ادامهاش گفتم:
–باشه سعی می کنم.
جدیدا کیارش نسبت به من رفتار بهتری داشت، حداقل دیگر با اخم نگاهم نمی کردو مهربانتر شده بود، خودم فکر می کنم دلیل این تغییر رفتار برمی گردد به همین برادرمژگان و ارتباطش با او.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
4_5773844022002977085.mp3
3.13M
📚بازخوانے ڪتاب#ملاقات_در_ملڪوت
زندگےوخاطراٺ#شھید_احمد_مشلب🌱
باصداے . . .🌸
جنابمهدےگودࢪزینویسندھکتاب🌸
#قسمت_پنجم
« @AhmadMashlab1995 »