eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 هر صبح من ... بدون تـ❤️ـو ... شب مےشود چرا؟ این گردش تباه ... به دردم نمی خورد❗️ .... 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
🍃🌸 وقتی #دهه_هفتادےها #شهید مےشوند!!! ای #دل به خودت بیا از خودت بپرس چه کردند که #لایق این نام شدند!؟ #شهیداحمدمشلب 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم شهید مدافع حرم : خداحافظ حنیف سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه … از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم یکی از دور با تمسخر صدام زد: "هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی"😏… و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم: "آره یه دیوونه خوشحال"😂😂 … در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود … . تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود.😍 .یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … .😭😭 بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم … .😔 پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …😒 بعد از ۹ سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … "همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی"😏 … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش👊 ... @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 امام خامنه ای: سعید کاظمی آشتیانی شخصیت #ارزشمند کانون امیدوابتکار و نوآوری بود. افسوس خوردم. وی یکی از #فرزندان_صالح_انقلاب و از رویش‌های مبارکی بود که آینده‌ی درخشان علمی در کشور را نوید می‌دهند. موسسه‌ی رویان که مجمع ارزشمندی از نوآوران و جهادگران عرصه‌ی علوم زیستی است، در پیدایش و رشد و اعتلای خود، مدیون همت و ایمان و پشتکار این دانشمندجوان و #بلند_همت است. ۱۳۸۴/۱۰/۱۵ @ahmadmashlab1995
🍃🌸 به گمانم فردا... روز خوبی باشد... صورت ماه این شهید به من مےگوید : گرچه شب تاریک است دل قوی دار ... سحر نزدیک است ... #نسئل_الله_منازل_الشهدا #شبتون_معطر_به_عطر #شهیداحمدمشلب 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
🍃🌸 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
ادمینای محترم! لطفا فردا قبل از ساعت ۱۹ جهت تبادل به ادمین تبادل پیام بدین @Salar31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 اے شــــــــهید باز صُــــبح شد و... دوسٺ داشٺڹِ ٺـــو... با جاڹ و دݪ آغــــاز شد..... #صبحتون_شهدایی #شهیداحمدمشلب 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهاردهم : خداحافظ حنیف
به قلم شهید مدافع حرم : در برابر گذشته با مشت زدم توی صورتش … . آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .😡 خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … "تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست" … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … . رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….😔 گریه ام گرفت 😭😭… دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … . یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .😒😰 جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … "مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات" ..😉 ... 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
🌷 🌹🍃 روزے ڪـــه 💚با سَــلامِ تو آغــاز مـےشــوَد 🌹🍃 تـٰا شـَبـــــــ 💚حُسِینــے اسٺ تَمــامِ دَقایـِقش ❤️ @ahmadmahlab1995
🍃🌸 "کلام شهید سید مرتضی آوینی" "جان" امانتی است که باید به "جانان" رساند. اگر خود ندهی، می ستانند. فاصله هلاکت و شهادت همین خیانت در امانت است.. #شهیداحمدمشلب 🍃🌸 @AhmadMashlab1995
🌸🍃 🔺گفتم: لعنت بر کوفیان، اگر در کربلا بودم تا سر حد جان مرهم زخم های حسین(ع) می شدم، هرگز نمیگذاشتم احساس تنهایی کند؛ 🔹گفت (شرح در تصویر) 👆 #حسین_زمان : حضرت مهدی(عج) را دریاب...! 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 در روزگار قحطی گاهی عطر در کوچه پس کوچه های شهر می پیچد فدائیان یکی پس از دیگری،جام را از دست می نوشند... و نگاهم بر قافله ی خیره مانده که چه آرام آرام از مقابلم ! و من چه در این کوچه ی سرگردانی کاش میشد راهی شد و گرفت... ... 🍃🌸 به ما بپیوندید کانال رسمی @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 شب عملیـات در خواست آب ڪرد می خواست‌ بڪنه. اما آب به اندازه ڪافی نداشتیم گفت، به اندازه شستن سرم آب بدید گفتم فـردا عملیاته دوباره کثیـف میشی... مگه میخوای بری تهران؟! گفت : نـه! فـردا میخوام به بروم ... 🕊 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اے آسمانیان که زمین جایتان نبود مانده است خاطرات شما لاے دفترم باشد حرام ،شیر حلالے ڪہ خورده ام روزے اگر زخون شما ساده بگذرم.. @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝کم کم با جلسات آشنا شد. زمان رفتنمان به تخت‌فولاد را با ساعت کلاس⌚️ اخلاق آیت‌الله ناصری تنظیم می‌کردیم. مدام می‌کرد. از آن زمان بیشتر به خودش سخت می‌گرفت. مستحبی‌اش شروع شد؛ مخصوصا در ایام خاص👌 📝سال آخر شعبان را روزه گرفت. جمعه‌ها بعد از نمازظهر راه می‌افتادیم🚖 سمت و سر خاک حاج‌احمد افطار می‌کرد. لابه‌لای این کلاس‌های اخلاق آقای خلیلی به مناسبت هفته دفاع‌مقدس✌️ را دعوت کرد موسسه. 📝حاج‌حسین آن شب درباره‌ی "انقطاع الی الله" صحبت کرد که وقتی به رسیدی خدا تو را می‌خرد😃 و وقتی خدا تو را بخرد . افتاد دنبال انقطاع. جرقه‌اش💥 از آن روز خورد. 📝چقدر بابت این حرف گریه کرد😭. روی پایش بند نبود که را پیدا کند. کتاب می‌خواند📖 و وب‌گردی می‌کرد بلکه چیز جدیدی بفهمد و راهی به سویش باز شود💫از بس مطلب پیدا کرد به ذهنش رسید💬 که این‌ها را برای بقیه هم به اشتراک بگذارد📲 📝وبلاگی راه‌اندازی کرد به اسم که این آخری‌ها تبدیل شد به وب‌سایت ⇜میثاق خودم این 📱 را برایش راه انداختم. تمرکزش روی شهدا🌷 بود؛ چه‌کار کردند که به این درجه رسیدند🕊 🕊| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_پانزدهم : در برابر گذشت
به قلم شهید مدافع حرم : سال نحس یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … . گفت: "وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه" … .😏 حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی …🍷 دیگه آدم اون فضاها نبودم … .یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم 😣… خودم رو کشیدم کنار و گفتم: "من پولی ندارم بهت بدم" … . "کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای" … دوباره اومد سمتم😒 … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: "پس برو سراغ همون" … و از مهمونی زدم بیرون … . تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت که "تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و "… . حوصله اش رو نداشتم " عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم"… .😏 با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .😞 با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت😫 … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شدم… ترس، وحشت، اضطراب 😰… زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس ... @AhmadMashlab1995