eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
📹 برنـامہ 🕌 زنــدھ کـربلاے معـلے 🕖 حـوالے سـاعت ³⁰'²³ دقیقہ 📺 از شبکـہ سـہ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یڪے ڪہ تـو دنیـاشے🌏✨ تمـام رویـاهاشے🌿 طاقت دوریتـو نـدارھ🌾 دیگہ خستـہ شـدھ💔 🥀 🕯 … کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
(علیهم‌السلام): هـرڪس سـورھ جمعہ را در هـرشـب جمعہ بخـوانـد ڪفـاره گنـاهـان مـابیـن دو جمعہ خـواهـد بـود. بحارالانوار،ج86،ص362 (((: ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحب‌الزمان :)🌸.. {عج‌اللّٰہ} : بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہ‌ام حضـرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد. |📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱| کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
امروز هم با دوست داشتنت شروع شد، مثل هر روز...! 🌼 تعجیل در فرج مولایمان 🖐🏻 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🌻🗝]• میگہ اتـل متـل تـوتـولہ🖇 چشـم تـو چشـم گلــولـہ👀 اگـہ پـاهـات نـلرزیـد🚶🏻‍♂ نتـرسیـدے🚫 قبـولہ!🕊✨ و صداے 🌱 ♡ کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
به خاطر دوست داشتن بعضی ها به خودت افتخار کن کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
امیدی که تو چشماشه نثار روحش صلوات کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
📲🎨 اشراف اطلاعاتی حزب‌الله بر تحرکات ارتش اشغالگر اثر کمال شرف کاریکاتوریست برجسته یمنی کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
جمعه روز صلوات فرستادنه‌؛ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم‌ ❤
مادر : همیشہ با همہ خوش‌رفتار بود و دوست داشت همہ را بخنداند :)✨🌿 🎙 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
\🕊💔\ خبـر از آمدنت من کہ ندارم، تو ولے جانِ من! تا نفسی مانده خودت را برسان… 🥀 ؟! | ؟! ! کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌یادگاری زیبا از امام صادق عليه‌السلام: ۴مسئولیت به گردن امت پیامبر ص است: 1⃣توبه کننده را دوست بدارند 2⃣نیکوکار راحمایت و کمک کنند 3⃣به ضعیف رحم کنند 4⃣برای گنهکار طلب مغفرت کنند (خصال ج ۱ ، ص ۲۳۹) شهادت امام صادق عليه‌السلام تسلیت🖤 📎 اینستاگرام | ایتا | تلگرام | روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 ✨ سرزمین عجایب هواپیما به زمین نشست واقعا برای من صحنه عجیبی بود😳 زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ... خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ... "کوین، خودت رو آماده کن ... مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی"😏 بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن📢 رفتم اطلاعات فرودگاه... چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن🤗 رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود ... این رفتارشون من رو می ترسوند😨 چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟🤔 نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد ... با تمام وجود از این کار متنفر بودم😖 به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده😑 باز دست دادن قابل تحمل تر بود ... اومد طرفم باهام مصافحه کنه😣 خدای من ... ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب ... توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ... ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم😏 من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم چون مظلوم واقع شده بودن ... اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه ... حس من نسبت به اونها ... به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن و من گیج می شدم من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم ... از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ... رفتار محبت آمیز از یک سفید؟😰 بالاخره به قم رسیدیم وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید ... با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد ... من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم🙄 در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم ... همه عین هم لباس پوشیده بودن ... اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد، به طرف ما اومد و بهم سلام کرد دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم .. گریه ام گرفته بود که روحانی کناری ... یواشکی با سر بهش اشاره کرد و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد ... به خیر گذشت🙄 زیرچشمی حواسم به همه چیز بود ... غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ... ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن رئیس اونجا بود😳 تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود ... کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد😫 نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم .. - حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید" پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ... "روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه، دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم" سری تکان دادم "نه این چیزها برای من خسته کننده نیست"... و توی دلم گفتم: "مگه من مثل تو یه پیرمردم؟😏 من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه" دوباره لبخند زد😊 "من پرونده شما رو خوندم... اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید" - اشکالی داره؟ دوباره خندید😄 "نه ...اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن ... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن ... تا حالا مورد برعکس نداشتیم" به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... خنده هاشون شدید شد، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت 😠 - منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم ... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود . حالا اونها هم گیج شده بودن😳 حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید😏 - توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست. من از اسلام هیچی نمی دونم ... اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه . حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم . من فقط یه چیز رو فهمیدم ... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه... منم برای همین اینجام .. سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ... چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود ... پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟🤔 محکم توی چشم هاش نگاه کردم "چون باید بشم" ... @AhmadMashlab1995
📝 ✨ به سفیــــدی بـــرفــــ همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد🤔 اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد ... نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد ... اما از خندیدن بهتر بود😏 من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم ... فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود ... فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه ... اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم😏 یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده ... در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ... تا وسط سرم سوخت😫 با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید ... با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ... جلوی پای من بلند شد☺️ مثل میخ، جلوی در خشک شدم😳 همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ... جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد😊 چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد😡 دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب ... بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین ... من رفتم ... رفتم سراغ اون روحانی مسن😡 - من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟ شما گفتید: بله ... و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید ... حالا یه گندم گون هم، نه ... اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ ... نگاه عمیقی بهم کرد ... - فکر کردم می خوای خمینی بشی😏 هیچ جوابی ندادم ... - تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی😏 پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟🤔 خون، خونم رو می خورد ... از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود ... یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟😡 چند لحظه بهم نگاه کرد - اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا ... خمینی شدن به حرف و شعار ... و راحت و الکی نیست ... چشم هام رو بستم "نه ! می مونم" این رو گفتم و برگشتم بالا ... . خون، خونم رو می خورد ... داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ... ساکم رو برده بود داخل ... چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه😊 محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش "اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ... اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم"😠😑 و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ... دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد😔 مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ... اما اصلا واسم مهم نبود ... تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟ دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم😠 هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود😌... برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم💪 کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ... صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ... شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم... به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... . ... @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحب‌الزمان :)🌸.. {عج‌اللّٰہ} : بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہ‌ام حضـرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد. |📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱| کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
خلادبن‌صفار گفت: از امام صادق(علیہ‌السلام) سال شد: آیا قائم(علیه‌السلام) متولد شده است؟! فرمودند: «نہ، و اگر من در دورانش بودم همہ عمر بہ خدمتش مےایستادم!» شهادت امام صادق(علیہ‌السلام) تسلیت‌باد🏴 🥀 🕊 تعجیل در فرج مولایمان 🖐🏻 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السـلام علیـک یـا ابـاعبـداللہ…💔 مداحے در اتـاق 🌾 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
هدایت شده از حاجی جبهــــه
YEKNET.IR - namahang - ShahadatImamSadegh1403 - ramezani.mp3
6.06M
من مادرم هم صحبتم با عکس‌ هایت دست خودم که نیست دلتنگم برایت اصلا حواست نیست خیلی دیر کردید ای پهلوانم مادرت را پیر کردی گمنام من این شهر هم جانی ندارد اینجا کسی از تو نشانی ندارد 🌱 @Mashlab_ir2
آخرین گفته‌های نیکا شاکرمی😭😭😭 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995