شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌷🍃
#دلنوشته_های_ادمین
فقط یک سحر دیگر تا پایان مهمانی خداوند باقی مانده است.....
خدایا!
ما خیل خطا کار، کسی جز تو نداریم...
ای وااااای اگر اهلِ خطا را ننوازی...
به خودت قسم خدایا!
پشیمونیم
همه جا رفتیم
درِ خونه همه رو زدیم
هیچکسی جوابمونو نداد
امشب دل از همه بُریدیم
اومدیم در خونه ات...
این یک ماه قلبمونو صفا دادی، جلا دادی
بیا و نذار دوباره شیطون روش خَش بندازه
بیا قلبمونو خودت نگه دار...
خدایا
جز شرمندگی نداریم!!!
شرمنده ایم از اینکه خوب بندگےتو نکردیم
رحم کن بر بےکسےام یا راحم المساکین
خدایا! عمری بده که توی هیئت برای حسینت عزاداری کنیم...#محرمـ نزدیکه....
#آخرین_شبهاست کم کم رفع زحمت مےکنیم
جیبمان خالےست احساس #خجالت مےکنیم
#الهی_العفو
#دلشکسته_ادمین
💙 @AhmadMashlab1995💙
#عشق_به_ولایت↓
📝احمد عاشق امامخامنهای بود و همه سخنرانی های ایشان را از شبکه صراط گوش میداد. میگفت باید در مسیر ولایت ثابت قدم باشیم و هر چه ایشان میگوید قبول داشته باشیم.
احمد همیشه میگفت: ما هر چه داریم از عاشورا و انقلاب امام خمینی است.
#شهیداحمدمشلب
🌸قرارگاه فرهنگےمجازےشهیدمشلب🌸
@AhmadMashlab1995
#سحـر_بیست_و_نهم🌹
در روز بیست ونھم ماہ خدا حیڹ دعا
ڪاش میداد ندا، هاتفے از عرش خدا
ڪہ پس از ماہ محرم ، همہ ے سینہ زنا
همہ مھمان ابالفضل، اربعیڹ، ڪرب وبلا
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
امام خمینی ره :
کشور باید از مغزهای پوسیده ی
عاشق آمریکا تصفیه بشود ...
صحیفه امام ره، جلد ١۰، صفحه ٣٩٢
#امام_خمینی_ره
#رحلت_امام_خمینی_ره
@AhmadMashlab1995
▪️▪️
#امام_خمینی
#السلام_علیک_یاروح_الله
💫امام خمینی(ره):
اگر #ایمان وارد قلب شود کارها #اصلاح می شود. #ایمان_به_خدا نور است
ایمان به خدا باعث می شود که تمام تاریکی ها از پیش پای #مومنین برداشته بشود
🔘رحلـت جانـــسوز بنیـــانـگذار انــقلاب اسلامی تسلیت بــاد
@ahmadmashlab1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_طعم_سیب #قسمت36 گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت: -بفرما !!!
رمان_طعم_سیب
#قسمت37
گوشیم هم چنان خاموش بود...
مطمئنم که تاحالا هانیه چند بار زنگ زده و نگران شده که چرا باهاش بدحرف زدم!!
علی یک متری دور از من اما در راستای من قدم برمی داشت...تا برسیم خونه کلمه ای بینمون ردو بدل نشد...
بیشتر شاید از خجالت بود و شاید هم از اتفاقی امروز افتاده بود شوکه بودیم...حدود چهل و پنج دقیقه ی بعد رسیدیم خونه...
سر کوچه که رسیدیم علی سکوتو شکست و گفت:
-بفرمایین...من دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم اما اینجا می ایستم تا بفرمایین داخل...
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-ممنونم...
قدم برداشتم و با هرقدم برمی گشتم و نگاهش می کردم...
بعد از سه چهار قدم...یک دفعه یه صدای آشنا گفت:
-زهرای ورپریده!!!!
یک دفعه سرجام خشک شدم...
یواش یواش برگشتم دیدم مادربزرگ پشتمه!!!
به پته پته افتادم و گفتم:
-إ إ....إ...سلام...سلام مادر جون.. اینجا چی کار میکنی...
علی که رنگش پریده بود سرشو انداخته بود پایین...
مادربزرگ_به به...آقا علی اینورا!ببینم قضیه چیه؟؟ها؟؟
-مادر جون توروخدا زشته توکوچه بیایین بریم خونه توضیح میدم براتون...
-نه...من از اینجا تکون نمیخورم...
بعد اومد طرفم و یواش گفت:
-این پسره اینجا چیکار میکنه؟؟؟
منم لبمو گاز گرفتم و یواش گفتم:
-مادرجون زشته بخدا بیایین بریم توضیح میدم...
مادربزرگ به علی نزدیک تر شد و گفت:
-اگر میخوای من بیام خونه باید علی آقاهم باهامون بیاد...تابرام قشنگ تر توضیح بدین...
نفس عمیقی کشیدم خندمو کنترل کردم تو دلم گفتم:
+مادربزرگ هنوزم مثل سال پیش نقشه می ریزه مارو به هم نزدیک کنه...
علی که داشت از خجالت آب می شد...گفت:
-إم...نه نه...من باید برم جایی دیرم شده...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مـــــریم_سرخه_ای ❣
@ahmadmashlab1995
امیــــــــــدوارم جذاب باشه...🌸❤️😊
رمان_طعم_سیب
#قسمت38
مادربزرگ_هیس...میخواستی توی این یک سال بری که دیرت نشه...
خندم گرفته بود...علی هم ناچار شد با ما بیاد...
رفتیم داخل خونه مادربزرگ رسید داخل و گفت:
-مریم مهمون داریم...
مامان که مادربزرگ و دید گفت:
-سلام مادر توکه مهمون نیستی بیا داخل خوش اومدی...
مادربزرگ اخم کردو گفت:
-معلومه که من مهمون نیستم جمع کن مهمون اومده...
مامان که تعجب کرده بود وقتی منو دید گفت:
-زهرا؟؟؟مهمون کیه....؟؟
رنگم پرید گفتم:
-چیزه ....مامان...عصبی نشیا...برات توضیح میدم...
مادر بزرگ داد زد:
-علی جان بیا مادر بیا داخل...
مامان اخماش رفت توهم...من دستشو گرفتم چشمامو به نشونه ی التماس ریز کردم...
مامان دستمو پس زد و رفت طرف در...
علی یا الله گفت و اومد داخل...
مامان جلوی در ایستاده بود و با اخم و تعجب علی رو نگاه میکرد...
علی به یک متری مامان رسید سرشو انداخت پایین و گفت:
-سلام...
مامان نیش خندی زدو گفت:
-سلام آقا...بفرما داخل...خوش اومدی...
رفتم طرف مامان دستشو گرفتم و با التماس آروم بهش گفتم:
-مامااااان...
علی اومد داخل و مادربزرگ شروع کرد باهاش حرف زدن که کجا بودی و چی شدو خانوادت کجان من هم توی اتاق بودم...
امیرحسین که مشغول بازی با گوشی بود اومد طرفم وگفت:
-آبجی؟؟برم خفتش کنم!
-إ امیر!!! بگیر بشین سرجات این چرتو پرتا چیه میگی یه وقت جلوش چیزی نگی آبروم بره...
امیر با دستش هولم داد و گفت:
-مارو باش میخواییم از آبجیمون حمایت کنیم...
-توعه نیم وجبی نمی خواد از من حمایت کنی!
مامان اومد تو اتاق دستشو گذاشت رو میز به من نگاه کرد...
من هم با ترس نگاهش کردم...
مامان_دیرم شد...دیرم شدت این بود؟؟؟؟؟؟
-نه...مامان به خدا.......
-زهرا داری چی کار میکنی؟؟؟؟
بغضم شکست و گفتم:
-مامان یه لحظه به من گوش کن...منو باور نداری...
مامان دلش سوخت اومد کنارم نشست و گفت:
-عزیز دلم...من هرچی میگم بخاطر خودته...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
@ahmadmashlab1995