eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼 😔آخر ماه شد و ماه نیامد آخر 😔 آه نیامد آخر 😔با کلافی سر بازار نشستم ولی... 😔حیف شد یوسفم از چاه نیامد آخر 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
... و لله الحمد... الله اکبر علی هدانا... ✍ تو را سپاس دلبرم... برای تک تک ثانیه هايي که کام دلم را به طعم ع ش ق... شیرین کردی... ❄️تو را سپاس... حبیبم.. برای همه آن سفره هايي که فقیرترینی چو مرا نیز، در کنارشان، پذیرفتی... ❄️تو را سپاس... برای لمس لبان ترک خورده اهل عشق، که قرن ها پیش، تشنگي را برای عشق بازی با تو ، انتخاب کرده بودند ... ❄️تو را سپاس... که دلم را تطهیر کرده ای.. که چشمانم را...بیدار کرده ای... که دستانم را تا خودت...بالا کشانده ای.... ❄️تو را سپاس... که من نیز...مسافر پرواز، در رمضان دیگری بوده ام... هر چند که بالهایم شکسته بود... اما... اشک های همسفرانم... و مناجات هم سفره گانم ...مرا نیز، از زمین، بلند کرده بود... ❄️تو را سپاس.... برای هر "بک یا الله"... که تمام تو را، به یکباره در وجود من... نازل می کرد... ❄️تو را سپاس... برای قنوت هایی که در انتظار منند... قنوت هايي که مرا تا درآغوش کشیدن آسمان تو... پرواز می دهند... قنوت هايي که به نام نامی "کبریایی " تو...جان می گیرند...؛ اللهم اهل الکبریا و العظمه... ❄️تو را سپاس، همه سرمایه من...؛ مهمانی ات....بی نظیر بود.... آنقدر که هر شکری، شکر دیگری را می طلبد... ❣فقط.... می ماند... یک التماس... ؛ نعمتت را تمام کن...خدا و قنوت امروزمان را...به اجابت حضور یگانه آفتاب زمین... مزین نما.... یا مجیب دعوت المضطرین... 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 @AHMADMASHLAB1995
نماز عید سعید فطر در #بین_الحرمین_کربلای_معلا ارباب شعر هایم همگی درد فراق است ببخش"صحبت از کرب و بلایت نکنم میمیرم...💔 #عطشان_کربلا #اللهم_ارزقنا_کربلا🍃 #صلےالله_علیڪ_یا_اباعبدالله #عیدتون_مبارکا #کانال_شهیدمشلب @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت38 مادربزرگ_هیس...میخواستی توی این یک سال بری که دیرت نشه... خندم گرفته بود...عل
رمان_طعم_سیب اشکامو پاک کردم و گفتم: -من داشتم برای پروژه میرفتم پیش هانیه که آدرسو کم گردم خواستم از کسی بپرسم که با علی برخورد کردم بعد هم کلی باهم حرف زدیم و برام توضیح داد که چی شده بود که از تهران رفتن... مامان_چی شده بود؟؟ کل قضیه رو براش تعریف کردم... مامان آهی کشید و گفت: -حالا می خوای چیکار کنی؟؟ -نمیدونم... 🌸🌸🌸 حالا مادربزرگ هم از تمام قضیه ها خبر داشت... و حالا هر چهارتاییمون روبه روی هم نشسته بودیم... علی که بغض داشت...گفت: -من رو ببخشین شاید بهتر بود که زودتر میگفتم اما... مامان حرفشو قطع کردو گفت: -درکت میکنم نمیخواد دلیل بیاری... علی سرشو انداخت پایین...مادربزر گفت: -علی جان حرف دیگه ای نداری؟ علی_راستش... سکوت کوتاهی شدو بعد علی دوباره گفت: -راستش...میخواستم زندگیمو از نو شروع کنم این دفعه نمی خوام مثل دفعه ی پیش همه چیز رو تو دلم نگه دارم این دفعه از گفتن حرف هام ترسی ندارم...نمیدونم که باهام چه بر خوردی میشه اما میخوام برای اخرین بار شانس بزرگ زندگیمو امتحان کنم... من از اول بچگی به زهرا خانم علاقه داشتم... سرمو انداختم پایین...داشتم از خجالت آب می شدم... علی_خانم باقری من دخترتونو دوست دارم...اگر الان هم اومدم تهران جدای از کاری که داشتم بخاطر زندگی دوباره اومدم تهران...اگر...میخواستم بگم اگر... اگر میشه... مادربزرگ_اااای بابااا بگو دیگه... علی_اگر منو قابل بدونین به غلامی قبولم کنین... یک دفعه هفت رنگ عوض کردم مادربزرگ گفت: -باریکلا... مامان_خب...باید با پدرش صحبت کنم... مادربزرگ_پدرش میذاره...مبارکه پسرم به پای هم پیر شین... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت39 اشکامو پاک کردم و گفتم: -من داشتم برای پروژه میرفتم پیش هانیه که آدرسو کم
رمان_طعم_سیب مامان_بهتره که به اتفاق خانواده بیایین... علی_بله حتما... بعد از چند دقیقه سکوت علی بلند شدو گفت: -من رفع زحمت میکنم... معلوم بود خوشحاله اما خیلی خجالت کشیده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ساعت حدود ده شب بود... بارون شدیدی میبارید پنجره رو کاملا خیس کرده بود... چای دم کردم و نشستم پشت پنجره...عمیق توی فکر بودم... یعنی اون فال حقیقیت داشته... +آخ خدایا چقدر کفر گفتم! ولی چطور هانیه تونسته با من این کارو کنه... توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد... پشت خطم...هانیه... چند ثانیه ای منتظر موندم و بعد برداشتم... من_بله؟ هانیه_زهرا اصلا معلوم هست چیکار میکنی؟؟از صبح کجایی چرا گوشیت خاموشه...یعنی چی که به من گفتی دیگه بهت زنگ نزنم؟؟؟ -اولا یواش تر صحبت کن پرده گوشم پاره شد...دوما بهت مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟؟؟ -ساکت شو تموم برنامه هامو خراب کردی...اسمتو از پروژه خط میزنم... -ممنون میشم این کارو کنی...لطفا کلا منو از زندگیت خط بزن... -زهرا حالت خوبه؟؟داری یکم چرت میگی!! -تاحالا تا این اندازه خوب نبودم! -میشه درست تر حرف بزنی؟؟ -میگم...چه خبر از همسر علی؟ چند لحظه ساکت موند و بعد گفت: -همسر علی کیه؟؟چی میگی! -علی صبوری! -من چمیدونم...به تو چه ربطی داره؟ -مگه به تو ربط داره؟؟ -خداحافظ بابا. گوشیو قطع کرد مثل همیشه طلبکار بود... رفتم توی پیام هام بهش پیام دادم: +ببین میخوام خیلی مستقیم برم سر اصل مطلب...من همه چیز رو میدونم...تو باعث جدایی منو علی از اول شدی...میدونم که قضیه ی ازدواج علی دروغه...برات متاسفم...یاعلی... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @ahmadmashlab1995
لبخند زدے وآسمان آبے شد شبهاےقشنگ بهارمهتابے شد پروانـہ پس ازتـولد زیبـایت تاآخر عمر غرق بے تابے شد تولد ۱۳۶۷/۳/۱۵ 🎂 @ahmadmashlab1995
را پیدا ڪرد ! کُنج ِ همین خاکریز ... و من هر روز ، تمرین می ‌کنم : را ... @ahmadmashlab1995
عشق به عشق به همه خوبی‌هاست ... @ahmadmashlab1995
کودکی گریزپای بودم، همراه مادر، راهی بازار شدم. با دیدن اسباب‌بازی‌های عجیب و غریب دلم قنج می‌رفت آنها را برایم بخرد. مادر که می‌دانست چه چیز برایم خوب است و چه چیز بد، دستم را می‌کشید و به دنبال خودش می‌برد! به‌حدی غرق در آنها شده بودم که گوشهایم کر بودند و صدایِ مادر را نمی‌شنیدم. من عقب را نگاه می‌کردم و مادر من را دعوت می‌کرد به دیدن زیبایی‌های که پیش‌رویم بود! صدای مادر در گوشم اکووو شده بود و به صبر و بردباری دعوتم می‌کرد، اما من پایم را بر زمین می‌کوبیدم و بر خواسته خودم اصرار می‌ورزیدم! مادرم چه زجری کشید تا سربه‌راهم کند. وقتی با خودم می‌اندیشم زندگی من در این دنیا شبیه همان دوران کودکیم است. من با اصرار خواسته‌ای را از خداوند می‌خواهم که حکمت آن خواسته را غیر او نمی‌داند. من با عقل ناقص خود، در درخواستم الحاح و پافشاری می‌کنم او من را دعوت به صبوری می‌کند و با مهربانی من را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: ای بنده من! من برای تو بهترین‌ها را در نظر گرفتم، پیش‌رویت را ببین، آیاتِ لذت‌های بهشتم را ببین! پس صبر پیشه ساز تا به زودی به آنها دست یابی! اما من چنان غرق در این لذت‌های کاذب و زود‌گذر دنیا گشته‌ام که فراموش کردم "دنیا پل آخرت است نه آخرت را فدای دنیای فانی کنم" گاهی وقت‌ها چه زود حکمت کارهایِ خدا برایم آشکار می‌شود، کافی است فقط و فقط اندکی صبوری به خرج دهم! " یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ  اى کسانى که ایمان آورده اید! مدد جویید به صبر کردن در مصائب و خواندن نماز در اوقات آن (بعضى از مفسرین گفته اند: مراد از «صبر»، روزه است که در آن صبر بر گرسنگى و تشنگى است) البته خدا با صبرکنندگان است" (سوره مبارکه بقره، آیه ۱۵۳) @AhmadMashlab1995❤️
تو که میخندی باید پروانه شد گشت به دورت #شهید_احمد_مشلب @AhmadMashlab1995❤️