eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحى که تو آغازش شوى... چه نيكوست... چون مثل تو دنيا كم ديده ، كه فصل عشق من رسيده... تو وقتى رونمايان كردى ، يك شهر دستش را بريدند.... 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
رمان_طعم_سیب صبح حدود ساعت شش از خواب پا شدم گوشیم رو برداشتم یک تماس بی پاسخ باز هم شماره ی ناشناس بود... +باید خطمو عوض کنم! دستو صورتمو شستم مامان خواب بود باباهم رفته بود سرکار...ظرف داخل آشپز خونه نشون میداد که تازه از خونه رفته بیرون... صبحانه آماده کردم و بعد از میل کردن سریع آماده شدم و بدون اینکه مامان رو از خواب بلند کنم از خونه رفتم بیرون... علی هم این موقع ها تقریبا میره سرکار پس بیداره... گوشیمو از جیبم آوردم بیرون و شماره ی علی رو گرفتم: بوق اول بوق دوم بوق سوم... علی_سلام خانم سحر خیز. من_سلام عزیزم خوبی؟ -ممنونم. -سرکار نرفتی؟ -تو راهم دارم میرم...داری میری دانشگاه؟؟ -آره تازه از خونه اومدم بیرون. -مواظب خودت باش. -چشم فعلا کاری نداری؟ -نه برو خدا پشت و پناهت. -خداحافظ. گوشیو قطع کردم و رفتم توی ایستگاه حدود ده دقیقه بعد اتوبوس اومد... چهار پنج روزی هست که هانیه رو ندیدم ولی امروز مطمئنم که میبینمش... امیدوارم که به خیر بگذره... چیزی نگذشت که رسیدم جلوی دانشگاه... کیفمو محکم گرفتم دستم چادرمو کشیدم جلو تر و سریع رفتم داخل... داخل سالن که رسیدم زنگ زدم به نیلوفر تا ببینم که رسیده دانشگاه یانه که خداروشکر رسیده بود... قدم هامو می شمردم تا رسیدم جلوی کلاس نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل... لبخندی زدم و به بچه ها سلام کردم محدثه...نیلوفر...سپیده...اما هانیه کنارشون نبود... سرمو بلند کردم و دور تا دور کلاس رو نگاه کردم دیدم یه گوشه ی کلاس هانیه نشسته و سرش به کار خودشه... جوری که انگار حواس خودشو پرت کرده بود که مثلا متوجه اومدن من نشده... نیلوفر نگاهی به من کرد و گفت: -چیزی شده؟ -نه. -هانیه!!! -نه بیخیال نیلو...امیدوارم مشکلی پیش نیاد... بعد از دقایقی استاد اومد سرکلاس... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @AhmadMashlab1995
رمان_طعم_سیب بعد از مدتی که استاد داشت درس میداد نیلوفر رو به من کردو گفت: -قضیه رو به علی گفتی؟؟ -آره گفتم. -چی گفت. -هیچی. -هیچی؟؟؟؟؟؟؟!!! -گفت نگران نباش...ناراحت شد... -میخوای چی کار کنی؟ -چی کار میتونم کنم؟؟؟ نیلوفر سکوت غم انگیزی کرد نگاهش کردم و گفتم: -باید با هانیه حرف بزنم! -دیوونه شدی؟ -باید ببینم مشکلش دقیقا چیه میخواد چیکار کنه!!!؟ -زهرا!!!!!!!!! استاد نگاهی بهمون کردو و گفت: -خانم باقری شما که حرف میزنین معلومه بلدین بیایین اینجا بقیشو درس بدین... من_استاد... -بفرمایین لطفا... نیلوفر_استاد تازه عروسه اذیتش نکنید... یهو کل کلاس شلوغ شد!!! +تازه عروس؟؟ +مباررررکه. +نگفته بودی!!! +کی عروس شدی!!! +کی هست این آقای خوشبخت... استاد داد زد ساکت! استادی بود که همه ی ما ازش حساب میبردیم... استاد_مبارک باشه خانم باقری پس بخاطر همینه که کلا امروز حواستون پرته!!! -نه استاد... حرفمو قطع کرد و گفت: -به پای هم پیر شین... -ممنونم! نگاهی به هانیه کردم که با تنفر به من خیره شده بود... نفس عمیقی کشیدم و نشستم سر جای خودم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کلاس تموم شده بود و با نیلوفر مشغول جمع کردن وسایل هامون شدیم که راه بفتیم سمت خونه! کلاس تقریبا خالی شده بود هانیه از ته کلاس اومد سمت ما با یه نیش خند و خیلی متکبرانه گفت: -مبارکه باشه زهرا جون!به پای هم پیر شین... نگاهی کردم و جوابی ندادم همینجور که داشتم نگاهش می کردم یواش دم گوشم گفت: -البته اگر به پای هم بمونین... بعد هم خندیدو رفت... نگاهی به نیلوفر کردم اونم با اخم و نگران نگاهم کرد... نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @AhmadMashlab1995
ما ڪفتر جَلــدِ آسمانِ حرمیـم آسوده بہ زیرِ سایبــانِ حرمیـم این امنیـٺِ ڪشورمـان را بخُـدا مدیـونِ همہْ مدافعـانِ حرمیم.. @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
41.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ| 🌟 روایتی از آن‌چه در دیدار رمضانی شاعران با رهبر انقلاب گذشت @Ahmadmashlab1995
دلم میخواد حاج احمد درونم یه ڪشیده بخوابونه زیر گوشم بگه: اینجوری میخواستی مجاهد باشی....؟ @Ahmadmashlab1995
‍ ‍ ‍ ‍ 🍃🌸بنام خدا🍃🌸 مُحمّد مَشلَب معروف به شهید BMW🚘 سوار لبنانی متولد ۳۱ آگوست 🗓سال ۱۹۹۵ و در محله السرای شهر نبطیه لبنان 🇱🇧دیده به جهان گشود احمد از همان دوران👼 کودکی در این شهر رشد کرد و در راه اهل بیت تلاش و کوشش میکرد او یکی از بهترین دانش آموزان هنرستان🏬 اَمجاد بود و از آنجا فارغ التحصیل شد 🎓و دیپلم (تکنولوژی اطلاعات) گرفت شهید احمد مشلب رتبه ۷ در لبنان دررشته تحصیلی اش که تکنولوژی اطلاعات(انفورماتیک it)🖥💻⌨🌐 بود شد اما سه روز قبل از اینکه به دانشگاه برود در سوریه بود و شهید شد احمد ارادت خاصی به ائمه اطهار داشت و دفاع از حریم اهل بیت رو وظیفه میدونست همزمان با اعزام🛫 مدافعان حرم از لشکر حزب الله برای دفاع🔫 از حریم آل الله به سوریه🇸🇾 رفت در آنجا با عشق و علاقه ای که به عمه ی سادات داشت جانانه میجنگید تا اینکه در یکی از درگیری ها🔫💥⚡️ درسوریه از ناحیه دست✋ مجروح شد که منجر به از کار افتادن انگشت کوچک دست راست شد و برای مدوا به بیمارستان🏨 نبطیه لبنان🇱🇧 انتقال🛬 داده 🛌شد اما عطش احمد برای شهادت بسیار بود و دوباره همراه سایر رزمنده های حزب الله به سوریه رفت😇✈️ سرانجام در ۲۹ فوریه🗓 ۲۰۱۶ در منطقه الصوامع ادلب (سوریه) در درگیری با تکفیری ها و عملیات🔫💥💥⚡️ براثر برخورد بمب هاون 60 و اصابت ترکش های زیاد الخصوص به سر , و پا (قطع تاندون و اعصاب پا) و دیگر اعضای بدن فالفور به درجه رفیع 🕊🌹شهادت نائل گشت. @Ahmadmashlab1995
احمد وقتی سوریه بود با دوستانش عهد بسته بودند بعد از جنگ با هم به کربلا و مشهد بروند و به دوستاش میگفت آرزویی جز "شهادت" ندارم یک هفته بعد از این حرفاش شهید شد😔 شهید مشلب بخاطر🤗 ارادت و علاقه خاصی که به امام رضا (ع) داشت لقب جهادی غـریب طـ🌺ـوس را برای خود انتخاب کرد به گفته ی مادر شهید: " احمد ذهب الى ايران مرة واحدة وزوار الامام الرضا ع سنة ۲۰۱۲" احمد سال 2012 یک بار به ایران🇮🇷 آمده و به زیارت امام رضا (ع) مشرف شد پدر او مــحمد مشلب یکی از تاجران🛳🚃🏙🚗 لبنانی است و مادرش سیده سلام بدر الدین است ❤️ مادر شهید مشلب بااینکه احمد پسرش بود او را هم بازی⚽️🏏🏸 و دوست دوران جوانی اش میدانست و با عشق مادرانه در تربیت احمد تلاش کرد🌾 و برای رفتن احمد همانند مادران سایر شهدا عاشقانه فرزندش را راهی کرد🌷 احمد هر ساله در روز مادر برایش هدیه 🎁🎈میگرفت اما به گفته مادرش احمد امسال نه طلا و نه نقره داد بلکه با شهادتش 🌸باعث شد در برابر مولایم امام حسین رو سفید شوم در مراسم یادبود شهید احمد مشلب که در ایران برگزار شد مادر شهید گفت: وقتی حضرت زینب در خطر باشد وقتی امام زمان در خطر باشد من چرا فرزندم را نمی فرستادم پسر من باید یکی از زمینه سازان دولت حضرت مهدی (عج) بود احمد با وجود داشتن ثروت🚘🏡🏍⛲️ و مال دنیا احتیاجی به پول💵💴💶💸 نداشت در صورتی که خیلی ها میگویند مدافعان حرم برای پول میروند آیا این شهید 🚘BMWسوار هم برای پول رفت کسی که از لحاظ ثروت و مال چیزی کم نداشت آرامگاه این شهید⬛️❤️ والا مقام در روضة الشهدا شهر نبطیه لبنان است ❤️شادی روحش صلوات❤️ ✍ماه علقمه ⛔️کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع 🌷کانال رسمی شهیداحمدمَشلَب🌷 👇👇👇 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام... شهیدم... لحظه هایم بی تو.... سرود بیداری است... در نگاهم فریاد بیزاری است... در صدایم نوای است... در صبحگاهم... لحظه هایم با یاد زندگی میشود... 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
🌹 نحوه شهادت عباس دانشگر.... "عباس بین در و دیوار سوخت" وقتی که اباذری هم کم آورد... تقصیر نداشت ،عباس پنج سال، همیشه کنارش بود... اباذری راز را فاش کرد، راز شهادت عباس را... آخر میگویند تنها اباذری جسم پاره پاره عباس را دید. اباذری میگفت بچه ها رو قبل رفتن جمع کردم تو اتاقم گفتم ۱۰نفرید مطمئن باشید که ۲تا۳نفرتون یا شهید میشن یا مجروح... گذشت... گفت از این جمع همشون هم قسم شده بودن که عباس رو عملیات ها نبرن و کلا مواظبش باشن این آخرین بار هم خطی که اینا بودن کلا ۸ یا ۹ نَفَر از بچه های دانشگاه امام حسین بودن که عباس خبر دار میشه بچه ها وضعیتشون خوب نیست. عباس و یه نَفَر دیگه با ماشین میرن جلو، یه جایی کنار دیوار پارک میکنه. وقتی خواستن بیان پایین، با موشک ضد تانک ماشین رو میزنن، تا پیاده بشه "بین در و دیوار" نارنجک منفجر میشه و میسوزه. @ahmadmashlab1995
با بي کسي و غربت و غم مي سازيم با شيون و آه دم به دم مي سازيم سوگند به آن چهار قبر خاکي يک روز برايتان حرم مي سازيم 🌙💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖🌙 @ahmadmashlab1995
بَقیع یا بقیع‌الغرقد یا جنت‌البقیع گورستانی در مدینه است. عده بسیاری از اهل بیت و صحابه پیامبر اسلام از جمله چهار تن از امامان شیعه در این قبرستان مدفون هستند. قبرستان بقیع، سند تاریخی دیگری از جنایات جریان تکفیری وهابی در هشتم شوال سال 1344 هجری قمری پس از اشغال مکه، وهابیان به سرکردگی عبدالعزیزبن سعود روی به مدینه آوردند و پس از محاصره و جنگ با مدافعان شهر، سرانجام آن را اشغال کرده، مأمورین عثمانی را بیرون کردند و به تخریب قبور ائمه بقیع و دیگر قبور همچنین قبر ابراهیم فرزند پیامبر اکرم – صلی الله علیه و آله و سلم – قبور زنان آن حضرت ، قبر ام البنین مادر حضرت اباالفضل العباس – علیه السلام – و قبر عبدالله پدر پیامبر و اسماعیل فرزند امام صادق – علیه السلام – و بسیاری قبور دیگرپرداختند. ضریح فولادی ائمه بقیع را که در اصفهان ساخته شده بود و روی قبور حضرات معصومین امام مجتبی، امام سجاد ، امام باقر و امام صادق – علیهم السلام – قرار داشت را از جا در آورده و بردند. اما این اولین حمله آنان به مدینه نبود. آنان در سال 1221 هجری نیز یک بار دیگر به مدینه هجوم برده، پس از یک سال و نیم محاصره توانسته بودند آن شهر را تصرف کنند و پس از تصرف اقدام به غارت اشیای گرانبهای حرم پیامبر – صلی الله علیه و آله و سلم – و تخریب و غارت قبرستان بقیع نمودند. ✍ماه علقمه 🌷کانال رسمی شهیداحمدمَشلَب🌷 👇👇👇 https://telegram.me/AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 گنجشک با خدا قهر بود... روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: «می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه می دارد… » و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست... فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و… خدا لب به سخن گشود: «با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.......» گنجشک گفت: «لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ » و سنگینی بغضی راه کلامش بست… سکوتی در عرش طنین انداخت... فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: «ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. » گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود. خدا گفت: «و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! » اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...
را که با نوازش یاد یار خدا ، بیدار شوی ؛ چقدر می شود روز و تمام لحظه هایش.... 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
نخست وزیر ژاپن: من قصد دارم پیام رئیس جمهور امریکا را به جنابعالی برسانم 👈 رهبر انقلاب اسلامی: ترامپ را شایسته مبادله هیچ پیامی نمیدانم رهبرانقلاب، صبح امروز در دیدار نخست‌وزیر ژاپن: ما در حسن نیت و جدی بودن شما تردیدی نداریم اما در خصوص آنچه از رئیس جمهور آمریکا نقل کردید، من شخص ترامپ را شایسته مبادله هیچ پیامی نمیدانم و هیچ پاسخی هم به او ندارم و نخواهم داد. مطالبی را که بیان خواهم کرد، در چارچوب گفتگو با نخست وزیر ژاپن است زیرا ما ژاپن را کشوری دوست می‌دانیم، اگرچه گلایه هایی نیز وجود دارد. ۹۸/۳/۲۳
رمان_طعم_سیب کیفمو گذاشتم و سریع دوویدم دنبال هانیه... نیلوفر صدام زد: -زهرا!!!!! بدون جواب به نیلوفر رفتم دنبالش... من_هانیه؟هانیه...هانیه یه لحظه وایستا کارت دارم... فایده نداشت رسیدم بهش دستمو گذاشتم روی شونش و کشیدمش سمت خودم... برگشت طرفم ابروهاشو انداخت بالا یه نگاه از سر تا پا بهم انداخت پوز خندی زد و گفت: -میشنوم؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم بغضمو قورت دادم و گفتم: -معلوم هست داری چی کار میکنی؟؟؟ -باید بگم؟؟؟ -هانیه ما باهم دوستیم... -دوست بودیم... -هانیه این کارا چیه آخه چرا اینجوری میکنی...منظورت از حرفات چیه هانیه...نگرانم میکنی... لبشو گزید بغضی کرد و گفت: -نگران نباش...زهرا ما میتونستیم خیلی دوستای خوبی بمونیم ولی عشق آدمو کور میکنه...جوری که دیگه نمیفهمه طرف مقابلش کیه و چه بلایی میخواد سرش بیاره... اشک توی چشمام حلقه زد ترسیدم از حرفش... من_یعنی چی...؟؟؟بلا؟؟؟چه بلایی...چی میگی... -زندگی بین منو تو باید یکی رو انتخاب کنه... -هانیه تو دیوونه ای! -بهت پیشنهاد میکنم دورو ور یه دیوونه نباشی!!! بعد هم محکم نگاهشو ازم گرفت و رفت... خشک شده بودم سر جام و به رفتنش نگاه میکردم نیلوفر اومد سمتم دستشو گذاشت روی شونم و تکونم داد... نیلو_زهرا!!!!چی گفت؟؟؟چت شد یهو... زدم زیر گریه...نیلوفر بغلم کرد... بعد از چند دقیقه دید آروم نمیشم با گوشیم زنگ زد علی و اونم تا نیم ساعت بعد اومد دنبالم و منو برد خونه... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ به راستــــــــــے ڪه درد عاشقی تدبیر ها دارد...😌❤️ در دلم بود ڪهـ بے دوستـ نباشم هرگز...چهـ توان ڪرد ڪهـ سعی من و دل باطل بود...😕 @AhmadMashlab1995
رمان_طعم_سیب گوشیم زنگ خورد...پشت خط نیلوفر... من_بله؟؟؟ -سلام عزیزم خوبی؟؟؟ -خوبم تو خوبی؟ -دیشب هر چی زنگ زدم جواب ندادی خواستم ببینم حالت بهتره؟؟ -خداروشکر.توخوبی؟ -منم خوبم.زهرا؟ -بله؟؟ -بهم نمیگی هانیه چی گفت؟؟داری نگرانم میکنی... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -حرف های همیشگی... -بیخیال ولش کن.مزاحمت نمیشم میخواستم حالتو بپرسم. -قربونت برم. -خدانکنه میبینمت.فعلا -فعلا. تلفن رو قطع کردم رفتم آبی به سرو صورتم زدم باید خودمو مشغول آماده کردن پروژه میکردم... اسمم از پروژه ی هانیه خط خورده +وای خدای من چه موقعیم رابطه ها خراب شد!!بهتره زودتر کارمو شروع کنم! لپ تاپ و کتابامو برداشتم و رفتم حیاط مشغول شدم... گوشیم زنگ خورد پشت خط علی... من_سلام. علی_سلام خانمی. -خوبی؟ -خوبم شما خوبی؟؟؟ -ممنون چه خبر؟ -سلامتی چیکار میکنی؟؟ -مشغول پروژه ام...هعی!باید از اول شروع کنم فردا وقت تحویلشه! -پس برو مزاحمت نمیشم. -مراحمی. -برو بعدا زنگ میزنم. -باشه عزیزم. -فعلا. تلفن رو قطع کردم ولی نمیتونستم تمرکز کنم... اینکه تهدید شدم و توی این شک موندم که آیا بلایی سرم میاد یا نه منو میکشه...حرفای هانیه مغزمو میخوره...میترسم...توکل میکنم خدا ولی میترسم... +زندگی باید بین منو تو یکی رو انتخاب کنه... +من روتو خط میکشم... حالا تقریبا یک هفته میشه که منو علی نامزدیم... اما اصلا دلم طاقت یه ضربه ی دوباره رو نداره... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @AhmadMashlab1995
بابت تاخیر عذر خواهم
🔥 ‼️😍 🚨 یکی از همراهان رهبر انقلاب نقل می‌کند: یک شب که به منزل رفته بودیم، پس از احوالپرسی و گفتگو، موقع خداحافظی یکی از اعضای خانه جلو آمد و گفت: دو نفر از فرزندان شهدا که الان اینجا هستند، صیغه محرمیت خوانده‌اند، خیلی دوست دارند صیغه دائم آنان را شما بخوانید. فرمودند: اشکال ندارد، می‌گویم یک وقت مشخص کنند، بیایند دفتر. گفتند: دوست داریم همین الان انجام شود. فرمودند: مانعی ندارد. اما به شرطی که مهریه بیش از #۱۴سکه نباشد. گفتند: مهریه #۱۰۰سکه بهار آزادی است. چند لحظه سکوت بود و سکوت. ناگهان دختری که ظاهراً همان خانم بود جلو آمد و گفت: من بقیه را بخشیدم. مهریه فقط ۱۴ سکه باشد‼️😳😍 ❤️ مراسم اجرا شد و عروس و داماد هر کدام سکه‌ای از دست آقا هدیه🎁 گرفتند‼️😍 👌آیا اگر ما بودیم این شرط را می پذیرفتیم⁉️ 📙 کتاب ، گوشه‌هایی از زندگی رهبر انقلاب، نوشته: @Ahmadmashlab1995