🍃🌸🍃
یکی بیاید
خاطراتم را قانع کند
که شما دیگر رفته اید،
دلم...
حرف مرا باور ندارد!
#دلنوشته
#شهید_احمد_مشلب_و_دوستانش
@ahmadmashlab1995
میگفت یک بار اسیر داعشی گرفتیم👹. دیدیم قاشق به گردنش آویزان است به او گفتیم این قاشق چیست؟ گفت زودتر مرا خلاص کنید. زودتر مرا بکشید بروم ناهارم را با پیامبر اسلام بخورم😍...😒 این قاشق را هم برای این آویزان کردم. این جهالت و وقاحت دواعش خندهآور است. آنقدر روی مغزشان کار کردند که به خرافات ایمان دارند.
💠 همسرم میگفت جنگ سوریه با جنگ ایران و عراق خیلی فرق دارد. در سوریه سرباز اسلام که در شهر قدم میزند نمیداند بچهای که با توپ بازی میکند⚽️ آیا تا چند لحظه دیگر به طرف او شلیک میکند؟! یا زنی که چادر به سر و زنبیل به دست است و خرید خانهاش را انجام میدهد شاید داعشی است و نارنجک به دست دارد💣. جنگ داخلی خیلی سخت است.
راوی: همسر #شهید_مدافع_حرم
عبدالله حسینی🌹
@ahmadmashlab1995
همه ی بغض های یک عمر را بر داری
ببری پشت پنجره فولاد، که به آقا نشان بدهی
-بی هوا- در فضای همه ی صحن های امام رضا
پخش می شود: اللهم رب النور العظیم....
انگار او هم دارد همه ی
بغض هایش را نشان تو می دهد ...
#امام_رضای_دلم❤️
#به_نیابت_از_شهید_احمد_مشلب
@AhmadMashlab1995
May 11
کانال رسمی شهید احمد مشلب در روبیکا
👇👇👇👇
https://rubika.ir/AhmadMashlab1995
کلیک کنید
May 11
🍃🌸بنام خدا🍃🌸
#بیوگرافی_شهیـد_مدافع_حرم
#احمدمَشلَب معروف به شهید BMW🚘 سوار لبنانی متولد ۳۱ آگوست 🗓سال ۱۹۹۵
و در محله السرای شهر نبطیه لبنان 🇱🇧دیده به جهان گشود
احمد از همان دوران👼 کودکی در این شهر رشد کرد و در راه اهل بیت تلاش و کوشش میکرد
او یکی از بهترین دانش آموزان هنرستان🏬 اَمجاد بود و از آنجا فارغ التحصیل شد 🎓و دیپلم (تکنولوژی اطلاعات) گرفت
شهید احمد مشلب رتبه ۷ در لبنان دررشته تحصیلی اش که تکنولوژی اطلاعات(انفورماتیک it)🖥💻⌨🌐 بود شد اما سه روز قبل از اینکه به دانشگاه برود در سوریه بود و شهید شد
احمد ارادت خاصی به ائمه اطهار داشت و دفاع از حریم اهل بیت رو وظیفه میدونست همزمان با اعزام🛫 مدافعان حرم از لشکر حزب الله
برای دفاع🔫 از حریم آل الله به سوریه🇸🇾 رفت
در آنجا با عشق و علاقه ای که به عمه ی سادات داشت جانانه میجنگید
تا اینکه در یکی از درگیری ها🔫💥⚡️ درسوریه از ناحیه دست✋ مجروح شد که منجر به از کار افتادن انگشت کوچک دست راست شد و برای مدوا به بیمارستان🏨 نبطیه لبنان🇱🇧 انتقال🛬 داده 🛌شد
#ادامه_دارد
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸بنام خدا🍃🌸 #بیوگرافی_شهیـد_مدافع_حرم #احمدمَشلَب معروف به شهید BMW🚘 سوار لبنانی متولد ۳۱ آگ
ادامه #زندگی_نامه_شهید_احمد_مشلب
اما عطش احمد برای شهادت بسیار بود و دوباره همراه سایر رزمنده های حزب الله
به سوریه رفت😇✈️
سرانجام در ۲۹ فوریه🗓 ۲۰۱۶ در منطقه الصوامع ادلب (سوریه) در
درگیری با تکفیری ها و عملیات🔫💥💥⚡️
براثر برخورد بمب هاون 60 و اصابت ترکش های زیاد الخصوص به سر , و پا (قطع تاندون و اعصاب پا) و دیگر اعضای بدن فالفور به درجه رفیع 🕊🌹شهادت نائل گشت.
احمد وقتی سوریه بود با دوستانش عهد بسته بودند بعد از جنگ با هم به کربلا و مشهد بروند و به دوستاش میگفت آرزویی جز "شهادت" ندارم
یک هفته بعد از این حرفاش شهید شد😔
شهید مشلب بخاطر🤗 ارادت و علاقه خاصی که به امام رضا (ع) داشت
لقب جهادی غـریب طـ🌺ـوس را برای خود انتخاب کرد
به گفته ی مادر شهید:
" احمد ذهب الى ايران مرة واحدة وزوار الامام الرضا ع سنة ۲۰۱۲"
احمد سال 2012 یک بار به ایران🇮🇷 آمده و به زیارت امام رضا (ع) مشرف شد
پدر او مــحمد مشلب یکی از تاجران🛳🚃🏙🚗 لبنانی است
و مادرش سیده سلام بدر الدین است
❤️
مادر شهید مشلب بااینکه احمد پسرش بود او را هم بازی⚽️🏏🏸 و دوست دوران جوانی اش میدانست و با عشق مادرانه در تربیت احمد تلاش کرد🌾
و برای رفتن احمد همانند مادران سایر شهدا عاشقانه فرزندش را راهی کرد🌷
احمد هر ساله در روز مادر برایش هدیه 🎁🎈میگرفت اما به گفته مادرش
احمد امسال نه طلا و نه نقره داد بلکه
با شهادتش 🌸باعث شد در برابر مولایم امام حسین رو سفید شوم
در مراسم یادبود شهید احمد مشلب که در ایران برگزار شد مادر شهید گفت: وقتی حضرت زینب در خطر باشد وقتی امام زمان در خطر باشد من چرا فرزندم را نمی فرستادم پسر من باید یکی از زمینه سازان دولت حضرت مهدی (عج) بود
احمد با وجود داشتن ثروت🚘🏡🏍⛲️ و مال دنیا احتیاجی به پول💵💴💶💸 نداشت در صورتی که خیلی ها میگویند مدافعان حرم برای پول میروند
آیا این شهید 🚘BMWسوار هم برای پول رفت کسی که از لحاظ ثروت و مال چیزی کم نداشت
آرامگاه این شهید⬛️❤️ والا مقام در روضة الشهدا شهر نبطیه لبنان است
❤️شادی روحش صلوات❤️
✍ماه علقمه
⛔️کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
#شهید_مدافع_حرم
#احمد_مشلب
#معروف_به_شهید_B_M_W_سوار
#رتبه٧تکنولوژےاطلاعات_درلبنان
🌷کانال رسمی شهیداحمدمَشلَب🌷
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبتهای مادر #شهید_احمد_مشلب در شیراز
🔖احمد جوان خوشتیپ و زیبایی بود که به اون لقب #یوسف_الشهدا رو دادن
#یوسف_الشهدا
#معروف_به_شهید_B_M_W_سوار
@AhmadMashlab1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_هشتم •°•°•°• _نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم...
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_نهم
•°•°•°•
_خب...
نظرتون چیه خانوم جلالی؟...
این جمله رو با کلی خجالت گفت...
لرزش دستامو حس میکردم
و دلم...
دلم که مثل سیرو سرکه میجوشید
قشنگ قل قل میکرد!!😓
ضربان قلبم روی هزار بود...😪
+آقای صبوری...!😏
سرشو آورد بالا😶
نگرانی و استرس و توی چشماش به خوبی میدیدم...
توی چشمای آبیش!
با زبونم لبامو تَر کردم و گفتم:
+ممکنه یه لیوان آب به من بدید...😐
نفسشوکه تو سینه اش حبس کرده بودو بیرون دادو یه لیوان آب ریخت و اومد سمتم:
_بفرمایید.😒
دستام به شدت میلرزید.
کمی لرزشش رو کنترل کردم و لیوان و گرفتم
اما متوجه لرزش دستام شد.😯
_شما حالتون خوبه؟!😳
+بله..خیلی ممنون...خوبم!☺
آب و جرعه جرعه خوردم
سکوت بدی توی فضا حاکم بود.😣
+خب...
آقای صبوری
من فکرامو کردم...
بازهم سرشو آورد بالا و منتظر موند...👀
+جوابِ مَن...
صدای موبایلش صحبتم و قطع کرد...😓😐
معلوم بود کاملا عصبی شده😒
_ببخشید.😑
و تلفن رو جواب داد...
_سلام
+......
_چیشده؟
+......
_مریم جان آروم بگو ببینم مامان چیشون شده؟
+......
_باشه باشه...آروم باش منم الان خودمو میرسونم
+......
_باشه...خداحافظ.
با استرس نگاهش کردم و گفت:
_شرمنده خانوم جلالی...مادرم حالشون بد شده رفتن بیمارستان...من باید برم... دوباره مزاحمتون میشم برای جواب..
+ای وای. انشاالله که خوب شن...اگه کمکی از دستم برمیاد بگین.
_ممنون از لطفتون.فعلا خداحافظ
+خواهش میکنم.خدانگهدار...
ودرو بست...
و من موندم
یه اتاق گرم
و قلبی که دیوانه وار میکوبید...😖😐
.
⬅ ادامه دارد...
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_نهم •°•°•°• _خب... نظرتون چیه خانوم جلالی؟... این جمله رو با ک
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_دهم
•°•°•°•
یک هفته دیگه هم گذشت...
توی این یه هفته #سید خبری نگرفته بود.
.
+مامان
_بله؟
+من دارم میرم بیرون یکم دوربزنم
_باشه برو...اون چادرچیه سرت کردی؟!
+وای مامان توروخدا باز شروع نکنا...
من بزرگ شدم وخودم میتونم تواین زمینه براخودم تصمیم بگیرم...
خداحافظ
و درو بستم...
دلم خیلی عجیب گرفته...
غروب جمعه هم که بود!!
نمیدونستم میخوام کجا برم.
سوار تاکسی شدم.
_کجا برم خانوم؟
+یه جایی که آرومم کنه...!
باخودم فکر میکردم اگه الان این جمله رو بگم
راننده با اُردنگی پرتم میکنه بیرون ومیگه برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!😂😂
اما در کمال تعجب دیدم راه افتاد...
منم چیزی نگفتم،
سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم.
صدای قطره های بارون که میخورد به شیشه رو حس میکردم.
مگه بهتر از اینم میشه؟
جمعه باشه،
غروب باشه،
دلت گرفته باشه،
بارونم بیاد!
ناخودآگاه صورت #سید توی ذهنم مجسم شد!
یه لبخند اومد روی صورتم...:)
خطاب به خودم:
+نیشمو ببند:|| 😂😐😒😏😓
_خانوم.رسیدیم.
چشمام و باز کردم.
مزار شهدای گمنام...
بغض گلومو گرفت...
من این آرامشی که باچادرم دارم و مدیون شهدای گمنامم...
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
یه شیشه گلاب و یه دسته گل رز خریدم.
گل رز چقد گرون شده😓😂
بی اختیار سمت یه قبر کهگوشه بود کشیده شدم...
کنار سنگ قبر نشستم و دستم و گذاشتم روی سنگ تا فاتحه ای بخونم
که همزمان بامن
یه دست دیگه هم گذاشته شد روی سنگ و سریع برداشته شد...
سرمو بلند کردم تا صاحب دستو ببینم.
#آقاسید بود!
مگه عجیب تر از اینم میشه؟!
از جام بلند شدم و متوجه من شد.
+سلام آقاصبوری.
_ااا
سلام خانوم جلالی شمایین؟
شما اینجا چکار میکنین؟
نیمچه لبخندی زدمو گفتم
+بقیه اینجا چکار میکنن منم همون کارو میکنم.
+شما اینجا چکارمیکنین؟
بفرمایین بشینین.
در حالی که می نشستیم گفت:
_این شهید گمنام،دوست منه...
هر جمعه میام پیشش😊:)
.
گلاب و برداشتم و آروم آروم ریختم روی سنگ قبر و دست کشیدم روش...
_خانوم جلالی...
ببخشید...جواب من رو ندادید هنوز...
دستم برای لحظه ای روی سنگ خشک شد...
دوباره کارمو ادامه دادم و گفتم:
+بله.فرصت نشده بود.مادرتون خوب شدن؟
_الحمدالله خوبن...خب...من منتظرم...
یه شاخه گل برداشتم وشروع کردم به پر پر کردنش...
+راستش...
راستش آقای صبوری،
(سرمو آوردم بالا و توچشماش نگاه کردم)
+جواب من به دو دلیل،
منفی هست...
.
⬅ ادامه دارد..
@ahmadmashlab1995
سلام آقای من، مهدی جان❣
🍂🍂🍂🍂🍂
هرچند در حسرت دیدارت پیر شدم؛
هرچند در آتش فراقت سوختم؛
هرچند دیدگان خیس و مشتاقم به راهت سپید شد؛
هرچند قلب دردمندم در التهاب غیبت و غربتت فرسود..؛
🍂🍂🍂🍂🍂
اما دلخوشم به آنکه تو مرا می بینی...
نهایت استیصال و بی کسی ام را..،
اوج اضطراب و تنهایی ام را...
و تمام درد و ماتمم را...
همه را می بینی و دعایم می کنی.
#صبحتونمهدوی 🌼
@ahmadmashlab1995
🌸🍃
پدر حاج علی که چند سال پیش به رحمت خدا رفتند،
از روزی که حاجی مفقود شد، فکر میکنم به مدت 16سال هر روز صبح فرشی را جلوی در حیاط، پهن میکرد و منتظر حاجی مینشست.
16 سال دم در حیاط نشست، سن زیادی هم نداشت، ایشان حتی فوتبال هم بازی میکرد و ورزشکار بود.
منتهی حاجی در این 16 سال منتظر بود و به رحمت خدا رفت.
#شھیدعلی_هاشمی
#سالروزشهادت
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995❤️
🌸شهید مدافع حرم محمد اتابه🌸
💠قسمتی از وصیتنامه شهید اتابه💠
شهادت در قاموس اسلام کاری ترین ضربات را بر پیکر ظلم و شرک و الحاد میزند و خواهد زد و تاریخ اسلام این را ثابت کرده است، من نیز در پوست خود نمیگنجم و پاهایم به امر من نمیباشند و خویش را در قفس محبوس میبینم و میخواهم از قفس به در آیم، جنگ در سوریه “جنگ ما” جنگ علیه کفر است و ملت ما باید خودش را آماده هرگونه فداکاری نمایند و در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام و با خلوص نیت پیدا کنیم.
#وصیت_نامه
#شهید_محمد_اتابه
✅
🌿🌺 @Ahmadmashlab1995🌿🌺
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_دهم •°•°•°• یک هفته دیگه هم گذ
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_یازدهم
•°•°•°•
کمی مکث کردو گفت:
_آخه چرا؟
+گفتم که...
به دو دلیل
_میتونم بپرسم اون دوتا دلیل چین؟
+بله
_خب...اون دوتا دلیل چین؟!
یه رز دیگه برداشتم و همینطور که گلبرگ به گلبرگ پر پر شون میکردم ادامه دادم:
+دلیل اول خانواده من هستن که میدونم به هیچ وجه راضی نمیشن
و دلیل دوم ...
_دلیل دوم چی؟
+و دلیل دوم اینکه شما بخاطر چادرم منو میخواید!
_ببخشید متوجه نمیشم...
لرزش صدامو کنترل کردم و ادامه دادم:
+شما منو قبل از اینکه چادری بشم دیده بودین ومیشناختین...
سرمو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم:
اما چرا بعد از اینکه چادری شدم،برای خواستگاری پا پیش گذاشتین؟! کلافه بود...
دستی به موهاش کشیدو گفت:
+کاش میتونستم بهتون ثابت کنم که بخاطر چادرتون پا پیش نذاشتم...کاش...
اما
اینو بخونید...شاید نظرتون عوض شد...
و بعد یه دفترسبز رنگ وگذاشت روی سنگ قبر وبعد رفت...
اشکام یکی پشت دیگری پایین میریختن..
خدایا این چه حسیه؟
چرا هروقت میبینمش قلبم تند تند میزنه
دست و پام میلرزه؟
دلم هُرّی میریزه؟
دفترو برداشتم
و باز کردم و آروم شروع کردم به خوندنش...
(بسم الله الرحمن الرحیم...
توی اردوی شلمچه باما همراه بود...
عجیب بود...خیلی...
جالب اینه که نمازخوندم بلد نبود
اما داشت میومد شلمچه...!
وقتی بهم گفت نماز بلد نیست
یه لحظه ازش بدم اومد که با این سنش نماز خوندن بلد نیست.
اما سریع تو ذهنم اومد که
سید از جدت خجالت بکش!
شاید تو خونواده ای بزرگ شده که مقید نیستن...
.
وقتی بهش گفتم که نماز بخون و بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد،
فهمیدم که پایبند اعتقادات خونواده اش نیست.
اون نماز بهترین نماز عمرم بود...
اما به خودم تشر زدم که اون دختر،
هیچ سنمی باتو نداره
و باید خودتو کنترل کنی که به چشم خواهر ببینیش...
اما
این دختر
دل و ایمان مارو باخودش برد...
اما باز هم به خودم میگفتمکه پایبند عشق یک طرفه نشو!
وقتی که از شلمچه برگشت
دیدم که چادری شده...
حدس میزدم...
خیلی از دوستاشو از دست داد
اما براش مهم نبود...
از وقتی که چادری شد،،،
فهمیدم که نصحیت های عقلم به دلم،
همه بی فایده بودن...
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_یازدهم •°•°•°• کمی مکث کردو گفت: _آخه چرا؟ +گفتم که..
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_دوازدهم
. •°•°•°•.
سید محمد:😨👇
یک ماه باخودم فکر کردم و کلنجار رفتم... قدرت قلبم بیشتر از عقلم بود و این شد که باهزار مکافاتی که بود، ازش خواستگاری کردم... نمیدونم چه جوابی میشنونم اما من بادوست شهیدم قول و قرار گذاشتم... بهش گفتم من این همه برات زحمت کشیدم و هر جمعه اومدم پیشت و تنهات نذاشتم تو هم نیلوفرو به من بده... خدایا... میدونم که میدونی چقدر دوسش دارم... من از تو میخوامش...)
نیلوفر:😬👇
دستی به صورتم کشیدم که پراز اشک شده بود... خدااایا
منم میخوامش... !
الان تازه فهمیدم این تپش قلبها و لرزش دستها و هُرّی ریختن دلها همه اینها ،
عشق بودن... منم عاشق شده بودم و خودم خبر نداشتم...
#قلبم_برای_تو
آهنگ محسن چاووشی تو ذهنم تکرار شد:
.
(تو داری از خودت، فرار میکنی
داری با ریشه هات، چیکار میکنی؟!...) .
جواب منفی داده بودم به کسی که دوستش داشتم... اما حالا فهمیدم که دوست داشتن اون بخاطر چادری شدن من نبود... خدایا این مشکل که حل شد... با خانواده ام چه کنم؟!.. خدایا اونا مخالفت میکنن من مطمئنم... و هق هقم بلند شد... . .
.
چند روزیه که ازش خبر ندارم... تو دانشگاهم ندیدمش... زهرا متوجه حال خرابم شده بود.
_عاشق پاشق شدی رفتتت😐😂😏 +اااا...زهرا اذیتم نکن...
حالم بده این چند روز از بس بغض کردم و اشک ریختم خسته شدم... زهرا؟!
_جانم؟! +راسته که میگن دخترا سخت عاشق میشن و غم عشق زیاد میکشن؟! _اره راسته...
اماتو که مشکلی نداری..
تو که طرفتم عاشقته... +اره..
اما خونواده ام... .
تق تق تق... _اجازه هست بیام تو؟! +جانم مامان.بفرما
_به به نیلوفر خانم... چه بزرگ شدی😐 +چیشده مامان؟ من که همون اندازه ام😂
_پاشو خودتو جمع کن شب خواستگار برات میاد +اااه.مامان گفتم من فعلا قصد ازدواج ندارم!
_خیلی اصرار کردن...
توهم که جواب مثبت ندادی...
نخواستی میگی نه... .
یه تیپ معمولی زدم و چادرم و سرم کردم الانا بود که برسن... اصلا حوصله ندارم .
خدایا من #محمد و میخوام😢😢
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
@ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دلنوشته مادر شهید مدافع حرم
#شهید احمد مشلب برای امام رضا(ع)
در مشهد مقدس
"ای غریب طوس ای همدم قلب هایی از جوانان که رهرو راه حقیقت و عقیده ی شما بودن"
#غریب_طوس
@ahmadmashlab1995
May 11
🌷🌷🌷🌷🌷
😔💔مظلومانه تر از این وصیت شنیده اید؟
« وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین.
من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. »
🌹شهید محمود صدیقی راد
حق شهدارا ادا نکنیم....مدیون هستیم..نثارشان #صلوات...
#وصیت
#شهدا
#صلوات
@ahmadmashlab1995