eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام آقای من، مهدی جان❣ 🍂🍂🍂🍂🍂 هرچند در حسرت دیدارت پیر شدم؛ هرچند در آتش فراقت سوختم؛ هرچند دیدگان خیس و مشتاقم به راهت سپید شد؛ هرچند قلب دردمندم در التهاب غیبت و غربتت فرسود..؛ 🍂🍂🍂🍂🍂 اما دلخوشم به آنکه تو مرا می بینی... نهایت استیصال و بی کسی ام را..، اوج اضطراب و تنهایی ام را... و تمام درد و ماتمم را... همه را می بینی و دعایم می کنی. 🌼 @ahmadmashlab1995
🌸🍃 پدر حاج علی که  چند سال پیش به رحمت خدا رفتند، از روزی که حاجی مفقود شد، فکر می‌کنم به مدت 16سال هر روز صبح فرشی را جلوی در حیاط، پهن می‌کرد و منتظر حاجی می‌نشست. 16 سال دم در حیاط نشست، سن زیادی هم نداشت، ایشان حتی فوتبال هم بازی می‌کرد و ورزشکار بود. منتهی حاجی در این 16 سال منتظر بود و به رحمت خدا رفت. 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
🌸شهید مدافع حرم محمد اتابه🌸 💠قسمتی از وصیتنامه شهید اتابه💠 شهادت در قاموس اسلام کاری ترین ضربات را بر پیکر ظلم و شرک و الحاد میزند و خواهد زد و تاریخ اسلام این را ثابت کرده است، من نیز در پوست خود نمیگنجم و پاهایم به امر من نمیباشند و خویش را در قفس محبوس میبینم و میخواهم از قفس به در آیم، جنگ در سوریه “جنگ ما” جنگ علیه کفر است و ملت ما باید خودش را آماده هرگونه فداکاری نمایند و در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام و با خلوص نیت پیدا کنیم. #وصیت_نامه #شهید_محمد_اتابه ✅ 🌿🌺 @Ahmadmashlab1995🌿🌺
#خنده_هایت را دوست دارم گویند چرا #دل بہ #شهیدان دادے #وللہ کہ خود ندادم آنها #بردند🕊 #شهید_احمد_مشلب @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_دهم •°•°•°• یک هفته دیگه هم گذ
•°•°•°• کمی مکث کردو گفت: _آخه چرا؟ +گفتم که‌‌... به دو دلیل _میتونم بپرسم اون دوتا دلیل چین؟ +بله _خب...اون دوتا دلیل چین؟! یه رز دیگه برداشتم و همینطور که گلبرگ به گلبرگ پر پر شون میکردم ادامه دادم: +دلیل اول خانواده من هستن که میدونم به هیچ وجه راضی نمیشن و دلیل دوم ... _دلیل دوم چی؟ +و دلیل دوم اینکه شما بخاطر چادرم منو میخواید! _ببخشید متوجه نمیشم‌‌... لرزش صدامو کنترل کردم و ادامه دادم: +شما منو قبل از اینکه چادری بشم دیده بودین ومیشناختین... سرمو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم: اما چرا بعد از اینکه چادری شدم،برای خواستگاری پا پیش گذاشتین؟! کلافه بود... دستی به موهاش کشیدو گفت: +کاش میتونستم بهتون ثابت کنم که بخاطر چادرتون پا پیش نذاشتم...کاش... اما اینو بخونید...شاید نظرتون عوض شد... و بعد یه دفترسبز رنگ وگذاشت روی سنگ قبر وبعد رفت... اشکام یکی پشت دیگری پایین میریختن‌.. خدایا این چه حسیه؟ چرا هروقت میبینمش قلبم تند تند میزنه دست و پام میلرزه؟ دلم هُرّی میریزه؟ دفترو برداشتم و باز کردم و آروم شروع کردم به خوندنش... (بسم الله الرحمن الرحیم... توی اردوی شلمچه باما همراه بود... عجیب بود...خیلی... جالب اینه که نمازخوندم بلد نبود اما داشت میومد شلمچه..‌.! وقتی بهم گفت نماز بلد نیست یه لحظه ازش بدم اومد که با این سنش نماز خوندن بلد نیست. اما سریع تو ذهنم اومد که سید از جدت خجالت بکش! شاید تو خونواده ای بزرگ شده که مقید نیستن... . وقتی بهش گفتم که نماز بخون و بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد، فهمیدم که پایبند اعتقادات خونواده اش نیست.‌‌ اون نماز بهترین نماز عمرم بود... اما به خودم تشر زدم که اون دختر، هیچ سنمی باتو نداره و باید خودتو کنترل کنی که به چشم خواهر ببینیش... اما این دختر دل و ایمان مارو باخودش برد... اما باز هم به خودم میگفتم‌که پایبند عشق یک طرفه نشو! وقتی که از شلمچه برگشت دیدم که چادری شده... حدس میزدم... خیلی از دوستاشو از دست داد اما براش مهم نبود... از وقتی که چادری شد،،، فهمیدم که نصحیت های عقلم به دلم، همه بی فایده بودن... ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_یازدهم •°•°•°• کمی مکث کردو گفت: _آخه چرا؟ +گفتم که‌‌..
. •°•°•°•. سید محمد:😨👇 یک ماه باخودم فکر کردم و کلنجار رفتم... قدرت قلبم بیشتر از عقلم بود و این شد که باهزار مکافاتی که بود، ازش خواستگاری کردم... نمیدونم چه جوابی میشنونم اما من بادوست شهیدم قول و قرار گذاشتم... بهش گفتم من این همه برات زحمت کشیدم و هر جمعه اومدم پیشت و تنهات نذاشتم تو هم نیلوفرو به من بده... خدایا... میدونم که میدونی چقدر دوسش دارم... من از تو میخوامش...) نیلوفر:😬👇 دستی به صورتم کشیدم که پراز اشک شده بود... خدااایا منم میخوامش... ! الان تازه فهمیدم این تپش قلبها و لرزش دستها و هُرّی ریختن دلها همه اینها ، عشق بودن... منم عاشق شده بودم و خودم خبر نداشتم... آهنگ محسن چاووشی تو ذهنم تکرار شد: . (تو داری از خودت، فرار میکنی داری با ریشه هات، چیکار میکنی؟!...) . جواب منفی داده بودم به کسی که دوستش داشتم... اما حالا فهمیدم که دوست داشتن اون بخاطر چادری شدن من نبود... خدایا این مشکل که حل شد... با خانواده ام چه کنم؟!.. خدایا اونا مخالفت میکنن من مطمئنم... و هق هقم بلند شد‌... . . . چند روزیه که ازش خبر ندارم... تو دانشگاهم ندیدمش... زهرا متوجه حال خرابم شده بود. _عاشق پاشق شدی رفتتت😐😂😏 +اااا...زهرا اذیتم نکن... حالم بده این چند روز از بس بغض کردم و اشک ریختم خسته شدم... زهرا؟! _جانم؟! +راسته که میگن دخترا سخت عاشق میشن و غم عشق زیاد میکشن؟! _اره راسته... اماتو که مشکلی نداری.. ‌تو که طرفتم عاشقته... +اره.. اما خونواده ام... . تق تق تق... _اجازه هست بیام تو؟! +جانم مامان.بفرما _به به نیلوفر خانم... چه بزرگ شدی😐 +چیشده مامان؟ من که همون اندازه ام😂 _پاشو خودتو جمع کن شب خواستگار برات میاد +اااه.مامان گفتم من فعلا قصد ازدواج ندارم! _خیلی اصرار کردن... توهم که جواب مثبت ندادی... نخواستی میگی نه... . یه تیپ معمولی زدم و چادرم و سرم کردم الانا بود که برسن... اصلا حوصله ندارم . خدایا من و میخوام😢😢 . ⬅ ادامه دارد‌... •°•°•°• @ahmadmashlab1995
پست ویژه 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دلنوشته مادر شهید مدافع حرم احمد مشلب برای امام رضا(ع) در مشهد مقدس "ای غریب طوس ای همدم قلب هایی از جوانان که رهرو راه حقیقت و عقیده ی شما بودن" @ahmadmashlab1995
#دلتنگی_شهدایی گفتم بهانه‌ای نیست تاپر زنم به سویت گفتاتو #بال بگشا راه بهانه بامن #شهید_احمد_مشلب @ahmadmashlab1995
🌷🌷🌷🌷🌷 😔💔مظلومانه تر از این وصیت شنیده اید؟ « وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین. من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. » 🌹شهید محمود صدیقی راد ‌‌ حق شهدارا ادا نکنیم....مدیون هستیم..نثارشان ... @ahmadmashlab1995
نِسالُ الله وَ مَنازِل الشُهَداء 🌺🍃پَــــنـــد نـــٰـامــہ شٌــــهَــــداء 🍃🌺 📝از دل خاک فکه، شهیدی یافتند٬ که در جیب لباسش برگه‌ای بود:  🍂«بسمه تعالی ، جنگ بالا گرفته است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست. تا هنوز چند قطره خون در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم مینویسم: ((به تو خیانت می‌کنند، تو خیانت مکن. تو را تکذیب میکنند، آرام باش. تو را می‌ستایند، فریب مخور. تو را نکوهش می‌کنند، شکوه مکن. مردم شهر از تو بد میگویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش. 'آنگاه از ما خواهی بود.')) دیگر نایی در بدن ندارم؛ خداحافظ دنیا "یازهرا"»🍂 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_دوازدهم . •°•°•°•. سید محمد:😨👇 یک ماه باخودم فکر کردم و
•°•°•°• صدای در به صدا در اومد بابا رفت جلوی در پیشوازشون. من و مامانم کنار راهرو ایستادیم، مامان یه کت دامن زیتونی باروسری سرش بودو چند تار از موهای طلایی رنگش هم بیرون بود.! صدای بابا اومد که میگفت بفرمایین داخل. اول یه خانم چادری مسن و خوش بَرو رو اومد داخل که کلی گرم سلام و احوال پرسی کرد،پشتش یه آقای مسن اومد تو که کت شلوار اتو کشیده تنش بود... پشت سر اون اقا یه پسر کت شلواری اومد داخل که سبد گل بزرگ بودو صورتش و پوشونده بود... بدون این که نگاهش کنم سلام کردم و سبد گل و گرفتم و رفتم تو آشپزخونه... هوا خیلی خفه بود. پنجره آشپزخونه رو باز کردم تا یکم هوای آزاد بهم بخوره... بغضم گرفت... خدایا؟! چی میشد بجای اینا الان اینا بودن؟ اصلا قیافه پسره رو ندیدم ببینم چه شکلیه... همون بهتر! استکانای چایی رو آماده گذاشتم که مامان اومد آشپزخونه _نیلو چای بریز بیار. +مامان من نمیارم...خوشم نمیاد! _زشته دختر، بریز بیار! . باسینی‌چایی وارد حال شدم ... یکی یکی چایی رو گرفتم جلوشون رسیدم به شازده! هه...ازش بدم میاد... بازهم نگاهش نکردم... شاید هرکسه دیگه ای جای من بود حداقل نیم نگاهی مینداخت بهش اما من همینکه میدونستم نیست کافی بود تا نگاهش نکنم... . _خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دوتا جونا برن صحبت کنن. +خواهش میکنم اجازه مام دست شماست. نیلوفر جان راهنماییشون کن... من بااجازه ای گفتم پاشدم و شازده هم پاشدو دنبال من اومد... در اتاقم و باز کردم : +بفرمایید تو. روی تخت نشست ومنم نشستم روی صندلی میز کامپیوتر... _سلام نیلوفر خانم. سرمو بالا آوردم که جواب سلامش رو بدم که.... نه... این امکان نداشت... . . ⬅ ادامه دارد... @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_سیزدهم •°•°•°• صدای در به صدا در اومد بابا رفت جلوی در پیش
•°•°•°• ماتم برده بود... نه... ؟ ؟ _چیشده نیلوفرخانم؟ آب دهنم و قورت دادم، پلک زدم و گفتم: +شما اینجا چکار میکنین آقاصبوری؟ _خب اومدم خواستگاری دیگه. مگه شما نمیدونستید؟ مستقیما به‌چشمام نگاه نمیکرد، اما من مستقیم به چشماش نگاه میکردم! آخه مگه میشه؟! +نه نمیدونستم.حتی نگاه نکردم که ببینم کی هستین! _خب... اشکال نداره... باحجب و حیا ادامه داد: اون دفتر و خوندین؟! سرمو پایین انداختم و گفتم: +بله خوندم... _خب... نظرتون؟!.. ؟! +نظرم؟!... خب راستش... الان تنها مشکل ففط خونواده من هستند... _اونم که مشکلی نیست...با چند بار اومدن و رفتن و اصرار، حل میشه... پس قبوله؟ باخجالت: +بله☺ زیر لبی گفت: _خدایا شکرت... _خب در مورد خودمم بگم که من ۲۵ سالمه توی خونواده ای مذهبی بزرگ‌شدم. توی مسائل معنوی و اخلاقی خب خداروشکر از بچگی توی هیئت های عزاداری و کانون های فرهنگی بودم و آدم صبوری هستم درست مثل فامیلیم. مسائل مادی هم علاوه بر تحصیل، توی اداره بیمه هم کار میکنم.که الحمدالله حقوق خوبی میدن... ماشین هم یه پراید دارم...خونه هم انشاالله میگیرم... اگه سوال دیگه بود در خدمتم... +سوالی ندارم...اگه شماهم سوالی دارین بپرسین... لبخندی زد و گفت: _عرضی نیست 😊 . وارد پذیرایی شدیم که مادر گفت: _دهنمون رو شیرین کنیم یانه؟! که مامان سریع جواب داد: +حالا بذاریم یه هفته فکر کنه نیلوفر جان... . مهمونا رفتن. و داشتم میزو تمیز میکردم که مامان گفت: _جوابت منفیه دیگه؟! یه نگاهی به مامان کردم درست حدس زده بودم اونا مخالفن... باباگفت: _باشناختی که من از نیلو دارم حتما منفیه... +من دیگه اون نیلوفر سابق نیستم... باید فکرامو بکنم... ممنون میشم به نظرم احترام بذارید... و رفتم تو اتاقم... هوووف جنگ اعصاب شروع شد... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• ✍ @ahmadmashlab1995
آدرس کانال شهید مشلب در شبکه های اجتماعی 🎍روبیکا👇👇👇 https://rubika.ir/AhmadMashlab1995 🎍تلگرام👇👇👇 https://t.me/AhmadMashlab1995 🎍ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Ahmadmashlab1995 🎍سروش👇👇👇 https://sapp.ir/AhmadMashlab1995 🎍بله👇👇👇 https://ble.im/AhmadMashlab1995 🎍اینستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/AhmadMashlab.1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#فروغ_جاویدان 🔺روزی که #منافقین را به زباله دان تاریخ فرستاد ... #جلاد #شهید #پنجم_مردادسالروزعملی
🗓 ۵ مرداد ۱۳۶۷ - سالروز عملیات پیروزمند مرصاد .... 💠 خاطره كارگردان انقلابى "ابراهيم حاتمى كيا" از عملیات مرصاد 🔹من به عنوان فیلم ‌بردار برای عملیات مرصاد رفته بودم. از طریق کرمانشاه که وارد شدیم، سر و وضعمان همان سر و وضع معمولی بود؛ لباسهای خاکی و همان شکلی که بچه‌ های بسیجی آن فضا داشتند. به شهر که وارد شدیم، دیدم شهر به طرز عجیب و غریبی تفاوت دارد و اصلاً همان حسی را که در اوایل جنگ در اهواز دیده بودم اینجا هم تقریبا توی فضای شهر حس می‌ شد. ▪️همان اوایل به ما گفتند: «لطفا بروید، ریشهایتان را بزنید و لباسهایتان را هم عوض کنید». یعنی باید لباسهای خاکی‌ ای را که تنمان بود عوض می‌ کردیم. خب ما مقاومت کردیم. فکر می‌ کردیم برای چه باید اینجا ریشمان را بزنیم یا لباسهایمان را عوض کنیم! گفتند: «شهر آلوده است» و معنایش این است که الان منافقین داخل شهر شده‌ اند و تیپهایشان را شبیه ماها کرده ‌اند و الان این طوری قاطی ماها هستند. 🔸از آن لحظه ‌ای که این حرف را شنیدم یک مرتبه احساس کردم که یک طور دیگر دارم به شهر نگاه می‌ کنم. انگار پرده ‌ای از جلوی صورتم افتاد. باز مقاومت می‌ کردم تا اینکه بالاخره عزیزی که همراه ما بود، ما را وارد یک مدرسه کرد. دیدم عده‌ ای ردیف، گوشه دیوار ایستاده ‌اند. تعدادشان خیلی زیاد بود. اصلاً انگار آینه بودند. ▫️....تیپها دقیقاً مثل ما: لباسها، لباسهای خاکی و موها درست شبیه مال ما. همه‌ شان جزء منافقین بودند. از آن لحظه به بعد دیدم دیگر نمی‌ توانم به هر کسی اعتماد کنم. چیزی که توی جنگ به آدم آرامش می‌ دهد این است که وقتی عزیزی از کنارت رد می‌ شود، بدون اینکه بدانی اسمش چیست و یا از کدام ناحیه ایران آمده، می‌ دانی که سر یک چیز مشترک با او متفق‌القول هستی؛ همه به سمت یک جهت حمله می‌ کنیم. آن وقت دیگر حتی نیازی به حرف زدن نیست؛ اشاره‌ ها هم معنا پیدا می‌ کند. حالا به یکباره می‌ دیدم شهر عوض شده. 🔺آن روز، روز خیلی بدی بود.... برای تهیه فیلم از عملیات مرصاد که رفته بودیم. چندین بار من را به عنوان منافق گرفتند و گذاشتند گوشه دیوار؛ در حد اعدام! ماشین ما رزمی نبود. یک مرتبه ماشین را نگه می‌ داشتند و به روی ما اسلحه می‌ کشیدند. 💢یکی دو بار اصلاً قبل از اینکه حرف بزنیم، ما را پیاده کردند. گلنگدن‌ها را کشیدند که ما را به رگبار ببندند و ما هی داد زدیم که به خدا از گروه «روایت فتح» هستیم. بعد از آن مجبور شدیم در و دیوار ماشینمان را پُر کنیم از اسامی «گروه روایت فتح» و «گروه تلویزیونی روایت فتح» که لااقل از دور ما را نزنند!» 📚 «عملیات مرصاد و سرنوشت منافقین» نوشته محمدعلی صدرشیرازی 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
🇮🇷❤️🌷🇮🇷❤️🌷🇮🇷 ☝ای برادران! قبل از اینکه به جبهه بیایم، دخترم میخواست با من با لباسِ نظامی عکس بگیرد؛ اگر شدم، دورش را بگیرید، چراکه من او را بسیار دوست دارم... 🌷 پ.ن: "فاطمه دقیق" دختر خردسال شهید «علی شفیق دقیق» رزمنده جاوید الاثر و دانش آموز مدرسه ابتدایی با نوشتن جمله‌ای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت وی در وصف رزمنده نوشته است: اگر شما گُلی را در صحرای حلب دیدید خاک آن را ببوسيد ممکن است آنجا دفن شده باشد...🌹 @Ahmadmashlab1995
🌸🍃 مهربانی ... صفت بارز عُشّاقِ خداست ؛ یادمان باشد از این کار اِبایی نکنیم #مردان_بی_ادعا #شهیداحمدمشلب @ahmadmashlab1995
💔 علیہ السلام مي‌فرمایند: 💠الذُّنوبُ الدّاءُ، و الدَّواءُ الاستغِفارُ، و الشِّفاءُ أڹ لا تَعودَ💠 ✔️گنـاهاڹ، درد هستند و استغفـار، داروست 👌و درماڹ [گناهاڹ] بہ ايڹ است ڪہ دیگر تڪرار نشوند. 📚غررالحڪم حدیث ۱۸۹۰ @ahmadmashlab1995
پست ویژه👇👇👇
#صحبتهای_خلیل_وهبی 💠دوست و همرزم شهيد مشلب درباره شهید💠 👇👇👇 🌀نمیدانم که از او چه بگویم،هیچ کس قادر به توصیف او نیست...🙏 احمد بسیار خوش اخلاق و شوخ طبع😄 بود،حتی در جبهه هم با خوش اخلاقی و شوخ طبعی اش باعث دلگرمی ما میشد😊🌀 🌷نسبت به کارش بسیار متعهد بود...بااینکه انگشت✋ دستش مجروح شده⚡️💥 بود ولی باز به جبهه می آمد... ✨او خیلی باایمان بود و به ائمه (ع)بسیار تعلق خاطر داشت خصوصا #امام_رضا❤️ به همین دلیل اسم جهادی #غریب_طوس رو برای خودش انتخاب کرد💚 من و احمد و چندنفر از دوستانمان میخواستیم ابتدا به زیارت امام رضا🛫 و سپس به کربلا🛬 برای زیارت امام حسین(ع) برویم که احمد شهید شد...😔 یک هفته قبل #شهادتش به من گفت:{من هیچ چیز از این دنیا نمیخواهم،فقط میخواهم #شهید شوم،همين}😔❤️ خوش بحالت احمد به آرزویی که داشتی رسیدی و بهشت گوارای وجودت...🌸🍃 #میخواهم_شهید_شوم_همین #هنیئا_لڪ_الشهادة #صحبتهای #خلیل_وهبی #دوست_و_همرزم_شهید🌹 #احمد_محمد_مشلب #غریب_طوس ❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤ 👇👇👇 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_چهاردهم •°•°•°• ماتم برده بود... نه... #سید‌؟ #آقاسید ؟ _
❤️ •°•°•°• یک هفته گذشت از روز خواستگاری... داشتم درس میخوندم که مامان اومد تو اتاقم: _نیلو چه کار میکنی؟ +دارم درس میخونم دیگه:) _مگه تو درسم میخونی؟! +مامان خیلی لوسی:) حالا هی قدر منو ندون پس فردا که شووَر کردم رفتم اون وقت میفهمی😐 _پاشو خودتو جمع کن...واسه من شووَر شووَر میکنه-_- راستی نیلو مامانِ این یارو سیبل قشنگه زنگ زد امروز😒 +سیبل قشنگه کیه؟!😳😮 _همون جناب !😐😏 حتی اسمشم که میاد دلم میلرزه... +وا مامان آدم با دومادش اینطور صحبت میکنه فداتشم؟! _فداتشم شما فکر اینکه بذارم با اون سیبیل قشنگ ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن فداتشم😉:) قلبم به شماره افتاد و دستام یخ کرد. آب دهنمو قورت دادم و گفتم: +مامااان... _مامان، بی مامان...نه من نه بابات راضی به این ازدواج نیستیم باید دامادمون هم سطح و هم تیپ خودمون باشه... چشمان پرِ اشک شد دنیا دور سرم میچرخید... اگه مامان به اینا بگه و نه و اونام دیگه نیان چی؟ اگه دیگه پا پیش نذاره چی؟ وای نه خدا من می میرم😭😭 تمام اصرار های من برای نگفتن جواب منفی بی فایده بود بابا هم گفت که کله اش باد داره پس فردا میفهمه که به دردش نمیخوره و اونوقت پشیمون میشه... خدایا؟! چرا نمیفهمن که من عاشقم؟! چرا نمیذارن به کسی که دوسش دارم برسم؟! خدایا من بدون اون می میرم.... نمیدونستم چطوری خودمو آروم کنم... لباسامو پوشیدم و بدون توجه به کجا میری های مامان از خونه زدم بیرون... دستمو جلوی ماشین زرد رنگی تکون دادمو گفتم: +دربست... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @ahmadmashlab1995