°•|🌸🍃
براے داشتن
یڪ زندگـے #خدایے ...
باید نَفَسَـــــت #خدایے باشد ...
گاهے لذتـــــے ڪه در رفتن استـــــ ...
در ماندن نیستـــــ !!
#شهید_احمد_مشلب
@Ahmadmashlab1995
💞 ازدواج بهترینها
💐 رهبر انقلاب: حضرت زهرا (علیها السلام) دختر پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود؛ رئیس جامعه اسلامی؛ حاکم مطلق. امیرالمومنین (علیهالسلام) هم که سردار درجهی یک اسلام بود. ببینید چطوری ازدواج کردند!
🔹 چه جور مِهریهی کم، چه جور جهیزیّهی کم. همه چیز با نام خدا و با یاد او. اینها برای ما الگو هستند. ۷۵/۰۲/۱۷
🎊 به مناسبت ١ ذیالحجه؛سالروز #ازدواج حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا سلاماللهعلیهما
#پرونده_روز_ازدواج
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_پنجم •°•°•°• گنگ به مامان نگاه کردم بازهم همون اسم
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید
#قسمت_بیست_و_ششم
•°•°•°•
همه یکی یکی تبریک گفتن.
باخواهر و زنداداش ومامان #آقاسید روبوسی کردمو بهم تبریک گفتن.
خواهرش ۲۰ سالش بودویکم شلوغ بودو خوش خنده.دختر خوب و بانمکی بود.اسمشم مریم بود که قبلا از زبون خود#آقاسید شنیده بودم.
زنداداششم اسمش زهرا بود.
دختر آروم و مهربونی بود.اینوچهره اش نشون میداد.
مامانش که اسمش همابودآروم گفت:
_نیلوفرجان بااجازه ات شماره اتو از مامانت گرفتم و به محمدجان میدم.
و لبخند قشنگی زد منم لبخندی زدم و خجالت زده سرمو پایین انداختم.
نگاهی به #آقاسید کردم که باخجالت و حیا لبخند معناداری زد و گونه های من بازهم رنگ قرمز به خودشون گرفتن...
.
به تیپ خودم توآینه لبخند زدم.
رفتم سمت مامان گونه اشو بوسیدم.
+من دیگه برم مامان
_برو بسلامت مواظب خودتم باش سلامم برسون.
همونطور که کفشامو پام میکردم گفتم:
+چششششم. خداحافظظظ
_بی بلا،خداحافظت.
.
از در اومدم بیرون.
#آقاسید جلوی در منتظرم بود.
این اولین قرارمون بود بعداز نامزدی.
_سلام نیلوفرخانم...
نگاهی بهش انداختم و بالبخند جوابش رو دادم.
یه شاخه گل رز به سمتم گرفت و گفت:
_برای شما...😊😍
چشمام درخشید با تمام عشقی که بهش داشتم نگاهش کردم:
+ممنونم...☺😊😍
توی ماشین نشستیم و حرکت کرد.
زیرچشمی به تیپش نگاه کردم
ودلم قنج رفت😊🙊🙈😍
کمی گشت و گزار کردیم و کمی هم صحبت کردیم.
برای ناهار جلوی یه رستوران نگه داشت.
رستوران باصفایی بود.
اولش از یه باغ کوچیک رد میشدی که پر بود از گل و درخت وبعد وارد فضای رستوران میشدی.
به سمت یه میز رفتیم نشستیم.
گارسون اومد سمتمون.
_سلام خوش آمدید.
ومنو رو به سمتمون گرفت.
#آقاسید جوابش رو دادو رو به من گفت:
_خانم شما چی میل دارین؟
از لفظ خانوم گفتنش هزار کیلو قندتو دلم آب شد.
منو رو از دستش گرفتم ونگاهی به لیست انداختم.
بدجور هوس کوبیده کرده بودم.
+ یه پرس کوبیده:)
رو به گارسون گفت:
دوتا کوبیده با مخلفاتش لطفا.
گارسون رفت.
داشتم اطراف رو نگاه میکردم.
که گرمی چیزی رو دستم تمرکزمو بهم ریخت.
دستان#آقاسید به نرمی دستان سردم رو درآغوش گرفته بودند.
با این کارش ضربان قلبم بالا رفت و گُر گرفتم و شک نداشتم که گونه هامم رنگ عوض کردند.
با خجالت به چشماش نگاه کردم.
(شارژ عمرم را فقط اینگونه افزایش دهم
یک ستاره *
یک مربع #
یک عدد دستان تو 😍🙊🙈)
حیا و خجالت در آبیِ چشماش موج میزد.
لبخند ملیحی زد و زمزمه وار گفت:
_دوستت دارم نیلوفرخانوم...
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_ششم •°•°•°• همه یکی یکی تبریک گفتن. باخواهر و زندا
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید
#قسمت_بیست_و_هفتم
•°•°•°•
گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت.
خجالت زده سرموپایین انداختم.
همون موقع گارسون اومد و غذا هارو آورد.
.
نگاهی به سنگ قبرانداختم.
اسم شهید محمد ضیایی خودنمایی میکرد.
بالبخندی مملواز خجالت سرمو آروم انداختم پایینو آروم گفتم:
+بااجازه پدرو مادرم وبزرگترا و شهدای این مزار...بله...
(با بلہ گفتڹ بانوهمہ جاريخت بہم😥
بانواڹ ڪڸ بڪشند و دگراڹ ڪيف ڪنند😊😍)
صدای صلوات از همه جای سالن میومد.
مردم زیادی به تماشا ایستاده بودن.
خودم و #آقاسید خواستیم که عقدمون کنار همون شهید گمنامی باشه که الان دیگه گمنام نیست.شهید محمدضیایی.
واسطه عقد ما...
چه حسه خوبی بود...
بعد از تموم شدن مراسم، پدر #آقاسید همه مهمونارو دعوت کرد به یه رستوران.
مهمونا رفته بودن و ماهم باشهید خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
#آقاسید درماشین و برام باز کرد:
_بفرمایید عروس خانم.
خجالت زده لبخند زدم و سوار شدیم.
ماشین و روشن کردو راه افتاد.
اما به سمتی که همه میرفتن نرفت!
باتعجب نگاهش کردم و دیدم داره میخنده.
+کجا میخوایم بریم؟
باهمون لبخند نگاهم کردو گفت:
_داریم بدید میکنیم😐😂
با تعجب و خنده گفتم :
+فراااار؟
حالا کجا میریم؟😅
_حرم شاه عبدالعظیم😊
بالبخند نگاهش کردم
واقعا نیاز بود...
البته داداش کوچیکش باما بود
با ماشین خودش.
اومده بود عکس بگیره.
وارد حرم که شدیم همه بالبخند نگاهمون میکردن
و من پر از حس لذت بودم.
#آقاسید تلفنش رو جواب داد:
_سلام مامان
+...
_آره ما خودمون اومدیم حرم😊
+...
_خواستم روز اول تنها باشیم 😊
+...
_باشه چشم
شماهم سلام برسون.
+...
_یاعلی.
.
زیارت کردیم و ناهار خوردیم.
تو ماشین بودیم و در حال رفتن به سمت خونه.
که
نمیدونم چی شد فقط صدای بوق ممتد ماشین و... شوک بدی بهم وارد شده بود.
#آقاسید و نگاه کردم سالم بود و فقط گوشه پیشونیش خراش کوچیکی برداشته بود.
در سمت من باز نمیشد ومجبور شدم از سمت اون پیاده شدم.
با چادر سفید و دست گل دور تادور ماشین و نگاه کردم.
جلو بندی داغون شده بود.
حرکاتم دست خودم نبود.
رنگم مثل گچ شده بود.
دست و پاهام سرد بودن.
تازه یادم افتاد چی شده.
بغضم ترکیدو از شدت ترس و اضطراب زدم زیر گریه.
#آقاسید به سمتم دوید.
سرمو تو آغوشش گرفت:
_چیزی نیست خانوم
چیزی نیست
آروم باش...
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
@Ahmadmashlab1995
💔
مـــادر
نوزاد
بنـد قنداقه...
مادر
جـوان
بنـد ڪـفن....
به بـُنیَّ گفـتنِ مادران #شھدا، خـو گرفته ایم...😔
#وداع_آخـر
@Ahmadmashlab1995
🌸🍃
سلام ارباب خوبم✋🌸
لطفی بنما که خاک پایَت گردم
دامن بتکان تا که گدایت گردم
دلتنگ زیارت توأم اربابم
من را به حرم ببر فدایت گردم...
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995❤️
°•|🍃🌸
#بر_بال_سخن
°•{شهید تـــــرور
شهيده_مريـــــم_فرهانيـــــان🕊🌹}•°
🔸آدم موقعی كه ساقط میشود، مثل اين زباله میشود. زباله را میشود بازيافت كرد، آدم ساقط بازيافت هم نمیشود. به قول شما آدم ساقط از زباله هم بدتر میشود.
#سالروز_شهادت
@Ahmadmashlab1995
🌷
زهرا سامری همرزم شهيده مريم فرهانيان:
رمز موفقيت مريم اين بود كه هيچگاه دلبسته دنيا نشد
و دنيا و زرق و برقش را نمی ديد.
مريم روحی پويا داشت و سكون و يكجا ماندن را نمی توانست تحمل كند و اگر می ديد در جای ديگری می تواند خدمت كند خود را به آنجا می رساند.🌹
روزی وارد خانه شدم و مريم را رو به قبله ديدم، وقتی جلوتر رفتم، ديدم مريم روی دستانش می زند و از او سؤال كردم كه مشكلی پيش آمده، چيزی نگفت اما بعدها برای من تعريف كرد كه من هر روز اعضای بدنم را مواخذه می كنم و از آنها می پرسم كه امروز برای خدا چه كاری انجام دادهايد.
در ايام فاطميه روزی سرزده وارد خانه شدم و ديدم مريم به پهنای صورت اشك می ريزد و نام حضرت زهرا(س) را صدا می زند.
به او گفتم كه چرا اينقدر اشك می ريزی؟ گفت: «شما اگر مادرتان فوت كند چه كار می كنيد، شادی می كنيد يا گريه؟»
مریم علیرغم فعاليت زيادی كه داشت روزه میگرفت و تنها با نان و آب افطار می كرد .
🌷بانوی شهیده مریم فرهانیان🌷
منبع: سایت شهیدان وبلاگ زن امروزی🌹
#شهیده_مریم_فرهانیان
#شهیده_دفاع_مقدس
#سالروزآسمانےشدن
🌸🍃
@ahmadmashlab1995❤️
🌸🍃
در محضر شهید علیرضا موحد دانش
شهید علیرضا موحد دانش متولد سال ۱۳۳۷ تهران میباشد.
ایشان پس از حضور در جبهه های غرب و جانبازی در منطقه ی عملیاتی بازی دراز در سال ۱۳۶۰، راهی جبهه های جنوب شدند.
در یکی از عملیات ها جانشین فرمانده شهید محسن وزوایی بودند و پس از آن خود فرماندهی چند عملیات را بر عهده گرفتند.
جبهه های جنگ جای شناختن مردان بزرگ خداست.
و این بزرگ مرد بالاخره در تاریخ۱۳مرداد ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۲ به آرزوی دیرین خود دست یافت.
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
#شهید_علیرضا_موحد_دانش
#شهید_دفاع_مقدس
#زندگینامه
#سالروزآسمانےشدن
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_هفتم •°•°•°• گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت. خجال
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید
#قسمت_بیست_و_هشتم
•°•°•°•.
نمیتونستم اتفاقی که افتاده رو هضم کنم.
و همین بر شدت گریه ام اضافه میکرد.
داداشش که پشت سر ما بود سریع اومد و به کمک #محمد ماشین و کشوندن کنار گاردریل.
ومن همینطور بهت زده نگاهشون میکردم.
چندساعتی طول کشید تا پلیس بیادو صورت جلسه کنه.
خسته شده بودم و به این فکر میکردم که چرا روز عقد من باید اینطور بشه آخه؟
به گفته داداشش وخودش یه ماشین پیچید جلومون و باعث شد ما منحرف بشیم.
خدایا شکرت که سالمیم.
تمام کارا رو کرده بودن و ماشین و بکسل کردن و بردن تعمیرگاه و بعد از اون ورم رفتیم خونه.
همین که از در وارد شدیم تا پیشونیه #آقاسید رو دیدن و اینکه دیدن با ماشین خودمون نیستیم خیلی هل کرده بودن.
#آقاسید لبخندی زدو تمام ماجرا رو تعریف کرد.
بماند که چقد تو سرو صورت خودشون زدن وچقد خداروشکر گفتن.
یه اسپندم دود کردن...
.
دوهفته اس از عقدمون میگذره.
هرچی میریم جلوتر به عروسی مون نزدیک تر میشیم استرسم بیشتر میشه.
تمام کارا رو کردیم.از خونه و جهاز گرفته تا لباس عروسو ماشین و ارایشگاه.
توی اتاقم نشسته بودم و خیره شده بودم به روتختی گل گلیم.عاشق رنگ و طرحش بودم.
زمینه آبی فیروزه ای و رنگ گل گلیش...
خودمم یه لباس بااین طرح و رنگ داشتم...
یاد دانشگاه افتادم😭 باید بعداز عروسی حتما ادامه بدم.
تصویر زهرا تو ذهنم نقش بست.
چقد دلم براش تنگ شده بود....
نمیدونم از چیزی خبر داره یانه اما مطمئنا از دستم خیلی ناراحته.
باید دعوتش کنم...
تصمیم گرفتیم که برای عروسی یه کار غیرمنتظره کنیم...
گوشیم زنگ خورد.
#محمد بود:
+جانم
_سلام عزیزم☺
+سلام آقایی خسته نباشی🙈
_ممنونم... زنگ زدم بهت بگم که اون کارم حل شده همه چی آماده است...
باخوشحالی جیغ کشیدم:
+ وااای توروخدا😍 چه عالییی
_اره خیلی خوب شد😊
من فعلا باید برم.
شب میبینمت
+باشه. قربانت یاعلی
_یاعلی
.
_میتونی چشماتو باز کنی😊
آروم چشمامو باز کردم و با بهت به خودم خیره شدم...
چقد تغییر کرده بودم...
صدای در اومد.ارایشگر سریع شنلمو انداخت سرم و باشیطنت گفت:اول رونما بگیر از شادوماد😉😊
#آقاسید و فیلم بردار وارد شدن.
صدای قدم هاشو که به سمتم میومد رو شنیدم.
قلبم تند میزد و کف دستم عرق کرده بود.
شنلو آروم بالا زد.
چشمای آبیش از همیشه آبی تر بودو میدرخشید.
لبخندمهمون لباش بود.
آروم و ناگهانی بوسه کوتاهی به پیشونیم زد. و زیر گوشم زمزمه کرد:
_#ماه_بانوی_من... .
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_هشتم •°•°•°•. نمیتونستم اتفاقی که افتاده رو هضم ک
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید
#قسمت_بیست_و_نهم
(پایانی)
•°•°•°•
بالبخند از مهمان هاخداحافظی میکردم.
زهرا اومد جلو. اشک تو چشمای نازش جمع شده بود.
دستمو بازکردموبغلش کردم.
_الهی خوشبخت بشی عشق زهرا
ضربه آرومی به کتفش زدم:
+من توروعاشقم😍🙊
مواظب خودت باش.
سوارماشین شدیم و همه بوق بوق کنان دنبالمون.
مسیرو عوض کردیم و چون کسی انتظارنداشت راه رواشتباه رفتن.
آره بازهم فرار کردیم😂
مامان به گوشیم زنگ زد:
_کجا رفتین نیلو؟
+بیاین سمت فرودگاه و نذاشتم بپرسه چرا.
#محمد و نگاه کردمولبخندی از ته دل زدم.
همه توی فرودگاه ایستاده بودن.
_#محمد جان کاش میذاشتین فردا میرفتین الان خسته این.
+نه پدر جان ما نذر کردیم و اینکه بخاطر همین خستگی گفتیم باهواپیما بریم.
بابا دیگه چیزی نگفت.
پرواز مارو اعلام کردن.
با مامان و بابا و
مامان و بابای #محمد خداحافظی کردیم.
دست در دست هم از پله برقی بالا رفتیم.
#محمد میگفت خیلیا دارن نگاهمون میکنن. خب دیدن هم داره والا. عروس و داماد بااین لباس تو فرودگاه😐
.l
هواپیما در حال حرکت بود.
آروم گوشه شنل و زدم بالا و از پنجره آسمون رو نگاه کردم.از همیشه پرستاره تر بود.یا شایدم از نظر من اینطور بود.
#محمد خوابش برده بود. سرمو گذاشتم روی شونه اش و به آینده فکر کردم.
با اینکه دم دمای صبح بود اما حرم شلوغ بود.
وارد حرم شدیم. شنلمو کمی عقب داده بودم و چادرعروسمو انداخته بودم جلوی صورتم تا بتونم کمی از مسیرو ببینم.
همه بالبخند نگاهمون میکردند.
وارد صحن انقلاب شدیم.
چشمم به گنبد طلایی رنگ افتاد.
قلبم تند میزد ودستام عرق کرده بود.
خوشحالی وصف ناپذیری تو وجودم رخنه کرده بود.
اولین سفر دوتایی مون.
اونم به مشهد.
چی بهتر از این؟...
صحن انقلاب کاملا فرش شده بود.
کنار سقاخونه نشستیم.
#محمد دستمو گرفت.
گرمی لباش دست سردم رو گرم و صدای بم و مردونه اش گوشم رو نوازش کرد:
_ممنونم که هستی عروسِ من...
(ماڪہ بیچارـہ شدیم ڪاش ولے هیچ دلے،
گیرِ لحڹِ بم مردانہ محڪم نشود)
بغض گلومو فشرد.بغضِ عشق!
بغض کرده بودم بخاطر این همه محبت.
دستش رو فشار کوچکی دادم:
+دوستت دارم...
اونشب از همه چی گفتیم...
از آرزوهامون...
از عشقمون...
از آینده مون...
نماز خوندیم و دعا کردیم.
دعا کردیم برای خوشبختی خودمون و همه جوونا...
اشک ریختیم و شکر کردیم.
برای اینکه ، برای هم شدیم...
حالا... براے لحظہ اے آرام مےشوم
ساعات خوب زندگےام درحرم گذشت...
⬅ #ادامه_ندارد #پایان
•°•°•°•
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_نهم (پایانی) •°•°•°• بالبخند از مهمان هاخداحافظی
دوستان این رمان هم تموم شد ان شاالله راضی بوده باشین
#با_تشکر_ادمین_کانال_شهید_احمد_مشلب🙏
..♡راه بَلَدِ راه ورسم ِ زندگی،
شهداهستند....
پس راه های موجود درزندگی ات را به راه بَلَدهای راه بسپار
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌺🌺🍃شهیدی که لحظه شهادتش #حضرت_زینب_س بر بالیش آمده و او را سیراب کرد و #حضرت_زهرا_س مادر شهید رو د
🌺🌺🍃شهیدی که لحظه شهادتش #حضرت_زینب_س بر بالیش آمده و او را سیراب کرد و #حضرت_زهرا_س مادر شهید رو در داغ فرزندانش تسلی خاطر داده🌺🌺🍃.
#پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه
روایتی از مادر سه شهید ((رضا و حسین و مهدی بهرامی)) رضا متولد 1342 حسین متولد 1345 و مهدی متولد 1349
فرزندانم از شهادت خود خبر داشتند و میدانستند که اول و دوم و سومین شهید کدامشان هستند. شهید حسین بهرامی سال 62 در منطقه عملیاتی مهران، شهید مهدی بهرامی سال 65 و شهید رضا بهرامی درسال 66 در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل شدند. (مادر شهید اینجا به خوابی اشاره کرد که بسیار تامل برانگیز است) قبل ازشهادت فرزندانم خواب دیدم که یه خانم قد بلند آمد بهم گفت چرا انقد گریه میکنی گفتم فرزندانم جبهه هستن حضرت فاطمه ،زهرا ( س) سه بار دست کشید روی سر من و فرمود : من از امام حسین (ع) برایت صبر گرفتم.
و اون سه بار دست کشیدنش به معنی شهید شدن سه فرزندم بود.
خواست بره جبهه گفت: مادر من دارم می رم و این بار شاید شهید بشم. دوست دارم وقتی به شما می گن حسین شهید شده ، دستات رو بالاببری و بگی : خدا رو هزار مرتبه شکر، امانتی رو که به من دادی به خودت پس دادم.
گفتم:من هیچ موقع این طوری نمیگم.
گفت: جنازم رو که خواستن بیارن ، دم در حیاط رو آب و جارو کن.حسین رو حجاب بسیار حساس بود و میگفت من راضی نیستم یک تار موی خواهرم بیرون باشه.
وقتی جنازه حسین رو آوردن موهای خشکیده اش پر از خاک بود ، لب هاش خشک بود ، پاهایش قطع بود ، خودش هم بارها گفته بود: من برای آقا اباعبدلله حاضرم تکه تکه شوم.دستی که به خون فرزندم کشیده بوم به صورتم کشیدم، بوی عجیبی میداد.
شب که می خوابیدم همش می گفتم: مادر ای کاش بودم و کمی آبت می دادم …همیشه این قدر در این فکر بودم ، که با این فکر خوابم می برد . یه روز با خودم گفتم : خدایا ، خیلی به من سخت میگذره ، یه کاری کن که این تصویر از ذهن من بره و من آرام بگیرم.
در عالم خواب دیدم که حضرت زینب (س) در حالی که پاهای او معلوم نبود و لباس سیاهی بر تن داشت ، گفت بیا : گفتم خانم : مگه شما من رو می شناسید؟ گفت : بله مگر شما مادر شهید حسین بهرامی نیستید؟ گفتم :حسین من که با لب تشنه شهید شد.
خانم گفت : خودم بالای سر شهید بودم و خودم آبش دادم.
وقتی این رو فرمود ، من دیگه خیالم راحت شد و دیگه ناراحتی نداشتم و فکرم آروم شد.
حسین از بچگی با حسین ع بزرگ شد و حسینی هم شهید شد.
@ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥
"دلتنگم و همیشه دلتنگت ❤️می مونم پسرم"
#مادرانه_های_سیده_سلام_بدرالدین۲
#مادر_شهید_مدافع_حرم
#شهید_احمد_مشلب
@Ahmadmashlab1995
May 11