🌸خواب امیرالمؤمنین حضرت علی (ع) 🌸
#پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه
#خواب_امام_علی_ع
#شهید_حمزه_خسروی
🍃روزی پس از ادای نماز صبح،رو به یکی از برادران روحاني میکند و مبپرسد:
"حاج آقا !! اگر کسی خواب #امام_علی_(ع) رو ببیند چه تعبیری دارد؟"
روحانی در پاسخ میگوید:
"باید دید چه خوابی دیده و ماجرا چگونه بوده است "
شهید خسروی دیگر چیزی نمیگوید.
اما دوساعت بعددر یکی از محورهای عملیاتی با #فرقی_شکافته همچون مولایش علی (ع) به دیدار حضرتش شتافت و رستگار شد... 🍃
🍃🌺شهید حمزه خسروی برادر فرمانده شهید محسن خسروی🍃🌺
فرزند: خان میرزا متولد: 1343
محل تولد: کازرون
تاریخ شهادت: 1363/11/7
محل شهادت: شوش
مزار مطهر: کازرون بهشت زهرا
✅مطالب جذاب شهدایی در کانال #شهیدBMWسوار
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت :4⃣2⃣ 💞{ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﺮد. وﻗﺖ زﯾﺎدي ﻧﺪاﺷﺖ، اﻣﺎ ﺳﺎ
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت :5⃣2⃣
💞 {رزﻣﻨﺪه ﮐﻮﻟﻪ اش را اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد روي دوﺷﺶ و ﺧﺴﺘﻪ و ﺗﻨﻬﺎ از ﮐﻨﺎر ﭘﯿﺎده رو ﻣﯽ رﻓﺖ. اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮد ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﺰدﯾﮏ اﺳﺖ. ﺷﺎﯾﺪ آﻣﺪه ﺑﺎﺷﺪ. ﺣﺘﯽ ﺻﺪاﯾﺶ را ﺷﻨﯿﺪ. راﻫﺶ را ﮐﺞ ﮐﺮد ﺑﻪ ﻃﺮف ﺧﺎﻧﻪي ﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ. در را ﺑﺎز ﮐﺮد. ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ دم در ﻧﺒﻮد. از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ.ﺗﻮي اﺗﺎق ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮد، اﻣﺎ ﺑﻮي ﺗﻨﺶ را ﺧﻮب ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮش ﮐﻨﺪ.ﺗﺎ ﭘﺮده ي ﭘﺸﺖ در را ﮐﻨﺎر زد،ﯾﮏ دﺳﺘﻪ ﮔﻞ آﻣﺪ ﺑﯿﺮون، از ﻫﻤﺎن دﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ. از ﻫﺮ ﮔﻞ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ. ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ دﻟﺶ اﻋﺘﻤﺎد ﮐﺮده و آﻣﺪه آﻧﺠﺎ. }
💞 ﺳﻪ ﻣﺎه ﻧﯿﺎﻣﺪﻧﺶ را ﺑﺨﺸﯿﺪم ﭼﻮن ﺑﻪ ﻗﻮﻟﺶ ﻋﻤﻞ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﺑﺎ آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎري ﺷﻮش ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن ﺗﻮي ﺷﻮش دو ﺗﺎ اﺗﺎق داﺷﺖ. اﺗﺎق ﺟﻠﻮﯾﯽ ﺑﺰرﮔﺘﺮ و روﺷﻦ ﺗﺮ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ وﺳﺎﯾﻠﻤﺎن را ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﻮي اﺗﺎق ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮ.
ﮔﻔﺖ"اﯾﻦ ﻫﺎ ﺗﺎزه ازدواج ﮐﺮده اﻧﺪ. ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻧﯿﺎﻣﺪه ﺟﻨﻮب.ﮔﻔﺘﻢ دﻟﺶ ﻣﯽ ﮔﯿﺮد.ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ، ﻫﻤﺎن ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ."
ﻣﻦ ﻣﻮاﻓﻖ ﺑﻮدم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﻬﺎرﺗﺎ ﺟﻌﺒﻪ ي ﻣﻬﻤﺎت آورده ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎي ﮐﻤﺪ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﯿﻢ. دو ﺗﺎ ﺑﺮاي ﺧﻮدﻣﺎن، دو ﺗﺎ ﺑﺮاي آﻧﻬﺎ. ﺗﻮي ﺟﻌﺒﻪ ﻫﺎ ﮐﺎﻏﺬ آﻟﻤﯿﻨﯿﻮﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮاده ﻫﺎي ﭼﻮب ﻧﺮﯾﺰد.
💞 روز ﺑﻌﺪ آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎر ي ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻤﺶ آﻣﺪ و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ. ﺗﺎ ﺧﯿﺎﻟﺶ راﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ، ﻣﯽ رﻓﺖ.آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎري دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ رﻓﺖ و ﻣﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ. ﺳﺮ ﺧﻮدﻣﺎن را ﮔﺮم
ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﯾﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮدﯾﻢ با بسیج یا حرم داﻧﯿﺎل ﻧﺒﯽ. ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن آﻧﺠﺎ ﺑﻐﺪاد را راﺣﺖ ﺗﺮ از ﺗﻬﺮان ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻي ﭘﺸﺖ ﺑﺎم، آﻧﺘﻦ را ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم راه ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. ﯾﮏ ﻧﺮدﺑﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﻠﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺖ. از ﻫﻤﺎن ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ. ﯾﮑﯽ از ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ اﺳﺮا را ﻧﺸﺎن ﻣﯽ داد، ﺑﺮاي ﺗﺒﻠﯿﻐﺎت. اﺳﻢ ﺑﻌﻀﯽ اﺳﺮا و آدرﺳﺸﺎن را ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ و ﺷﻤﺎره ي ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽ دادﻧﺪ. اﺳﻢ و ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ را ﻣﯽ نوﺷﺘﯿﻢ و زﻧﮓ ﻣﯽ زدﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﺷﺎن. دو ﺗﺎﯾﯽ ﺳﺘﺎد اﺳﺮا راه اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ. ﺗﻠﻔﻦ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ، ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﻣﺨﺎﺑﺮات زﻧﮓ ﻣﯽ زدﯾﻢ. ﺑﻌﻀ ﯽ وﻗﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﮑﻨﺪ. اﺳﻢ و ﺷﻤﺎره ﻫﺎ را ﻣﯽ دادﯾﻢ و او ﺧﺒﺮ ﻣﯽ داد ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﺷﺎن.
💞وﻗﺘﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﻫﺎﻣﺎن ﻧﺒﻮدﻧﺪ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. وقتی ﻣﯽ آﻣﺪﻧﺪ، ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﺣﺮم، ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻠﺪ ﺑﻮدﯾﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ. ﻣﯽ داﻧﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮدا ﺑﺮوﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻔﺘﻪ ي ﺑﻌﺪ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﻤﺸﺎن.ﭼﻨﺪ روز ﻫﻢ ﻣﺎدرم ﺑﺎ ﺧﻮاﻫﺮﻫﺎ و ﺑﺮادرﻫﺎﯾﻢ آﻣﺪﻧﺪ ﺷﻮش. ﺧﺒﺮ آﻣﺪﻧﺸﺎن را آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎر ي بهم داد یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانن...
ادامه دارد...✒️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت :5⃣2⃣ 💞 {رزﻣﻨﺪه ﮐﻮﻟﻪ اش را اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد روي دوﺷﺶ و ﺧﺴﺘ
#اینک_شوکران
قسمت :
2⃣6⃣
🌲🌲
هول شدم. حالم به هم خورد. آقاي اسفندیاري زود دکتر آورد بالاي سرم.. دکتر گفته بود باردارم. به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند. سر راهش از دوکوهه یک دسته شقایق
وحشی چیده بود آورده بود. آن شب منوچهر ماند .نمی گذاشت از جا بلند شوم. لیوان آب راهم می داد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یک چیزي می خرید می آمد. یک لباس لیمویی دخترانه هم خرید. منوچهر سر هر دوتا بچه میدانست خدا بهمان چه میدهد. خیلی با اطمینان می گفت. ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند.
گفت: "می روم حرم".
خلوتی می خواست که خودش را خالی کند.
می گفت: " دلم طاقت نمی آورد.شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک
می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازي کرده ام. "
دست روي بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت: " اگر یک تلنگر بزنی، شاید خودت یادت برود ولی بچه ها توي ذهنشان می ماند براي همیشه. "
باهاشان مثل آدم بزرگ حرف میزد. وقتی می خواست غذاشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند.سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدي به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه. علی همان سال رفت مدرسه. عملیات کربلاي پنج، حاج عبادیان هم شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند، مثل مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ي منوچهر برود میگفت: " قربان بابات بروم. "
منوچهر بعد از او شکسته شد.
تا آخرین روز هم که می پرسیدي سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزي بود؟ می گفت: روز شهادت حاج عبادیان.
راه می رفت و اشک می ریخت و آه می کشید. دلش نمی خواست برود منطقه و جاي خالی حاجی را ببیند. منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بد جوري شیمیایی شد. تنش تاول می زد و از چشم هاش آب می آمد، اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم. شهادت هاي پشت سر هم و چشم انتظاري این که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران افسرده ام کرده بود. می نشستم یک گوشه. نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاري می رفت. منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم می ترسم.
گفت: " این هم یک مبارزه است. فکر کرده اي من نمی ترسم؟ "
منوچهر و ترس؟ توي ذهنم یک قهرمان بود.
گفت: " آدم هر چه قدر طالب شهادت باشد، زندگی را هم دوست دارد.همین باعث ترس می شود.فقط چیزي که هست ما دلمان را می سپاریم به خدا. "
حرف هاش آنقدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ي خودمان.
⏪⏪ادامه دارد.....
@AHMADMASHLAB1995
#میلاد_امام_موسی_کاظم_ع
زمین را از صفا زیور ببندید
به اوج آسمان اختر ببندید
به مژگان خاک این ره را زدایید
بر آن بال ملائک را گشایید
#میلاد_کاظم_آل_محمد_ص_مبارک_باد
@AHMADMASHLAB1995
May 11
#یا_موسی_بن_جعفر_ع
دل به طهورای ولایت برید
حاجت خود به باب حاجت برید
نگویم این را که خدا عالم است
باب حوائج به خدا کاظم است
#میلاد_کاظم_آل_محمد_ص_مبارک_باد
@AHMADMASHLAB1995
#شقایق_های_پنهان🌹🌹🌹
فکه روایتها دارد از بودن و ماندن، #روایتهایی ناتمام برای همیشه، آنجا هم گنجی تمام نشدنی است
و روایت میکند از کسانی که بر روی رملها #تشنه جان دادند، کسانی که خود را گذرگاه کردند برای به سلامت عبور کردن همرزمانشان و آنهایی که با دست و پای بسته به شهادت فیض نائل شدند.
در حالی که #گروههای جستوجوی مفقودین در خاک فکه به دنبال #شقایق_های_پنهان میگشتند، جمعی از #شهدا را پیدا میکنند، در این میان با پیکر شهیدی مواجه میشوند که مربوط به عملیات #والفجر_یک است؛
این #شهید بعد از ۱۲ سال در حالی تفحص شده که دشمنان دست و #پاهای او را با سیم تلفن بسته بودند و او آرام در میان خاکها #خفته بود.
تفحص این شهید در اردیبهشت ۱۳۷۳ درارتفاع ۱۱۲ فکه صورت گرفته ...
#مطالب جذاب شهدایی در کانال #شهیدBMWسوار
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت : 2⃣6⃣ 🌲🌲 هول شدم. حالم به هم خورد. آقاي اسفندیاري زود دکتر آورد بالاي سرم.. دک
#اینک_شوکران
#خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت :
2⃣7⃣
🌲🌲تولد هدی
مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند. وقتی می خواستند برگردند، منوچهر مرا همراهشان فرستاد تهران. قرار بود لشگر برود غرب. نمی تونست دو ماه به ما سر به زند، اما دیگر نمی توانستم بمانم. بعد از آن دو ماه، برگشتم جنوب. رفتیم دزفول. اما زیاد نماندیم. حالم بد بود. دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز را جمع کردیم و آمدیم.
هوس هندوانه کرد. وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسش را گفت. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمی فروخت. بار را براي جایی می برد. آنقدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید .
فرشته گفت: "اوه، تا خانه صبرکنم؟ همین حالا بخوریم."
ولی چاقو نداشتند. منوچهر دو تا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه راقاچ کرد. سرش را تکان داد وگفت:
" چه دختر ناز پرورده اي بشود. هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد. "
اما هدي دختري نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوري و توداري منوچهر است. هرچه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست اخلاقش هم به او رفته است. هدي فروردین به دنیا آمد. منوچهر روي پا بند نبود. تو بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادي شیرینی گرفت و همه بیمارستان را شیرینی داد. یک سبد گل میخک قرمز آورد. آنقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمی آمد. هدي تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدش. وقتی خانه بود، باعلی کشتی می گرفت، با هدي آب بازي می کرد. برایشان اسباب بازي می خرید. هدي یک کمد عروسک داشت. می گفت:
" دلم طاقت نمی آورد..... "
⏪⏪ادامه دارد....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت : 2⃣7⃣ 🌲🌲تولد هدی مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدن
#اینک_شوکران
#خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت :
2⃣8⃣
می گفت: " دلم طاقت نمی آورد.شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک
می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازي کرده ام. "
دست روي بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت: " اگر یک تلنگر بزنی، شاید خودت یادت برود ولی بچه ها توي ذهنشان می ماند براي همیشه. "
باهاشان مثل آدم بزرگ حرف میزد. وقتی می خواست غذاشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند.سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدي به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه. علی همان سال رفت مدرسه. عملیات کربلاي پنج، حاج عبادیان هم شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند، مثل مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ي منوچهر برود میگفت: " قربان بابات بروم. "
منوچهر بعد از او شکسته شد.
تا آخرین روز هم که می پرسیدي سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزي بود؟ می گفت: روز شهادت حاج عبادیان.
راه می رفت و اشک می ریخت و آه می کشید. دلش نمی خواست برود منطقه و جاي خالی حاجی را ببیند. منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بد جوري شیمیایی شد. تنش تاول می زد و از چشم هاش آب می آمد، اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم. شهادت هاي پشت سر هم و چشم انتظاري این که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران افسرده ام کرده بود. می نشستم یک گوشه. نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاري می رفت. منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم می ترسم.
گفت: " این هم یک مبارزه است. فکر کرده اي من نمی ترسم؟ "
منوچهر و ترس؟ توي ذهنم یک قهرمان بود.
گفت: " آدم هر چه قدر طالب شهادت باشد، زندگی را هم دوست دارد.همین باعث ترس می شود.فقط چیزي که هست ما دلمان را می سپاریم به خدا. "
حرف هاش آنقدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ي خودمان.
⏪⏪ادامه دارد.....
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
@AHMADMASHLAB1995
تو نزدیڪ و پاسـخ گویی
به این جای دعا ڪه میرسم
صدایـم را بی جوهر مےڪنم
و بہ تو سلام مےدهم
هر ڪجا ڪہ هستے برگرد
#سلام_آقا_جانم
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْ
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تو نزدیڪ و پاسـخ گویی به این جای دعا ڪه میرسم صدایـم را بی جوهر مےڪنم و بہ تو سلام مےدهم هر ڪجا ڪہ ه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت : 2⃣8⃣ می گفت: " دلم طاقت نمی آورد.شاید بعد، خودم سختی
#اینک_شوکران
قسمت
2⃣9⃣
🌲🌲تلنگر
دو سه روز بعد دوباره زنگ زد.
گفت: " فرشته، با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده اند ببینید. "
چرا باید این کار را می کردم؟
گفت: " براي اینکه ببینی چقدر آدم خودخواه است. دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. نه این که ناراحت شده باشم. خجالت می کشیدم از خودم.
با علی و هدي رفتیم جایی را که تازه موشک زده بودند. یک عده نشسته بودند روي خاك ها. یک بچه مادرش را صدا می زدکه زیر آوار مانده بود، اما کمی آن طرف تر، مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دستشان بود. انگار هیچ غمی نبود من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدم ها باشم. نه غرق در شادي خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خود خواهی است. منوچهرمی خواست این را به من بگوید. همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من را به خودم می آورد.
منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد می آمد تهران و می ماند. وقتی تهران بود صبح ها می رفت پادگان و شب می آمد.
⏪⏪ادامه دارد...
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 2⃣9⃣ 🌲🌲تلنگر دو سه روز بعد دوباره زنگ زد. گفت: " فرشته، با بچه ها بروید جاهایی
#اینک_شوکران
قسمت
3⃣0⃣
🌲🌲بعد از جنگ
نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش. وقتی میخواست برود منطقه، دلش پر از غم می شد. انگار تحملش کم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش می خواست در نمازها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتداکرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ي اتاق می ایستاد، طوري که کسی نتواند پشتش بایستد.
چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به (حی علی خیرالعمل) که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش. منوچهر(لا اله الا الله) گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد:
" عزیز من این چه کاري است تو می کنی؟ می گوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان می شوي؟"
فرشته چند تار موي منوچهر را که روي پیشانی خیسش چسبیده بود،کنار زد و گفت:
" به نظر خودم که بهترین کار را می کنم. "
شاید شش ماه اول ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه برایم راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شش دیگه طاقت نداشتم. هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم. دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه .
جنگ که تمام شد، گاهی براي پاکسازي و مرزداري می رفت منطقه. هربار که می آمد لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمیتوانست بخورد..
می گفت: " دل و روده ام را می سوزاند. همه ي غذا ها به نظر ش تند بود. هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد. دکتر ها هم تشخیص نمی دادن. هردفعه می بردیمش بیمارستان، یک سرم می زدند و دو روز استراحت می دادند و می آمدیم خانه.
آن سالها فشار اقتصادي زیاد بود. منوچهر یک پیکان خرید که بعد از ظهر ها با آن کار کند، اما نتوانست. ترافیک و سر و صدا اذیتش می کرد. پسر عموش، نادر، توي ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد. بعد از ظهر ها از پادگان می رفت آن جا،شیر میفروخت.
⏪⏪ادامه دارد.....
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
@AHMADMASHLAB1995
👇👇👇
#توبه_نامه تکاندهنده شهید #13_ساله
#پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه
#شهید_علیرضا_محمودی_پارسا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
👇👇👇 #توبه_نامه تکاندهنده شهید #13_ساله #پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه #شهید_علیرضا_محمودی_پارس
#توبه_نامه تکاندهنده شهید #13_ساله
#پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه
#شهید_علیرضا_محمودی_پارسا
فکر می کنم بارها عکس رو دیده باشین. این عکس نوجوان 13 ساله ی کرجی شهید علیرضا محمودی پارساست که چند روز قبل از شهادتش گرفته شده که معصومیتی خاص رو تداعی می کنه.
برای شروع چند فرازی از توبه نامه ی ایشون رو اینجا ذکر می کنیم؛ فقط قبل از خوندن یادمون باشه که این توبه نامه کسی است که هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی نگران ترک اونای هایی است که ازش سر زده..... فرازهایی از توبه نامه شهید 13 ساله کرجی - شهید محمودی:
بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :
از این که حسد کردم...
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم...
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم....
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم....
از این که مرگ را فراموش کردم....
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم....
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.....
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم....
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند....
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم....
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم....
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم....
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم....
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم....
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند....
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود....
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری.....
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم.... از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند....
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم....
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم....
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم....
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم....
از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم....
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم....
از ......
و.....
✅خاطرات #جذاب شهدایی در کانال #شهیدBMWسوار
@AHMADMASHLAB1995