🌺شهید حاج احمد کاظمی و ارادتش به حضرت زهرا (س)🌺
#پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه
#یا_فاطمة_الزهرا_س
🌺🍃ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) داشت .
به نام حضرت مجلس روضه زیاد می گرفت . چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بی بی ساخت .
توی مجالس روضه ، هر بار ذکری از مصیبت های حضرت می شد ، قطرات اشک پهنای صورتش را می گرفت و بر زمین می ریخت.
خدا رحمت کند شهید محسن اسدی را ، افسر همراه حاجی بود .
برای ضبط صحبت های سردار ، همیشه یک واکمن همراه خودش داشت .
چند لحظ قبل از سقوط هواپیما ، همان واکمن را روشن کرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود .
درست در لحظه ی سقوط ،صدای خونسرد حاجی بلند می شود که میگوید : صلوات بفرست.
همه صلوات می فرستند.
در آن نوار آخرین ذکری که از حاجی و دیگران در لحظه ی سقوط هواپیما شنیده می شود ، ذکر مقدس «یا فاطمةالزهرا» است.🍃🌺
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 2⃣3⃣ 🌲🌲آدمهای بعد از جنگ منوچهر آن روزها صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارك
#اینک_شوکران
قسمت 3⃣3⃣
🌲🌲
سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بیمارستان بستري شد .
از سر تا پاش عکس گرفتند .چند بار آندوسکوپی کردند و از معده اش نمونه برداري کردند، اما نفهمیدند چی شده است. یک هفته مرخص شده بود.
گفت: " فرشته، دلم یک جوري است. احساس می کنم روده هام دارد باد می کند."
دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش می آمد جلو و بر نمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رساندیمش بیمارستان. انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداري کردند. نمونه را بردم آزمایشگاه. تا برگردم منوچهر را برده بودند بخش جراحی. دویدم بروم بالا، یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت.
گفت: " خانوم مدق اینها تشخیص سرطان داده اند ولی غده را پیدا نمی کنند.می خواهند شکمش را باز کنند و ببینند غده کجاست ."
گفتم: " مگر من می گذارم."
منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل.
گفتم: " دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم."
پنبه ي الکل را برداشتم، سرم را از دستش کشیدم و لباس هایش را تنش کردم. زنگ زدم پدرم و گفتم بیاید دنبالمان. میخواستم منوچهر را از آنجا ببرم. دکتر که سماجتم را دید، یک نامه نوشت، گذاشت روي آزمایش هاي منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم. منوچهر را روز عاشورا بستري کردیم بیمارستان جم.
اذان که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خواند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن:
"خدایا گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده اي اینجا، روي تخت بیمارستان؟ من ازاین جور مردن متنفرم ".
بعد نشست روي تخت گفت:
" یک جاي کارم خراب بود. آن هم تو باعثش بودي. هر وقت خواستم بروم آمدي جلوي چشمم سد شدي. حالا دیگر برو . "
همه ي بی مهري و سرسنگینیش براي این بود که دل بکنم. میدانستم.
گفتم: "منوچهر خان همچین به ریشت چسبیده ام و ولت نمی کنم. حالا ببین ."
⏪⏪ادامه دارد....
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣3⃣ 🌲🌲 سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آور
#اینک_شوکران
قسمت
3⃣4⃣
ما روزهاي سخت جنگ را گذرانده بودیم. فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر می شویم و به این روزها می خندیم.
ناهار بیمارستان را نخورد. دلش غذاي امام حسین(ع) می خواست. دکترش گفت: "هرچه دلش خواست بخورد. زیاد فرقی ندارد."
به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد. همه ي بخش را غذا دادیم. دو بشقاب ماند براي خودمان. یکی از
مریض ها آمد. بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم. نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشه، اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد حالش بهتر بود.
گفت: " از یه چیز مطمئنم. نظر امام حسین روي من هست. فرشته، هر بلایی سرم بیاد صدام در نمیاد."
تا صبح بیدار ماند. نماز می خواند، دعا می کرد، زل می زد به منوچهر که آرام خوابیده بود، انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود. کاري که هرگز فکر نمی کرد بتواند. این چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوي منوچهر خندیده بود. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود. سرطان پیشرفته ي روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود: " جانباز نود درصد."
هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماري ها از عوارض جنگ باشد. با این همه باز بنیاد گفته بود بیماري هاي منوچهر مادرزادي است.
همه عصبانی بودند فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که از وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود. خب راست می گویند.
هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند.
صبح قبل از عمل تنها بودیم دستم را گرفت و گذاشت روي سینه اش..
گفت: " قلبم دوست دارد بمانی ،اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پاي تو سوخته. خدا زیبایی هاي زندگی را براي بنده هاي خوبش خلق کرده. او هم باید از آنها استفاده کند. شاد باشد. لب هاش می لرزید."
گفتم: "من که لحظه هاي شاد زیاد داشتم. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، نفس هات، همه شادي زندگی من است. همین که می بینمت شادم.
گفت: " تا حالا برات شوهري نکردم. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم. تو از بین می روي. "
گفتم: "بگذار دوتایی با هم برویم."
همان موقع جمشید و رسول آمدند. پرستارها هم برانکار آوردند که منوچهر را ببرند. منوچهر نگذاشت. گفت پاهام سالم است. می خواهم راه بروم. هنوز فلج نشده ام.
جلوي در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول را بوسید. دست من را دو سه بار بوسید.
گفت: "این دست ها خیلی زحمت کشیده اند. بعد از این بیشتر زحمت می کشند.
نگاهم کرد و پرسید تا آخرش هستی؟"
گفتم: "هستم."
و رفت.حتی برنگشت پشتش را نگاه کند.
نکند برنگردد؟
⏪⏪ادامه دارد....
May 11
#دلنوشته
همہ چے تموم شد...
عیــد قربان
عیــــد غدیر
تابستونم دیگه آخراشه
تـــــــــفریح
گـــــــــردش
همــــــه چے...
دیگہ میتونیم
از امشبــــ دل نگرون باشیم😔
دل نگرون یہ ڪاروان😭
ڪاروانے ڪہ همشون گلنـ💚ــد
باغبانشون امــــــام حسیــــــــــن😭
دیگھ باید نگران باشیم😔
نگران شش ماهہ😭
نگران دختر سہ سالہ💔
نگران عبــــــــداللہ...
نگران قاســــــم...
نگران محـــمد...
نگران عباس...
نگران عون....
وخیلی ها
😭💔
نگران زینبــ❤️ــــ
یا صاحبــــ الزمان
کم کم شال عزا بہ تن میڪنی مولا؟😭
#چند روز دیگر مسافران کربلا می رسند
✍یاقتیل العبرات
کانال شهید احمــ🌷ــد مَشلب
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
May 11
هدایت شده از هیأت زوارالزهراء(س)
⚫️ #این_بانگ_انقلاب_حسین_است_الرحیل
مراسم عزاداری دهه اول محرم الحرام ۱۴۴۱
🔸 حجت الاسلام رضا کریمی
🔹 حاج ابوذر بیوکافی
🔹 حاج وحید گلستانی
🕕 از شنبه ۹ شهریورماه به مدت ۱۱ شب، ساعت ۲۰:۳۰
🏴 هیات زوارالزهرا سلام الله علیها
▪️ @ZovvaralZahra
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣4⃣ ما روزهاي سخت جنگ را گذرانده بودیم. فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر م
#اینک_شوکران
قسمت
3⃣5⃣
لبه تخت منوچهر نشست مثل ماتم زده ها. باید چه کار کند؟ فکرش را نمیکرد
همه ی بدنش گوش شده بود بیایند خبر بدهند منوچهر....
دکتر با یک در صد امید برده بودش اتاق عمل.
به فرشته گفته بود به توسل خودتان برمیگردد.
چند بار وضو گرفت اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت. حال خودش را نمیفهمید راه میرفت مینشست. چادرش را بر می داشت دوباره سرش می کرد.سر ظهر صداش زدند. پاهاش را با خودش می کشید تا دم اتاق ریکاروی. توی اتاق شش تا تخت بود. دو تا از مریض ها داد میزدند یکی استفراغ میکرد. یکی اسم زنی را صدا میزد. و دو نفر دیگر از درد به خودشان میپیچیدند.
تخت اخر دست چپ منوچهر بود. به سینه اش خیره شد بالا و پایین نمی امد
برگشت به دکترش نگاه کرد و منتظر ماند.
دکتر گفت: موقع بیهوشی روح ادم ها خودش را نشان میدهد روحش صافه صاف است.
گوشش را نزدیک لبهای منوچهر برد لبانش تکان میخورد داشت اذان می گفت. تمام مدت بیهوشی ذکر می گفت
قسمتی از کبد و روده و معده اش را برداشته بودند. تا چند روز قدغن بود کسی بیاد ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد تا دو هفته نمی توانست چیزی بخورد. یواش یواش مایعات میخورد.
منوچهر باید شیمی درمانی می شد
از ازمایش مغز استخوان پیش رفت سرطان را میسنجند و بر اساس آن شیمی درمانی میکنند.
دکترشفاییان متخصص خون است که دکتر میر، براي مداواي منوچهر معرفیش کرد. روز آزمایش نمی دانم دردي که من کشیدم بدتر بود یا دردي که منوچهر کشید. دلم می سوزد. می گویم اي کاش یک بار داد می زد. صداي ناله اش بلند می شد. دردش را بیرون می ریخت. همین صبوري و سکوت ها ، پرستار ها و دکتر ها را عاشق کرده بود. هرکاري از دست شان بر می آمد دریغ نمی کردند.تا جواب آزمایش آماده شود، منوچهر را مرخص کردند.
روزهایی که از بیمارستان می امدیم ، روزهاي خوش زندگیم بود. همه از روحیه ام تعجب می کردند. نمی توانستم جلوي خنده هام را بگیرم.
با جمشید زیر بغلش را گرفتیم تا دم آسانسور. گفت میخواهم خودم راه بروم.
جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفتد نگهش داریم. سه تا ماشین آمده بودند دنبالمان. دم خانه جلوي پای منوچهر گوسفند کشتند. مادرش شربت می داد. علی و هدي خانه را مرتب کرده بودند. از دم در تا پاي تخت منوچهر شاخه هاي گل چیده بودند و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالاي تختش.
جواب آزمایش که آمد، دکتر گفت:
" باید زودتر شیمی درمانی شود."
با هر نسخه ي دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی؟
دنبال بعضی داروها باید توي ناصر خسرو می گشتیم. صف هاي چند ساعته ي هلال احمر و سیزده آبان و داروخانه هاي تخصصی که چیزي نبود.
دوستان منوچهر پرونده هاش را بیرون کشیدند و کارت جانبازي منوچهر را از بنیاد گرفتند. اما طول کشید این کارها. براي خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم.
منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها را که می زدند گر می گرفت.
می گفت: " انگار من را کرده اند توي کوره بدنم داغ می شود. "
تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم می شد. آب دهانش را به سختی قورت می داد. به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت.
منوچهر چشمهاش را روي هم گذاشت و فرشته موهاي سرش را با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام، موهاش تکه تکه میریخت. موهاي ریزي که مانده بود توي سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد.
گفت: " با تیغ بزندشان. حتی ریش هاش را که تنک شده بود."
یک ریز حرف میزد. گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشت و جلوي منوچهر ایستاد.
" خیلی خوش تیپ شده اي.عین یول براینر. خودت را ببین."
منوچهر همانطور که چشمهاش را بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روي تخت دراز کشید.
⏪⏪ادااامه دارد.....
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣5⃣ لبه تخت منوچهر نشست مثل ماتم زده ها. باید چه کار کند؟ فکرش را نمیکرد همه ی
#اینک_شوکران
قسمت
3⃣6⃣
منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لاي موهاش و از سر بدجنسی می کشیدمشان. و حالا که دیگر مژه هاش هم ریخته بود. به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود. کنارمان بود. نفس می کشید. همه ي زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از او. آنقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدي را درمدرسه بنویسم. علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدي اول دبستان. جایم کنار تختش بود. شب ها همان جا میخوابیدم، پاي تخت.
یک شب از (یا حسین) گفتنش بیدارشدم. خواب دیده بود. خیس عرق شده بود. خواب دیده بود چلچراغ محل را بلند کرده.
- "چلچراغ سنگین بود.استخوان هام می شکست. صداي شکستنشان را می شنیدم. همه ي دندان هام ریخت توي دهانم."
آشفته بود. خوابش را براي یکی از دوستانش که آمده بود ملاقاتش تعریف کرد.
او برگشت گفت: " تعبیرش این است که شما از راهتان برگشته اید. پشت کرده اید به اعتقاداتتان. "
🌲🌲 تعبیر خواب
آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند. حتی تهمت می زدند. چون ریش هاي منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و من براي اینکه بتوانم زیر بغل هایش را بگیرم و راه برود، چادر را می گذاشتم کنار.
نمی توانستم ببینم این طوري زجر بکشد. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست. خواب را که شنید دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد، شهادتی که سختی هاي زیادي دارد.
حالا ما خوش حال بودیم منوچهر خوب شده. سر حال بود. بعد از ظهر ها می رفت بیرون قدم میزد. روز هاي اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخورد. می دانستم حساس است.
می گفت: "از توجه تو لذت می برم تا وقتی که ببینم توي نگاهت ترحم نیست."
نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی می شود. گفته بودیم پروتئین درمانی است. اما فهمید. رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا ارین را دیده بود. غروب که آمد دل خور بود. باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم. خودش را سرزنش می کرد که حتما جوري رفتار کرده ام که ترسو به نظر آمده ام.
اما سرطان یعنی مرگ چیزي که دوست نداشت منوچهر بهش فکر کند. دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد...... . نمی خواست غصه بخورد.
منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ
گفت. گفت "خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آنروز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم."
فرشته محو حرفهاي او شده بود. منوچهر زد روي پایش و گفت:
"مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ي راه را با هم می رویم ببینم تو پررو تري یا من"
🌲🌲خونریزی معده
و من دعا می کردم. به گمانم اصرار هاي من بود که ازجنگ برگشت. گمان می کردم فنا ناپذیر است. تا دم مرگ می رود و بر میگردد. هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت. ولی از شب بعدش وحشت داشتم. به خصوص از وقتی خونریزي معده اش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاید و اورژانسی بستري شود و چند واحد خون بهش بزنند. خونریزيها بخاطر تومور بزرگی بود که روي شریان اثنی عشر در آمده بود و نمی توانستند برش دارند.
این ها را دکتر شفاییان می گفت. دلم می خواست آنقدر گریه کنم تا خفه شوم.
دکتر گفت: "هر چه دلت میخواهد گریه
کن، ولی جلوي منوچهر باید بخندي. مثل سابق. باید آن قدر قوي باشد که بتواند مبارزه کند. ما هم با شیمی درمانی و رادیوتراپی شاید بتوانیم کاري بکنیم. "
⏪⏪ ادامه دارد....
@AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️مادران دو شهید حزب الله لبنان که در حمله چند شب قبل رژیم صهیونیستی به شهادت رسیدن، دارن به همدیگه دلداری میدن.
یکیشون به دیگری میگه: "میدونی پسرامون الان کجان؟
پیش حسین علیه السلام..
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⭕️مادران دو شهید حزب الله لبنان که در حمله چند شب قبل رژیم صهیونیستی به شهادت رسیدن، دارن به همدیگه
🌸🍃
چه سعادتی از این بالاتر
امسال
محرّم
پیش خودِ ارباب
عرض ارادت کنی...💔
💠 کاش خودخواهی به جای «لذت» درد داشت!
مرضهاى روانى اگر درد داشت باز جاى شكر بود، بالاخره انسان را به معالجه و درمان وامىداشت؛ ولى چه توان كرد كه اين امراض خطرناك درد ندارد. مرض غرور و خودخواهى بي درد است. معاصى ديگر بدون ايجاد درد قلب و روح را فاسد مىسازد. اين مرضها نه تنها درد ندارد، بلكه ظاهر لذتبخشى نيز دارد: مجالس و محافلى كه به غيبت مىگذرد خيلى گرم و شيرين است! حب نفس و حب دنيا كه ريشه همه گناهان است لذتبخش مىباشد!
#امام_سید_روح_الله_موسوی_خمینی
#جهاد_اکبر
#امام_خمینی
کتاب جهاد اکبر،صفحه 52
🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
💕 🌻 @AHMADMASHLAB1995
💔
نزدیکیِ این کویر، آبادی هست
از عالم غیب، دست امدادی هست
روزی که پزشکها جوابت کردند
لبخند بزن؛ پنجره فولادی هست
#مشهد_مقدس
#به_نیابت_از_شهید_احمد_مشلب
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣6⃣ منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لاي
#اینک_شوکران
قسمت
3⃣7⃣
این شاید ها براي من باید بود. می دیدم منوچهر چطور آب میشود. از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی کرده بود آن قدر سبک شده بود که می توانستم به تنهایی بلندش کنم. حاضر نبودم ثانیه اي از کنارش جم بخورم. میخواستم از همه ي فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم. می ترسیدم از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر دستش ندادم. چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد.
"" یک عمر نوکرش هستم یک تارموي فرشته را نمی دهم به دنیا.""
تا آخر هر چه سختی بود با یک نگاه می رفت. همین که جلوي همه بر می گشت میگفت، خستگی هام را می برد. میدیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت بامنوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روي سرمان.
یک جوك گفت. از همان سفارشی ها که روزي سه بار برایش می گفت. منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توي هم و جلوي خنده اش را گرفت. فرشته گفت:
"این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه می شود. و منوچهر پقی خندید.
" خانوم من، چرا گیر می دهی به مردم؟ خوب نیست این حرف ها. "
بارها شنیده بود. براي اینکه نشان دهد درس هاي اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت: "یک آدم خوب..... "
اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بی مزه شد.
گفت: " تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ي هم ولایت هات بهت زده اند."
و منوچهر گفت: "عوضش یک ایرانی خالصم."
به همه چیز دقیق بود، حتی توي شوخی کردن. به چیز هایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم. گردش که می خواستیم برویم اولین چیزي که بر می داشت کیسه ي زباله بود. مبادا جایی که می رویم سطل نباشد یا چیزي که می خوریم آشغالش آب داشته باشد. همه چیز پیش او قدر واندازه داشت. حتی حرف زدنش. اما من پر حرفی می کردم. می ترسیدم در سکوت به چیزي فکر کند که من وحشت داشتم. نمی گذاشتم وصیت بنویسد.
می گفتم: " تو با زندگی و رفتارت وصیت هات را کرده اي. از مال دنیا هم که چیزي نداري....."
به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم.
همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت. دو سه ماه خبري از پخش برنامه نشد. می گفتند کارمان تمام نشده.
یک شب منوچهر صدام زد. تلویزیون برنامه اي از شهید مدنی نشان می داد. از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد.
گفت: " حالا فهمیدم. اینها منتظرند کار من تمام شود »
او هم جانباز شیمیایی بود.
منوچهر چشمهایش پر از اشک شد. دستش را آورد با تاکید به من گفت:
" اگر این بار زنگ زدند بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند »
هیچ وقت بخشیدنی نیست فرشته هم نمی توانست ببخشد. هرچیزي که منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند. چه قدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوي دوربین بگوید. هیچ نگفت. اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست. چه قدر منتظر مانده بود. همه جا را جارو کشیده بود. پله ها را شسته بود. دستمال کشیده بود. میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود، فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده.
نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاري از دستش بر نمی آید، که زیادي است. نمی خواست بشنود کاش ما همه رفته بودیم ما را بیندازید توي دریاچه ي نمک، نمک شویم. اقلا به یک دردي بخوریم.
همه ي ناراحتیش می شد یک حلقه اشک توي چشمش و سکوت می کرد.
⏪⏪ادامه دارد......
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣7⃣ این شاید ها براي من باید بود. می دیدم منوچهر چطور آب میشود. از اثر کورتن ه
#اینک_شوکران
قسمت
3⃣8⃣
من اما وظیفه ي خودم می دانستم که حرف بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم توي بیمارستان ساسان که " چرا تابلو می زنید اولویت با جانبازان است اما نوبت ما را می دهید به کس دیگر و به ما می گویید فردا بیایید."
"چرا باید منوچهر آن قدر وسط راهرو بیمارستان بقیۀ الله بماند براي نوبت اسکن که ریه هایش عفونت کند و چهار ماه به خاطرش بستري شود."
منوچهر سال هفتاد و سه رادیو تراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت :" بوي گوشت سوخته را از دلم حس می کنم. "
" اگر جاي تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشوم"
این درد ها را می کشید اما توقع نداشت این حرفها را از یک دوست بشنود.
منوچهر دوست نداشت ناله کند، راضی می شد به مرفین زدن و من دلم می گرفت این حرف ها را کسی می زد که نمی دانست جبهه کجاست و جنگ یعنی چه. دلم می خواست با ماشین بزنم پاش را خرد کنم ببیند می تواند مسکن نخورد و دردش را تحمل کند؟
ما دو سال درخانه هاي سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروي زمینی یک طبقه را بهمان دادند. ماشین را فروختیم، یک وام از بنیاد گرفتیم و آن جا را خریدیم. دور و برمان پر از تپه و بیابان بود. هواي تمیزي داشت. منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد. بعد از ظهرها با هم می رفتیم توي تپه ها پیاده روي. یک گاز سفري و یک اجاق کوچک و ماهیتابه اي که به اندازه ي دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم. با یک کتري و قوري کوچک و یک قمقمه. دوتایی می رفتیم پارك قیطریه. مثل دوران نامزدي. بعضی شب ها چهار تایی می رفتیم پارك قیطریه. براي علی و هدي دوچرخه خریده بود.پشت دوچرخه ي هدي را می گرفت و آهسته می برد و هدي پا می زد تا دوچرخه سواري یاد گرفت. اگر حالش بد می شد می ماندیم چیکار کنیم زمستان هاي سردي داشت. آن قدر که گازوییل یخ می زد. سختمان بود. پدرم خانه اي داشت که رو به راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ي دوم و ما طبقه ي سوم آن خانه. منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد. زیاد می رفت آن بالا.
دست هایش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوي چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد.. گفت: " من ازاین پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا برویم پایین." نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد.
منوچهر گفت: "دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم همچین دوربینی وجود ندارد »
فرشته شانه هایش را بالا انداخت. منوچهر گفت: " چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است. "
فرشته دستش را کشید و مثل بچه هاي بهانه گیر گفت: " من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم این جا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین "
منوچهر دوربین را از جلوي چشمش برداشت و دستش را روي گره دست فرشته گذاشت و گفت: " هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا این جا.من آن بالا هستم."
دلم که می گیرد، می روم روي پشت بام. از وقتی منوچهر رفت تا یک سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم. به محض این که می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روي سکو و آرام می شدم، همان که منوچهر رویش می نشست. روبروي قفس کبوتر ها می نشست، پاهایش را دراز می کرد و دانه می ریخت و کبوتر ها می آمدند روي پایش می نشستند و دانه برمی چیدند. کبوتر ها سفید سفید بودند یا یک طوق گردنشان داشتند. از کبوتر هاي سیاه و قهوه اي خوشش نمی آمد.
می گفتم: "تو از چی این پرنده ها خوشت می آید؟ "
می گفت: " از پروازشان "
چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند.
⏪⏪ادامه دارد...
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مجری جلسه گفت:اکنون #دکتر_رجایی با شما سخن میگوید پشت تربیون که قرارگرفت بعداز یاد نام خداگفت: عزیزا
مشکل امروز ما اینست که
دیگر
کت و شلواری هایی
از جنس #شھید_رجایی
نداریم😔
شفاعتت را می کند
شهیدی که هنگام گناه می توانستی گناه کنی ولی بخاطر او گذشتی...
#شهید_احمد_مشلب
@AHMADMASHLAB1995