eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
محسن دشتی_بابا جون.mp3
8.66M
نواآهنگ زیبای (بابا جون خوش اومدی) ویژه 🎤 باصدای محسن دشتی 🎧بابا جون خوش اومدی قربون خاک قدمت... بخدا دلم می سوخت رفتی سفر ندیدمت... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۷ (به جای قسمت۶ اشتباها دو بار قسمت۵ نوشته شده) مادر
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۸ نقل از همرزم شهید مجید قربانخانی: ما در شهری در نزدیکی حلب مستقر بودیم و آقا مجید با گروه دوم چند روز بعد از ما آمدند. شب که خواستم بخوابم دیدم مجید خوابیده سر جای من!!😒 صداش زدم گفتم: "اخوی! جای من خوابیدی"!!🙄 گفت: "برو یه جای دیگه بخواب"!😏 گفتم: "اینه؟"😠 گفت: "اینه"!!😌😐 ساعت ۳ونیم، ۴ نصف شب، پست من تموم شده بود؛ اومدم توی اتاق، دیدم مجید کسی نیست فقط مجید خوابه😏 منم ۷ـ۸ تا تیر مشقی داشتم، گذاشتم تو خشاب و روی رگبار، توی اتاق خالی کردم!!!😜 یه دفه مجید از خواب پرید و گفت: +"چکار داری مےکنی"؟؟😰😨 گفتم: _"دارم اسلحمو چک مےکنم ببینم سالمه"؟😏😝 +"اینجا"؟؟😡 _"عشقم مےکشه! اسلحه خودمه"😌 〰〰〰〰〰 فردا شب بعد از پست من، مجید پست داشت. منم همه چوب هایی که آماده کرده بودند برای گرم شدن را آتش زدم🔥تا مجید مجبور بشه خودش چوب بیاره بشکنه! حالش جا بیاد!😏 نوبت پست مجید که شد، دیدیم چوب های بزرگ رو گذاشته به دیوار اتاق ما و با یه آهن⛏داره مےشکنه!😐 گفتم: "مرد حسابی! اینجا چرا"؟😫😩 +"عشقم کشیده اینجا"😜 〰〰〰 مداح های مختلفی همراه ما بودند ، یک شب که مداحی داشتیم منم شروع کردم به مداحی و مجید با صدای من حالش تغییر کرد😇 بعد از هیئت به من گفت: "بیا برام بخون"!☺️ _"من برات نمےخونم!"😐 +"عه! چرا؟؟"🤔😳 _"چون خوشم نمیاد ازت😒، نمےخونم برات🙄" ... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
امشب برات کربلا رو از حضرت رقیه (س) بگیر... بگو بخاطر دل شکسته ات که تو خرابه ی شام جا موند زیارت
#دلنوشته 🌸یا رقیه🌸 امشب دختری سه ساله میون خرابه بی تاب و نالان باباشو میخواد دیدین یه دختر بچه چقدر بابایی میشه 🔅فقط یه دقیقه فکر کنید یه بچه وقتی باباشو میخواد که با سیلی و تازیانه جوابشونمیدن که اونایی که رفتن حرم حضرت رقیه (س) دیدن خیلیا با خودشون عروسک میخرن و میبرن من میخوام بگم وقتی یه بچه گریه میکنه بااین چیزا آرومش میکنن رقیه بی قرار کنج خرابه باباشومیخواد تااینکه سر بابا رو میارن یه نگاه به عمه یه نگاه به سر عمه؟ جانِ عمه این بابای منه؟؟؟ عمه بابای من چرا لباش خونیه عمه سکوت می کند و رقیه درد و دل می کند با سر بابا... 💓بابایی من 💓 آه بمیرم برایت رقیه جان... پ ن :دختـرها اگر بابایے اند ، باباها دختـرے ترند ... ! این را وقٺے امام ‌حسین(علیہ‌اݪسݪام) با سَر بہ دیدن #رقیـہ آمد فهمیدم ... بعد از کربلا دیگر هیچ بهانه ای برای یاری نکردنِ امام پذیرفته نمی شود. حضرت رقیه به ما آموخت که می شود حتی با سلاح اشک، در گوشه یک خرابه، خواب را از چشم پلید یزیدیان ربود... ✍ماه علقمـ🌙ـه #یارقیه #بابا #کنج_خرابه #بمیرم_که_لکنت_گرفتی #با #با #دلنوشته #ماه_علقمه #کپی_باذکر_لینک @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستانک ◀️ معلم ▶️ یکی از دانشجویانی که زیر نظر دکتر حسابی درس می خواند پس از چند ترم رد شدن به
◀️ اردو ▶️ مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند. پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و .... اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.» مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.» مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟» پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیر‌های تنگ زندگی است. @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شـهـــدا_وعلمـــــــا 👈در محضر آیت الله حسن زاده آملی  #شهیــد_مجتبــےعلمــــدار🌷 یکبار بچه ها بر
در محضر  شهید آیت الله مدنی (ره): در دوران تحصیلات متوسطه اش که با آیت الله مدنی مانوس بود روح تشنه خود را نصایح ارزنده و هدایتگر آن شهید بزرگوار سیراب می نمود و در واقع در حساسترین دوران جوانی به هدایت ویژه ای دست یافته بود . به همین دلیل از آیت الله مدنی بسیار یاد می کرد و و رشد مذهبی و دینی خود را مدیون ایشان بود. @AHMADMASHLAB1995