eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #امر_به_معروف۱ خبر دادند در یکی از باغهای بیرون شهر، برخی طاغوتےها مر
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۲ فرداشب که به مسجد رفتم بعد از نماز، یکی از بچه ها آمد پیشم و گفت: "آقایی خیلی وقته منتظر شماست اما ظاهرش به بچه های بسیج نمےخوره"! رفتم بیرون و با تعجب دیدم همون جوون دیروزیه... اطراف رو نگاه کردم ببینم چند نفرن!!! اما دیدم تنهاست... سلام کردم و گفتم اینجا چکار میکنی؟ گفت: "مگه نگفتی با هم رفیقیم؟ از صحبتای دیروز شما خوشم اومد. اومدم چند تا سوال بپرسم". رفتیم توی اتاق بسیج. او مےپرسید و من هر چی به عقل ناقصم مےرسید! جواب مےدادم. از ، ، با نامحرم و .... پرسید. جواب های من برایش جالب بود. انگار که اولین باره این حرف هارو مےشنوه! فردا شب زودتر از وقت نماز آمد و گفت: "یک کتاب آموزش نماز خواندم". و در کنار من ایستاد و نماز جماعت خواندیم. دوباره او را به منزلشان رساندم و مادر و خواهرش را دَم درِ خانه دیدم. همانطور که خودش گفته بود اصلا در قید و بند حجاب نبودند. کم کم رفت و آمدش به مسجد زیاد شد و با بچه های مسجد رفیق شده بود. برای پاسخ به سوالاتش او را به یکی از دوستان روحانےام معرفی کردم... یک شب که او را به خانه شان رساندم گفتم: "منو حلال کن! خدا بخواد یه مدتی نیستم". گفت: "کجا؟ ما تازه با هم رفیق شدیم"... گفتم: "فردا دارم میرم جبهه". یک باره جا خورد. کمی فکر کرد و گفت: "منم مےتونم با شما بیام"؟ خندیدمو گفتم: "پسر جون! پدر و مادرت که نمےذارن بیای جبهه ...."!!! پرید وسط حرفمو گفت: "راضی کردن اونا با من! فردا کجا بیام؟ چی با خودم بیارم"؟ روز بعد با هم رفتیم جبهه و بعد از یکی دو هفته، در عملیات به شهادت رسید. او وقتی که خدا را شناخت، با صداقت و راستی به همان سمت رفت. @AHMADMASHLAB1995