#دردِ_علی_علیہ_السلام
#را_از_هر_طرف_بخوانی_درد_است
امسال تقارن شب ضربت خوردن مظلومانہ امیرالمؤمنین علی علیہ السلام با ارتحال شهادت گونہ امام خمینی رحمہ الله علیہ از جهات مختلف شباهت های بسیاری دارد.
اما نکتہ مهم اینست کہ پس از هزار و سیصد و خورده ای سال دردِ های ولی همچنان یکی است‼️
دردِ علی علیه السلام شاید ظاهرا
غربت،
بی کسی،
بی یار و یاوری بود، اما دردِ واقعی امیرالمؤمنین #جهل مردم زمانہ اش بود و کمیِ عمار ها...
عمارهایی کہ باید بہ موقع، بہ اندازه و دقیق فضای فتنہ ها را تبدیل بہ فضای #شفاف و #حقیقی تبدیل می کردند و آن زمان بہ دلایل مختلف نبودند! و همچنان به همان دلایل آن عمارها جایشان خالی است...
امروز نیز علی زمانمان ما را آتش بہ اختیار بہ #صبر_انقلابی، #بصیرت_افزایی و #مطالبہ_گری عمارگونہ آنهم در زمانیکہ قرارگاه های فرهنگی نظام دچار اختلال گستره هستند، دعوت کرده است...
حال خوب بنگریم در کدام جبهہ ایم!؟ بہ طور قطع حزب اللهی بودن خشک ظاهری بدون دغدغہ عمار بودن آنهم در دنیای رسانہ ای شده امروز کہ از تمامی جهات در حال بمباران هستیم کافی نیست و چہ بسا گاها با نبودمان و یا تندروی ها و کند روی هایمان بر درد های ولی نیز بیفزائیم...
⬅️و نکتہ آخر
بدانیم در دنیای امروزمان کہ نفوذی های داخلی و دشمنان خارجی فراوانی نفس می کشند! در این جنگ نرم مجازی - رسانہ ای زمان آبرو دادن عقلانی برای انقلاب است!
بی شک اگر در این آزمون سربلند شدیم خریداری مثل امام زمان عج پیدا خواهیم کرد ان شاء الله...
#پ_ن
در این شب های قدر عزیز توفیق ادامہ دادن راه امام و شهدا را ذیل رهبری های پیامبرگونه امام خامنہ ای حفظهاللہ بخواهیم، برای عاقبت بہ خیری هم دعا کنیم، خطبہ ۱۸۲ نهج البلاغه را این شب ها دقیق بخوانیم و در آن تامل کنیم...
#خرمشهر_ها_در_پیش_است_بسم_اللہ
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
@AhmadMashlab1995 🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥 قسمت #صد_و_چهل_چهارم تو ... خدا باش بالای ⛰کوه ...🙄 از
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_پنجم
خدای دو زاری
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی؟ ...
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ...
چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا #حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون ...
- من، خدا بشم؟ ...
جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود ... نامرد طرفش رو می گرفت ...
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ...
بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ... سینا اومد سمتم ...
- به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه ...
خندیدم و زدم روی شونه اش ...
- قربانت ... ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم...
تا چشمم گرم می شد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد ... و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد ... استاد قصه گویی بود ...
من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض ... توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود ... اما می شد چند قدمیت رو ببینی ...
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...
نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ...
سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی من ایستاده بود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
@AhmadMashlab1995