eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️ بارها این جمله را در رسانه ها ضدانقلاب، شنیده اید: اصلیت امام خمینی(ره)، #هندی است! 😳😐 ✅✅ و اما واقعیت👆👆 ✅ خاندان #خمینی از #سادات #موسوی ساکن #نیشابور بودند که در مقطعی کوتاه برای #تبلیغ #تشیع به #کشمیر هند میروند و سپس به ایران برمیگردند👆 ☘🌹کانال شهید احمد مشلب🌹☘ 🆔 @AhmadMashlab1995
امام خميني (ره) : ♦️اگر روزي اسراء برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانيد و بگوييد #خميني در فکرتان بود 26 مرداد سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی گرامی باد #موزه_شهدا #اصفهان 🍃🌸 به کانال #شهیداحمدمشلب بپیوندید @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_بیست_و_یکم📝 ✨ قـــرآن انقـــلابـــی رفتم سراغ قرآن📖 یک بار دی
📝 ✨ سرزمین عجایب هواپیما به زمین نشست واقعا برای من صحنه عجیبی بود😳 زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ... خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ... "کوین، خودت رو آماده کن ... مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی"😏 بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن📢 رفتم اطلاعات فرودگاه... چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن🤗 رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود ... این رفتارشون من رو می ترسوند😨 چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟🤔 نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد ... با تمام وجود از این کار متنفر بودم😖 به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده😑 باز دست دادن قابل تحمل تر بود ... اومد طرفم باهام مصافحه کنه😣 خدای من ... ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب ... توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ... ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم😏 من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم چون مظلوم واقع شده بودن ... اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه ... حس من نسبت به اونها ... به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن و من گیج می شدم من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم ... از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ... رفتار محبت آمیز از یک سفید؟😰 بالاخره به قم رسیدیم وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید ... با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد ... من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم🙄 در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم ... همه عین هم لباس پوشیده بودن ... اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد، به طرف ما اومد و بهم سلام کرد دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم .. گریه ام گرفته بود که روحانی کناری ... یواشکی با سر بهش اشاره کرد و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد ... به خیر گذشت🙄 زیرچشمی حواسم به همه چیز بود ... غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ... ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن رئیس اونجا بود😳 تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود ... کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد😫 نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم .. - حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید" پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ... "روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه، دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم" سری تکان دادم "نه این چیزها برای من خسته کننده نیست"... و توی دلم گفتم: "مگه من مثل تو یه پیرمردم؟😏 من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه" دوباره لبخند زد😊 "من پرونده شما رو خوندم... اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید" - اشکالی داره؟ دوباره خندید😄 "نه ...اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن ... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن ... تا حالا مورد برعکس نداشتیم" به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... خنده هاشون شدید شد، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت 😠 - منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم ... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود . حالا اونها هم گیج شده بودن😳 حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید😏 - توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست. من از اسلام هیچی نمی دونم ... اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه . حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم . من فقط یه چیز رو فهمیدم ... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه... منم برای همین اینجام .. سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ... چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود ... پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟🤔 محکم توی چشم هاش نگاه کردم "چون باید بشم" ... @AhmadMashlab1995
عشق به عشق به همه خوبی‌هاست ... @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
...و تو اي خداي بزرگ كمكم كن كه جزء يافتگان باشم و نصرتم ده كه با دشمنان دين تو ستيز كنم. ...اي مسلمانان از همه بدانيد كه وظيفه شرعي است كه از ولي مسلمين اطاعت كنيد. ...خدايا ياريمان كن تا از پيروي كنيم، و در خط امام كه همان اسلام است، باشيد. ...اي ملت بيدار هوشيار باشيد و نگذاريد تاريخ تكرار شود، حال كه به نفع جمهوري اسلامي ايران پيش مي رود، همانهايي كه با (ع) گفتند كه را برگردان، ما با نمي جنگيم، (در اينجا هم اين كار را نكنند) متأسفانه همين كار را كردند و اسلام در ايران پياده مي شود، مي شود نه در بعث صدام. ...آري در زمان دودمان ننگين سرمان در خودمان بود، و هيچ توجهي نداشتيم، كه بر ما و ما چه مي گذرد و باز بر ما منت نهاد و رهبري از سلاله محمد (ص) اين مرد بزرگ، مرد با ، اين اسلام شناس واقعي را ولي امر و رهبر و ما كرد. ...اي خونخوار كه خون همه محرومان در سراسر گيتي به دست تو و يا خوارانت مي ريزد، به ياري حق و همت امت اسلامي ديگر عمرت به پايان رسيده است و تو را در جهان كه رسواتر خواهيم كرد.تو كه هر روز در جنوب و السالوادور مي ريزي و سازمان حقوق بشرت در خواب فرو رفته است. 🌷 @ahmadmashlab1995
🗣راوی:اسماعیل علی الهادی مشلب(برادر_شهید) همیشه این جمله را برای من تکرار می کرد: «ما هرچه داریم از و امام (ره) است.» اعتقاد داشت که انقلاب امام زمینه ساز انقلاب جهانی عج و عامل پاینده ماندن اسلام است. عشق به انقلاب و پیروی از راه را در من زنده کرد. @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚‍ خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب راوی:علی مرعی (دوست شهید) #اعتقاد_به_حجاب با #احمد در مورد
📚‍ ‍ خاطرات شهید مدافع حرم راوی:سیده سلام بدرالدین (مادر شهید) امام (رحمت الله علیه) برای یک الگوی دینی جهانی و سید علی (مدظله العالی) نیز برایش حجت شرعی بود و به فرامین ایشان عمل می کرد و به او علاقه داشت و (مدظله العالی) بود او سید حسن نصرالله را بسیار دوست داشت و خیلی تحت تاثیر شخصیت ایشان بود ولی هرگز توفیق دیدن سید حسن نصرالله را پیدا نکرد اما سعی داشت پیرو مکتب ایشان باشد و هر طور می توانست تلاش می کرد که او را یاری دهددر راه مجاهدت ،الگوی یکی از شهدای حزب الله به نام " " معروف به "دانیال " (لقب جهادی شهید) بود او را دوست داشت و با او زیاد دیدار داشت رفتار،کردار و اندیشه های دانیال برای احمد الگو و سرمشق بود و دوست داشت شبیه به او باشد . غازی ضاوی متولد یکی از جنوبی ترین روستاهای لبنان و همجوار با فلسطین اشغالی به نام "خِیام"است او در خیام بزرگ شد،پرورش یافت و ازدواج کرد . به عشق دفاع از حریم اسلام وارد حزب الله شد در نبردهای داخلی و ماموریت های حزب الله و جنگ ۳۳ روزه حضور داشت از همان ابتدای جنگ در سوریه،همسر و دختر یک ساله اش ملیکا را به حضرت زینب (س)سپرد و رهسپار جهاد شد در طول عمر کوتاه و با برکت خود دائم با دشمنان اسلام در نبرد و مبارزه بود چه دشمن اسرائیلی و چه دشمنان سلفی و تکفیری،که همگی کمر به نابودی اسلام بسته اند . ✍ماه علقمه @AhmadMashlab1995
📝 ✨ سرزمین عجایب هواپیما به زمین نشست واقعا برای من صحنه عجیبی بود😳 زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ... خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ... "کوین، خودت رو آماده کن ... مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی"😏 بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن📢 رفتم اطلاعات فرودگاه... چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن🤗 رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود ... این رفتارشون من رو می ترسوند😨 چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟🤔 نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد ... با تمام وجود از این کار متنفر بودم😖 به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده😑 باز دست دادن قابل تحمل تر بود ... اومد طرفم باهام مصافحه کنه😣 خدای من ... ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب ... توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ... ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم😏 من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم چون مظلوم واقع شده بودن ... اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه ... حس من نسبت به اونها ... به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن و من گیج می شدم من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم ... از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ... رفتار محبت آمیز از یک سفید؟😰 بالاخره به قم رسیدیم وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید ... با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد ... من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم🙄 در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم ... همه عین هم لباس پوشیده بودن ... اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد، به طرف ما اومد و بهم سلام کرد دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم .. گریه ام گرفته بود که روحانی کناری ... یواشکی با سر بهش اشاره کرد و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد ... به خیر گذشت🙄 زیرچشمی حواسم به همه چیز بود ... غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ... ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن رئیس اونجا بود😳 تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود ... کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد😫 نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم .. - حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید" پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ... "روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه، دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم" سری تکان دادم "نه این چیزها برای من خسته کننده نیست"... و توی دلم گفتم: "مگه من مثل تو یه پیرمردم؟😏 من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه" دوباره لبخند زد😊 "من پرونده شما رو خوندم... اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید" - اشکالی داره؟ دوباره خندید😄 "نه ...اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن ... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن ... تا حالا مورد برعکس نداشتیم" به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... خنده هاشون شدید شد، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت 😠 - منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم ... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود . حالا اونها هم گیج شده بودن😳 حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید😏 - توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست. من از اسلام هیچی نمی دونم ... اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه . حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم . من فقط یه چیز رو فهمیدم ... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه... منم برای همین اینجام .. سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ... چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود ... پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟🤔 محکم توی چشم هاش نگاه کردم "چون باید بشم" ... @AhmadMashlab1995