شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_هفتم •°•°•°• یک ماه از اون زمان میگذره... با وجود تمام مخال
رمان
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_هشتم
•°•°•°•
_نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم...
اگه ممکنه چند لحظه بشینید....
با تعجب بهش نگاه کردم و روی صندلی ای که بهش اشاره کرده بود نشستم.
+من در خدمتم
با کمی مِن مِن کردن شروع به صحبت کرد:
_راستش...
چیزه...
راستش یه چند وقتیه که...
و بعد مکث کرد.
وااای!
این چرا حرف نمیزنهههه
داشتم روانی میشدم...
منم که کنجکاااو!!
+چند وقتیکه چی آقای صبوری؟
از جاش بلند شدو رفت سمت در
و منم مبهم نگاهش میکردم...
_چند وقتیکه میخوام به شما بگم،
(به چشمام نگاه کردو ادامه داد)
:_ با من ازدواج میکنید؟؟؟!!!
و بعد سریع درو باز کردو رفت بیرون...
چشمای من چهار تا شده بود!
نههه
مگه میشه؟!
#سید بود؟!
همین #سِد_مَمَد خودمون بود؟؟؟😂😓
دارم خواب میبینم?!!
یه نیشگون از خودم گرفتم که از خواب پاشم
اما
آیییی دردم گرفت!😭
نه من بیدااارم😓😂😭
یک ربعی گذشت تا به خودم بیام و صحبتای #سید و هضم کنم.
واقعا مونده بودم چیکارکنم!
ازاتاق رفتم بیرون و داشت یک لیوان آب میخورد.
تا منو دید سرشو انداخت پایین.
منم سرمو انداختم پایین و گفتم:
+جواب رو بهتون میگم...
خداحافظ
-خدانگهدارتون...
.
زهرا دوید سمتم و باخنده پرسید:
_چیه؟
چرا لپ هات گل انداخته...
جوابی ندادم و زهرا رو کشوندم سمت بوفه...
پشت یکی از نیمکت ها نشستیم و
یه آبمیوه دِبش خوردیم...
یکم از التهاب درونم کاسته شد!
تمام ماجرارو برای زهرا تعریف کردم...
_خب...پس که اینطور! حالا جوابت چیه؟
+معلومه! منفی!
_برو گمشو! پسر به این خوبی ! از خداتم باشه😒
+وا...خب هرکس یه عقیده و نظری داره...
.
یک هفته از اون ماجرا میگذره...
و من خوب فکرامو کردم...
امروز بازهم قراره برم دفترش
تا جوابو بهش بگم...
.
تقه ای به در زدم ورفتم داخل.
+سلام.
_سلام خوش اومدین...
بفرمایین بشینین.
نشستم روی کاناپه.
_خب...
نظرتون چیه خانوم جلالی؟
.
⬅ ادامه دارد...
@ahmadmashlab1995