eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
😂🤣 فکر کنم مسلحه🤔😅 ماه مبارک رمضان ایام مجروحیت ابراهیم(هادی) بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما ، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور مي‌رفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را مي آورد و مي‌گفت: ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه خيلي غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بي‌صدا مي‌خنديد. وقتي ابراهيم مي‌نشست، جعفر مي‌رفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه! آخرشب مي‌خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوان‌هاي مسلح جلو آمد. ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه! بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معذرت خواهي كــرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند. بچه هاي گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد مي‌خنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده. ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم هاي جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. کـانـال‌رسمےشهیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
😂🤣 تدارکات😎 معمولا اگر ده قلم جنس از تداركات مي خواستيم، يازده قلم آن را نداشت! هميشه خدا شعارشان: «نداريم، نيست، نمي شه، فردا ببينيم چه مي شه»، بود. منتها بعضي همين دست رد را جدي تر به سينه رزمندگان مي زدند و بعضي با چاشني مزاح. برادر خمير دندان نداريد، نيست؟ شرمنده ام فقط دندان هست، آن هم دندان ماهي!😝 دمپايي گفته بوديد مي آيد، آمد؟ آره، همين ديروز اين جا بود، اتفاقا تا ظهر منتظر شما شد نيامديد رفت!😅 ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 🦗 بذله گویی و شوخی های علی رضا کوهستانی نظیر نداشت، طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود. یک روز در فاو نشسته بودیم. درهمان اروژانس خط اول، با علی رضا چای می خوردیم. یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه ی لیوان چای علی رضا نشسته. همین طور خیره به مگس بودیم. مگس روی لبه ی لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد، افتاد توی لیوان علی رضا. علی رضا هم برگشت گفت: - نگاه کن! می رود روی جنازه ی عراقی ها می نشیند و غسل میت اش را می آید توی چایی ما انجام می دهد. ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 من چقدر خوشبختم😁😂 قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم... ڪه تڪفیریا نفهمن... یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون بلند گفت: آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم بدونید دهنم سرویس شده😅 ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 مسئول تبلیغات🔊 مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتى مى گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر مى کرد مأمور شده است که انسان هاى گناهکار به خصوص عراقى هاى فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. 🤦‍♂😄 شده بود مسئول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذلّه شده بودیم. وقت و بى وقت بلندگوهاى خط اول را به کار مى انداخت و صداى نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش مى شد و عراقى ها مگسى مى شدند و هر چى مهمات داشتند سرِ ماىِ بدبخت خالى مى کردند. از رو هم نمى رفت. 😅 تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنى عراقى ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسئول تبلیغات براى اینکه روى آن ها را کم کند، نوار "کربلا کربلا ما دار می آیم" را گذاشت. لحظه اى بعد صداى نخراشیده از بلندگوى عراقى ها پخش شد که "آمدى، آمدى خوش آمدى جانم به قربان شما". 😂 ✅ @Ahmadmashlab1995
😂🤣 👨🏻 از قبل به همه گروهان گفته بودم کسی حق ندارد در گروهان سیگار بکشد، شب تعداد هفت نفر نیرو به گروهان ما ملحق شده بودند و من نمیدونستم که پدرم در بین آنهاست🤦🏻‍♂😅 فردا صبح زود که هوا هنوز نیمه تاریک بود، در حین برگزاری صبحگاه متوجه شدم کسی کبریت زد و سیگاری را روشن کرد، خوب که دقت کردم دیدم از نیروهای جدید دیشب است، نگاهم را تیز کردم دیدم پدرم است😥🤐 بعضی بچه‌ها که متوجه شده بودند و می‌شناختند با خنده گفتن پدرته داره سیگار میکشه بعد هم زدند زیر خنده من هم هاج و واج مانده بودم😬 گفتم برادر نظر زاده سیگار کشیدن تو این گروهان قدغنه🚬❌ پدرم که بشدت عصبانی بود در حالی که داشت از صف گروهان خارج میشد بلند گفت تو غلط میکنی، من سیگار می‌کشم به تو هم ربطی نداره بعد ادامه داد تا دیروز پدرش بودم حالا شدم برادرش "صدای خنده😝🤪😂🤣" ✅ @Ahmadmashlab1995
😂🤣 جشن پتو🤦🏻‍♂😆 قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه‌‌های چادر رو توی جشن پتو بزنیم یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟ واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچه‌‌ها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل. اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمی‌شد کرد. گفت: حاج آقا بچه‌‌ها یه سوال دارن گفت: بفرمایید ما هم پتو رو روی حاج آقا انداختیم و شروع به زدن کردیم یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چادر رد می‌شدم که یهو یکی صدام زد. تا به خودم اومدم. هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی 🤕😄 نتیجه اخلاقی: هیچ وقت با حاج آقا ها درنیفتید 😅😂 ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 "امتحان اسلحه" بوی عملیات که می‌آمد، یکی از ضروری‌ترین کارها تمیز کردن سلاح‌ها بود 😑 در گوشه و کنار مقر، بچه‌ها دوتادوتا و سه‌تا‌سه‌تا دور هم جمع می‌شدند و جزبه‌جز اسحه‌شان را پیاده می‌کردند😰 و با نفت می‌شستند، 😐 فرچه می‌کشیدند و دست آخر برای اطمینان خاطر یکی دو تا تیر شلیک می‌کردند😄 تا احیاناً اسلحه‌شان گیری نداشته باشد😜 در میان دوستان، رزمنده‌ای به نام سیدمرتضی بود که بعدها شهید شد،😢 اسلحه‌ی وی آرپی‌جی‌ بود،🙄 ظاهراً اولین بار بود که او در عملیات شرکت می‌کرد 🤐 بعد از نظافت قبضه‌ی آرپی‌جی‌اش این مسأله را جدی گرفته بود که او هم باید دو سه تا گلوله پرتاب کند 😳😱 تا شب عملیات دچار مشکل نشود هرچه همه می‌گفتند، بابا! پدرت خوب، مادرت خوب، 🤦‍♂ کسی که با آرپی‌جی آزمایشی نمی‌اندازد،🤷‍♂ به خرجش نمی‌رفت و می‌گفت باید مثل بقیه اسلحه‌اش را امتحان کند😰😂 ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 "نمی شه....به هیچکس انتقالی نمی دیم. اگه شما از اینجا برید پس کی باید خمپاره و کاتیوشا بریزه روی سر دشمن؟" به همین خاطر انتقالی از تیپ ذوالفقار شده بود آرزو یک روز که در طبقه پنجم ساختمان شهید ناهیدی بودیم ، یکی از بچه‌ها سطل آب کثیفی را از پنجره ریخت پایین که بر حسب اتفاق حاج عباس برقی آنجا بود و پاشیده شد روی او 🤢 حاجی هم تا نگاهی به بالا انداخت، فهمید این گند کاری کار کی بوده ، همان روز اخراجی او را از تیپ ذوالفقار داد با این اتفاق فکر تازه‌ای به ذهن مون رسید تا از آنجا انتقالی یا اخراجی بگیریم 😉😅 یک قالب سنگین یخ را به هر طریقی که بود تا طبقه پنجم بردیم و از آن بالا انداختیم جلوی پنجره فرماندهی تیپ ، ولی خبری نشد هر چه دم دست بود از آن بالا انداختیم، که دست آخر حاج عباس از همان پائین داد زد "اگه خودتون رو هم از اون بالا بندازید پائین ، اون اشتباهی رو که کردم و رفیق تون رو اخراج کردم دیگه مرتکب نمیشم😌😂 نشد که نشد🙁😅 ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 ✴️ یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت... ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم... جلوے درش کفشاشو👟👞 میگیرن و واڪس میزنن... از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴🌲 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈 پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے...⁉️ گفت بیاین ڪارتون نباشہ🤔 رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن... ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ💑 هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂 ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم... یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها... زن نمیده به ڪسے😂 یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم...🌅 البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج 🎊🎉 هم کردن. ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 😁 چیه ترسیدی؟ گفتم" آره بابا جون من ترسیدم....تو دراز بکش تا نبیندمون...." یوسف در حالی که دستش را به طرف دوشکاچی دراز کرده بود ، می خندید و میگفت : این یارو کوره....اون وجعلنا هایی که خوندیم ، کار خودش رو کرده این یارو اصلا ما رو نمی بینه.... 😆 گفتم :"باشه تو درست می گی...حالا بخواب زمین" او با خنده گفت: توی اردوگاه که بودیم ، خوب جوک ترکی می گفتی و همه رو می خندوندی... یادته بهت می‌گفتم اگر مردی زیر دوشگا جوک بگو با ترس و تعجب گفتم "یعنی چی" یعنی اینکه تا دو تا جوک ترکی نگی ، نمی خوابم زمین..... 😌 مجبور شدم دو سه تا جوک چرت پرت بگم تا یوسف رضایت بدهد و بنشیند😅😂 ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 🌸وقتش رسیده😁 شب بود. زیر چادر نشسته بودیم، حرف ازدواج شد. همه به هم تعارف می كردند، هر كس سعی می كرد دیگری را جلو بیندازد😄 یكی از برادران گفت:«ننه من قاعِده ای دارد. می گوید هر وقت پایت از لحاف آمد بیرون، موقع زن گرفتن است»🙃 وقتی این حرف را می زد كه علی پروینی فرمانده دسته خوابیده بود و اتفاقاً پایش از زیر پتو بیرون افتاده بود😂 همه خندیدیم و یك صدا گفتیم: «با این حساب وقت ازدواج برادر پروینی است🎉🎊» ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 🌸شهید دستواره🌸 حاج رضا دستواره طبق روال هر روز رفت پشت بلندگو و شروع کرد به دادن فرمان نظامی همه‌ی نیروهای لشگر ،گردان به گردان ایستاده بودند که او فریاد زد: " کل لشگر از جلو از راست نظام " همه نیروها دست راست خود را بالا آورده به شانه نفر جلویی چسباندند. دقایقی به همین حال گذشت تا فرماندهان گردانها از نظم صف ها مطمئن شوند. دستواره نفس عمیقی کشید و دوباره فریاد زد " لشگر ...آزاد. ." نیروها گیر کردن چه کار کنند برخی دست شان را انداختند ، ولی بیشتر بچه‌ها خنده شان گرفت ،کم کم خنده های ریز به قهقهه تبدیل شد ، چون باید اول فرمان خبر داد می داد سپس آزاد باش 🤦‍♂ دستواره که خنده بچه‌ها را دید سعی کرد کم نیاورد و گفت چیه می خندین؟ خواستم امتحان تون کنم، ببینم چه قدر حواستون هست😅 ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 🌸شهید حاج‌عباس کریمی🌸 "یکی از پیرمردهای گردان ، کاسه‌ای پر از شربت خاکشیر آورد و به حاج عباس کریمی تعارف کرد که در این گرما نوش جان کند ، بچه‌ها از این که فرمانده لشکر محمد رسول الله ، ساعتی مهمان شان بود و در جمع شان ، شادمان بودند. حاجی که تشنه اش هم شده بود ، از بچه‌ها اجازه گرفت تا کاسه شربت را سر بکشد. کاسه را برد جلوی دهانش که ناگهان یکی از بچه‌ بسیجی ها که تازه به اردوگاه آمده و شنیده بود حاج عباس کریمی این جاست شادمان به طرف مان دوید😅 از همان جا حاجی را شناخته بود و از پشت سر ، خواست تا دست دور گردنش بیندازد و او را ببوسد. دست دور گردن انداختن همان و کاسه شربت خاک شیر در صورت حاجی خالی شدن همان🤦‍♂😂 دانه های قهوه ای رنگ خاک شیر صورت و محاسن زیبای حاجی را خنده دار کرده بودند بچه‌ها هم می خندیدند هم ناراحت بودند. ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 خدایا مارو بکش😅 آن شب یکی از آن شب‌ها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه‌ها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش🔥 جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»😅🤗 نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت🤗 و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…» دوباره همه سکوت کردند 😐و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار 🐍و هم بکش!» بچه‌ها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه‌ها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»😂😂 ✅ @AhmadMashlab1995