شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خاطرات_شهدا🔥 موقع رفتن بهش گفتم: برو داداش،ولی برگـرد...🙃🍂 یه لبخندی زد و گفت: من دیگه برنمیگردم.
#عاشقانه_ای_از_جنس_شهدا💖
🗣راوی:همسرشهید🌸
همسرم، خیلی با محبت بود
مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد….
یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود
خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم
وخوابیدم«من به گرما خیلی حساسم»
خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته... بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه…؟
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم ودوباره چشمم بسته شدازفرط خستگی…
شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم…
پاشدم گفتم کمیل توهنوز داری می
چرخونی!؟خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما
حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی ودلم نیومد….
#شهید_کمیل_صفریتبار🌹🍃
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995