#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_سوم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
زینب :حنانه میای بریم مشهد ؟
-آره عزیزم
زینب
زینب:جانم
-میگم میشه قم هم بریم ؟
زینب :إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی
-دقیقا درست فکر کردی
زینب:خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره ؟
-دیشب خوابشو دیدم
زینب : ای جانم عزیزم
-کی میریم ؟
زینب:پس فردا ۶صبح
-زینب میای خونه من
قبل سفرمون از امام رضا(ع)و حضرت معصومه(س) بگی
زینب:آره حتما عزیزم
زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن
زینب: حنانه جون امام رضا (ع) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان خاندان و بالاخص اسلام از مدینه تبعید میشن مشهد ایران
و تو غربت با سم مسموم میشن
از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد
حضرت معصومه(س)به شوق دیدار برادر به ایران میان
که بیمار میشن و در قم دفن میشن
حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم(ع)خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن
روز ولادت فاطمه معصومه(س) روز دختره
حنانه
-جانم
زینب: میگم بیا عضو پایگاه بسیج بشو
-یعنی امثال منم میتونن عضو بشن
زینب: وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن
فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد
بعد اون سفر شلمچه و تغییر عقایدم
خیلی تنها شده بودم
خانوادم ،دوستام تنهام گذاشتن
الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم
شب چمدانم بستم البته خیلی
ذوق داشتم
آخه من همش یا ترکیه و دبی بودم
یا تو ایران کیش و شمال
#ادامه_دارد...
✍ نویسنده : بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_دوم قبل از اینکه جمله ام تمام شود ، نگاهم به سمت صندلی های جلوتر می رود
#رمان_دلارام_من
#قسمت_بیست_سوم
از نگاه های مریم و ناهید می شود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است، وقتی خودم را روی صندلی می اندازم و به بیرون خیره می شوم، هر سه شان مثل اجل معلق بالای سرم سبز می شوند....
عاطفه نشسته کنارم مبادا در بروم ، مریم و ناهید هم کله هایشان را از پشتی صندلی آورده اند جلو و با لبخند ملیحی نگاهم می کنند😁..
خودم را به بی خبری میزنم:چتونه شماها ؟ قیافه من شبیه خوراکیه ؟ هرچی داشتمو خوردین توراه!
ناهید لبخندش را عمیق تر می کند و سر تکان می دهد : نه عخشم ! میخوایم خوب نگات کنیم پس فردا که رفتی قاطی مرغا دلمون برات تنگ نشه!
مریم آه می کشد و عاشقانه نگاهم می کند : وای نگاه کنین چقدر سفید بهش میاد! خیلی عروس شدی حوراء!
من که لحظه به لحظه برخشم و تعجبم افزوده می گویم: کدوم سفید؟ منکه لباسام سفید نیست !
-خطای سفید روی چفیه تو میگم !
(لازم به توضیح است چفیه بنده کاملا مشکی و با خطوط باریک چهارخانه سفید می باشد !)
دلم می خواهد عاطفه را از اتوبوس پرت کنم پایین ؛ فکرم را بلند می گویم اما کاش نمی گفتم ، چون اوضاع را خراب تر می کنم با حرفم مریم لبخندش موزیانه می شود : پس راسته؟ چش تو چش شدین وعشق در یک نگاه!
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←