#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_هفتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
وسطای مسابقه امتیازها طوری بود که من برنده مسابقه بودم
اومدم با پا بکوبم به کتف حریف
که اون با نامردی با مشت کوبید به چشمم
فقط فهمیدم چشمم جایی را نمیبینه
وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرم به دستمه
و چشمم بسته شده
زینب پیشم بود
دکتر وارد اتاق شد
دکتر: چه کردی با خودت خانم معروفی
مگه نگفتم ضربه مساوی نابینایی
-دکتر بهش گفتم ب چشمم ضربه نزن
اما نامردی کرد
دکتر:دختر خوب گرد وخاک برات سمه
-اما من باید برم جنوب
دکتر: تو چقدر لجبازی دختر
برو بیا کور شدی دست من نیستا
اسممو نوشتم ۱۵روز دیگه میریم راهیان نور
کور بشم به درک
من باید برم جنوب ......
#ادامه_دارد..
✍ نویسنده : بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995
#رمان_دلارام_من
#قسمت_بیست_هفتم
می روم به سمت محوطه شهدای گمنام ، قرار است فردا شهیدی که تازه اورده اند دفن کنند وقبری هم کنده اند، می روم جلوی تابوت کسی هم جلویم را نمی گیرد ....
عجیب است اینجا خالی است و جاهای دیگه پر ازمرد است جز اینجا و این برای من بهتراست...
دستی روی تابوت می کشم و بی آنکه بخواهم ، آهی از سینه ام بر میخیزد ....
زبانم بند آمده و برعکس بقیه جاها، اشک حرف اول را می زند نه زبان....
شروع می کنم به استغفار کردن همیشه وقتی دلم می گیرد استغفار میکنم، الان هم از همان وقت هاست ...
روحم درد میکند ، خسته ام ! نیاز به شارژ روحی دارم ...
دردل به شهید گمنام می گویم : تومثل برادر نداشته ام !...
سرم را روی تابوت می گذارم و بی انکه کسی روضه بخواند هق هقم بلند می شود...
من هم مثل بقیه کسانی شده ام که خلوت شب را برگزیده اند ، حواسم به اطرافم نیست ، بوی گلاب باعث می شود گریه ام با آرامش همراه باشد ...
ناگاه صدای ناله ای حواسم را پرت می کند ، اینجا که کسی نبود ! کمی می ترسم سر بلند می کنم دور ورم را نگاه میکنم ، کسی نیست ...
ولی صدای ناله نزدیک است ...شاید از فاصله یک متری ! ....
باورم نمیشد به این زودی دریچه های عالم غیب به رویم باز شده باشد !....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ....
@AhmadMashlab1995|√←