eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رمان 🔹 ساعتی بعد به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. دست و دلم به کار نمی رفت. موقع رفتن، پدربزرگ پوزخندی زد و گفت: زود برگرد. وقتی سرم را تکان دادم و پا را از مغازه بیرون گذاشتم، گفت: سلام مرا به ابوراجح برسان. عجب با هوش بود! نگاهش که کردم، پوزخند دیگری تحویلم داد. بازار شلوغ شده بود.صداها و بوها در هم آمیخته بود. سمسارها، کنار کاروان سرا، جنس هایی را که به تازگی رسیده بود تبلیغ می کردند. گدای کوری شعر می خواند و عابران را دعا می کرد. ستون های مایلِ آفتاب، از نورگیرهای میان و کناره های سقف هلالی شکل بازار، روی بساط دستفروش ها و اجناسی که مغازه دارها بیرون مغازه هایشان چیده بودند، افتاده بود و گرد و غبار در ستون های نور می چرخید و بالا می رفت. از کنار کاروان سرا که می گذشتم، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمال ها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند. در قسمتی از بازار که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود، بوی فلفل و کندر و مشک، دماغ آدم را قلقلک می داد. بازرگانان، خدمتکارها، غلامان، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیل های خرید در رفت و آمد بودند. پیرمردی با شتر خود برای قهوه خانه آب می برد و سقایی که مشکی بزرگ بر پشت داشت، آبخوری مس اش را به طرف رهگذرها می گرفت. بازار، پس از هر چهل قدم، پله ای می خورد و پایین می رفت. حمام ابوراجح درست میان یک دوراهی قرار داشت. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود. خیلی آهسته قدم بر می داشتم. برای همین گاهی از پشت سر تنه میخوردم. پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود آویخته بودند و از آنها تعریف می کردند. بیشتر مشتری های آنها هم، مثل ما، زن ها بودند. در گوشه ای دیگر مارگیری معرکه گرفته بود و با چوبی، مار کبرایی را از جعبه اش بیرون می کشید. دوشحنه ( پاسبان و نگهبان شهری) دست ها را بر قبضه ی شمشیرهایشان تکیه داده و در کنار نیم دایره ی تماشاگران ایستاده بودند. لختی ایستادم. مدتها بود که ریحانه را ندیده بودم. آمدن ناگهانی او، مانند یک طوفان، سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. نمی دانستم در آن چند دقیقه بر من چه گذشته است. احساس می کردم دلم در هم کشیده شده است. سکه ها را در دستم می فشردم. این دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند. او بارها آنها را لمس کرده بود‌ خیال می کردم هنوز گرمی دست هایش را در خود دارند. گویی سکه ها قلبی داشتند که به نحو نا محسوسی می تپیدند. تاکنون چنین تجربه ای برایم پیش نیامده بود. هیچ وقتِ دیگر، دیدن ریحانه چنین تاثیری بر من نگذاشته بود. می خواستم بخندم. میخواستم بگریم. میخواستم بدوم تا همه هراسان خود را کنار بکشند. می خواستم در انباریِ تنگ و تاریکِ مغازه ای پنهان شوم. دو زن از کنارم گذشتند. با خود گفتم شاید ریحانه و مادرش باشند؛ اما آنها نبودند. به راه افتادم. آیا هنوز در بازار بودند؟ نه، زود آمده بودند که به شلوغی بر نخورند. کنیزی با دیدن من‌خندید. شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من گذشته بود، پی برد. ریحانه اکنون شاید داشت گلیم می بافت. شاید هم مشغول درس دادن به زن ها بود. تنها امیدم آن بود که در آن لحظات، آنچه بر من می گذشت بر او هم بگذرد. آیا گوشواره هایی که من ساخته بودم، برای او همان معنایی را داشتند که سکه های او برای من؟ آیا گوشواره ها را به گوشش آویخته بود؟ معنای خنده ی آن کنیزک چه بود؟ آیا ابوراجح هم متوجه حالات من می شود؟ این سوالها ذهنم را مشغول کرده بود. به یاد حرف پدربزرگ افتادم که گفت: حیف که ابوراجح شیعه است. وگرنه دخترش را برایت خواستگاری می کردم. آیا راهی وجود نداشت؟ آیا می توانستم پدربزرگم را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند؟ سیاه قلچماقی به من تنه زد. پیرمرد دست فروشی، طبقی از تخم مرغ جلویش گذاشته بود و ریسه های( رشته) سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود. بر اثر تنه آن سیاه نزدیک بود پایم را روی طبق تخم مرغها بگذارم. فرش فروشی که آن سوی بازار، روی قالی ها و گلیم هایش لمیده بود و قلیان می کشید ، با دیدن این صحنه خنده اش گرفت. بعد وقتی مرا شناخت، دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی کرد. سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم‌. به حمام رسیده بودم. اگر پدربزرگ هم راضی می شد، ابوراجح هرگز اجازه نمی داد در این باره حرفی زده شود، شیعه متعصبی بود. آرزو کردم کاش خدای مهربان هرچه زودتر او را به راه راست هدایت کند! آن وقت دیگر هیچ مانعی وجود نداشت. ولی چگونه چنین چیزی ممکن بود؟ تعصب ابوراجح از روی آگاهی و مطالعه بود. در اوقات فراغتش کتاب می خواند و یادداشت بر می داشت. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
@AhmadMashlab19954_6048574697468069511.mp3
زمان: حجم: 3.34M
📚بازخوانے ڪتاب زندگے‌وخاطراٺ‌🌱 باصداے‌ . . .🌸 جناب‌مهدے‌گودࢪزی‌نویسندھ‌‌کتاب 🍃 « @AhmadMashlab1995 »
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات #شھیدمدافع‌حرم_احمد_مشلب راوے: #سلام_بدرالدین{مادر شھید} #فرهنگ_عاشورا #قسمت_دوم اراده‌ے م
📚خاطرات راوے: {مادر شھید} عاشورا و وقایع آن را لحظہ بہ لحظہ بررسے ڪرده و با آن زندگے مےڪرد. او دوم محرم را اینگونہ تداعے مےڪرد:" امروز امام حسین{علیہ‌السلام} بہ ڪربلا رسید و پرسید ڪہ این سرزمین چہ نام دارد و وقتے نام ڪربلا را شنید فرمود:" الّلهُمَّ اِنّ اَعُوذُ بِکَ مِنَ الکَربِ وَ البّلاء. " قبل و بعد از عاشورا همہ‌ے مصیبت‌ هاے اهل‌بیت{علیہ‌السلام} و علے الخصوص حضرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} را بیان مےڪرد و از آن ها تاسف مےخورد و اشڪ مےریخت. این نوع ارتباط عمیق با فرهنگ غنے عاشورا و تڪرار وقایع و مصائب ڪربلا هرسال در بروز و ظہور مےڪرد. ✍🏻| سـۅمـٰا 🕊 📖 نویسنده: ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_دوم وصیتنامہ #شھید_دفاع‌مقدس_احمدمَشلَب🌸✨ اے برادرانم، اے مجاهدان راه خدا، باید هرڪدام از شما
وصیتنامہ 🌸✨ بہ مادرم ڪہ خون رگ‌هایم از اوست؛ مادرم! بہ تو دعایے همراه با لبخند براے دیدار پروردگارم هدیہ مےڪنم. مادرم! اے نور چشمم، اے مہربان، آیا مےتوان لحظہ‌اے بہتر و شیرین‌تر از شہادت بدست آورد؟ اے اولین ڪلمہ‌اے ڪہ از زبانم خارج شد؛ اے اولین آموزگار مڪتب شہادت ڪہ با شیر خود جہاد در راه خدا را بہ من یاد دادے، اے ڪسے ڪہ با دستانش مرا تڪان داد، اے ڪسے ڪہ مرا بزرگ ڪرد تا مردے از مردان صاحب‌الزمان{عج‌اللّٰہ} باشم، سلام! گرم‌ترین سلام‌ها بر تو زن صبور باد. اے ڪسے ڪہ در راه شہادت، بیشتر از من پرسیدے و در این راهِ ڪربلایے تأڪید ڪردے بہ قرآن و اهل‌بیت{علیہم‌السلام} تمسڪ بجوے؛ مرا در دعایت فراموش نڪن، ڪہ دعاے تو مستجاب مےشود و امیدوارم ڪہ تو را در جوار سرور زنان، حضرت فاطمہ{سلام‌اللّٰہ‌عليها} رو سفید ڪنم. خبر شہادتم خبر آسانے براے تو نخواهد بود. ولے بہ امید خدا، دیدار ما در بہشت در ڪنار حضرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} و اهل‌بیت{علیہم‌السلام} خواهد بود. اے مادرم! صحبت با تو خیلے خوب است ولے وقت تنگ است. مرا ببخش و از تقصیراتم بگذر. ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995
و پایان ... . می خواهم داستان را بسیار خلاصه کنم و دیگر بیش از این ریز نشوم مثلا نگویم که لاک دستت دیگر به حجاب دارد؟! . حالا که پست ها بیشتر شدند ، و سبک نوشتاری هم از چادرم فاتح نفس ، رسید به (چادری ها)عاشق ترند! (که ما هم قبول داریم ، چون عاشقانه هایشان نه علنی است و ! آخر چند روز پیش یک رفیق متاهلی گفت ، شده ام! گفتم چرا؟ ، گفت : عکس هایشان را در فضای مجازی قرار می دهند و من هم هِی ، قیاس و قیاس!( میگم بهتون مبلغ چادر!) ) . دیگر چهره اش از بند تاری ها و پیکسل و برگ و گل و دست(می دانید که نشان دادن چهره خودش را دارد!کم کم به نشان دادن رخ می رسد ابتدا !) و... در آمده ، او یک مذهبی لاکچری شده ، ایول ! . کامنت هایش را هم بسته که دیگر آنقدر مذمت نشود البته خدا لعنت کند اینستا را که نمی گذارد دایرکت را هم ببندد آخر این مذهبی های ، آنجا هم او را رها نمی کنند! هِی خواهرم را برایش می فرستند. اینها دیگر چه می گویند بابا! أه با کیا شدیم مذهبی! (بابا جان ، اینها چه می دانند تو در راهِ تبلیغ! چادر چه مشقت هایی کشیده ای ! با خون دل آن همه دنبال کننده همراهت شده اند و با کلی فکر آن همه چشم را به خود کرده ای !نمی دانند..!) . خلاصه اینکه ، می آید و نام صفحه اش را تغییر می دهد ، این را در استوری می گوید که دیگران هم بدانند ، نام خودش هست! و برای اینکه از نیش و کنایه ی جماعت مذهبی هم خلاص شود ، در بیو می نویسد : ! من را قضاوت نکنید ! ( ای بابا نشستیم این همه نوشتیم ، تهش طرف مذهبی هم نبود ،البته بوده و هست اما عادی سازی برخی از موارد او را بدین جا کشانده) و عکس های بدون چادرش را پست می کند... و من مصیبت دیده شدن را آنجا درک کردم ! . : این روایت ، ماجرای ! بلکه هر گوشه اش مربوط به چندین و چند نفر است ... نمیدانم شمایی که این متن را می خوانید کجای این قضیه هستید ، اما بدانید، ، خیلی قوی تر از شیطان فضای واقعی است ، در چشم ها مستقیم در چشم هایت گره نمی خورد ، اما دل ها هزار راه می روند ، هم اویی که تو را تعریف و تمجید می کند ، در خیابان به او نسبت ”خفه شو” یا ”برو گمشو” می دهید ، اما در مجاز تشکر هم می کنید از نظر لطفشان ! می دانم که نیت هایتان واقعا گاه خیر هست ، نیت به اصطلاح خیرتان پدرِ دلِ جوان مردم را در آورده !( دلم برای آن جوان مجردی می سوزد که توقعات زندگی اش با دیدنِ عکس های شما تغییر پیدا کرده یا همان دخترک مجردِ در خانه که شاید به اندازه شما زیبا نباشد اماتحت تاثیر ذائقه هایی که شما تغییر دادید قرار گرفته !) . ۲ اگر از متن ناراحت شدید، خیلی هم خوب که ناراحت شدید ، اتفاقا ! کسی آمد پیام داد که ”خدا هدایتشان کنه !” می روم صفحه ش را می بینم ، می بینم که او هم اینگونه هست ، خب خانم ، منظور شما هم هستید! فقط بقیه مشکل دارند؟ یا خودتان را همچنان با نیت خیر می پندارید؟!( به خدا اگر عکس ندارید برای پست ، خب ، چه لازم که یک نیم رخ از خودتان بگذارید و دعا برای امام زمان هم بکنید ؟!) . -این ها را نوشتم تا آن کسی که تازه می خواهد وارد بحث تبلیغ حجاب! شود ، بداند که ختم خواهد شد ، حتی اگر اولش بگوید : من مراقب هستم !( نه ، مراقب باشید ، دست خودتان نیست ، این لایک و کامنت و تعاریف بد نفس آدم را غلغلک می دهد) . ۳ بعضی ها هم آدم های خوبی هستند ، خیلی بهتر از ما ، اما دچار شده اند ، اما بنشینند و فکر کنند ، که واقعا ، به انتشار این عکس ها؟! ( چند سال پیش در دختر خانمی ، همین عمل را شروع کرد ، آن موقع از این خبرها نبود ، حالا بعد چند سال ، خودش نیست اما عکس هایش دست به دست می شوند ، حتی اگر بگویید : ، واقعا توقع دارید بعد از انتشار ، کسی کپی نکند؟ خب اگر نمی خواهید ، چرا پست می کنید؟ ، اینهم یک گل به خودی حساب می شود) ‌‎ ۲ ! یک اعتراف دیگر هم در انتها بکنم ، شاید فکر کنید این هم یک خشک مقدس دیگر که با همه مشکل دارد ! نه ! بنده نیستم خیلی هم غرق هستم ، غرق در معایب مختلف ... ‌‎اما گفتم که نگویید نگفتن یا که نگویند، نگفتی ! . ‌‎ ... . ‌‎ کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
✨ آرزوی بزرگ پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه😇 ... با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ... نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها ... امیدی به تغییر شرایط نداشتن ... اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود ... می خواست به هر قیمتی شده ... حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه ...و اولین قدم رو برداشت💪 ... . اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود😳 ... صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود ... بدنش هم اوضاع خوبی نداشت😣 ... اومد داخل و کنار خونه افتاد ... مادرم به ترس دوید بالای سرش😰 ... در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود ... اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ... - مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه؟پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ... چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟😢😭... بهت گفتم دست بردار ... بهت گفتم نرو ... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه ... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد😭😭 ... . من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ... صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم ... پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد ... نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه ... اما دست از آرزوش نکشید ... تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد ... اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت 😔... . خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن ... گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش ... و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ... پدرم اون شب، با شوق تمام ... دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد🙂 ... . - کوین ... بهتره تو بری مدرسه ... تو پسری ... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه ... پس شرایط سختی رو پیش رو داری ... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره .... ولی پدرم اشتباه می کرد☝️ ... شرایط سختی نبود ... من رو داشت مستقیم می فرستاد وسط جهنم🔥😰 ... . ... @AhmadMashlab1995
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ (آتــش انـتـقـام) چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... 😡 غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده 😏... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .😖😫 دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ...😡😡 می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .😏 پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی؟؟ ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .😌 همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ...😶 موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... . از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ...😎 به خودم می گفتم: " اونم یه مرده...."😌 و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ... 😏 ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... 🍃🌸 @ahmadmashlab1995 ⛔️
وصیتنامہ 🌸✨ بہ مادرم ڪہ خون رگ‌هایم از اوست؛ مادرم! بہ تو دعایے همراه با لبخند براے دیدار پروردگارم هدیہ مےڪنم. مادرم! اے نور چشمم، اے مہربان، آیا مےتوان لحظہ‌اے بہتر و شیرین‌تر از شہادت بدست آورد؟ اے اولین ڪلمہ‌اے ڪہ از زبانم خارج شد؛ اے اولین آموزگار مڪتب شہادت ڪہ با شیر خود جہاد در راه خدا را بہ من یاد دادے، اے ڪسے ڪہ با دستانش مرا تڪان داد، اے ڪسے ڪہ مرا بزرگ ڪرد تا مردے از مردان صاحب‌الزمان{عج‌اللّٰہ} باشم، سلام! گرم‌ترین سلام‌ها بر تو زن صبور باد. اے ڪسے ڪہ در راه شہادت، بیشتر از من پرسیدے و در این راهِ ڪربلایے تأڪید ڪردے بہ قرآن و اهل‌بیت{علیہم‌السلام} تمسڪ بجوے؛ مرا در دعایت فراموش نڪن، ڪہ دعاے تو مستجاب مےشود و امیدوارم ڪہ تو را در جوار سرور زنان، حضرت فاطمہ{سلام‌اللّٰہ‌عليها} رو سفید ڪنم. خبر شہادتم خبر آسانے براے تو نخواهد بود. ولے بہ امید خدا، دیدار ما در بہشت در ڪنار حضرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} و اهل‌بیت{علیہم‌السلام} خواهد بود. اے مادرم! صحبت با تو خیلے خوب است ولے وقت تنگ است. مرا ببخش و از تقصیراتم بگذر. ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995
وصیتنامہ 🌸✨ بہ مادرم ڪہ خون رگ‌هایم از اوست؛ مادرم! بہ تو دعایے همراه با لبخند براے دیدار پروردگارم هدیہ مےڪنم. مادرم! اے نور چشمم، اے مہربان، آیا مےتوان لحظہ‌اے بہتر و شیرین‌تر از شہادت بدست آورد؟ اے اولین ڪلمہ‌اے ڪہ از زبانم خارج شد؛ اے اولین آموزگار مڪتب شہادت ڪہ با شیر خود جہاد در راه خدا را بہ من یاد دادے، اے ڪسے ڪہ با دستانش مرا تڪان داد، اے ڪسے ڪہ مرا بزرگ ڪرد تا مردے از مردان صاحب‌الزمان{عج‌اللّٰہ} باشم، سلام! گرم‌ترین سلام‌ها بر تو زن صبور باد. اے ڪسے ڪہ در راه شہادت، بیشتر از من پرسیدے و در این راهِ ڪربلایے تأڪید ڪردے بہ قرآن و اهل‌بیت{علیہم‌السلام} تمسڪ بجوے؛ مرا در دعایت فراموش نڪن، ڪہ دعاے تو مستجاب مےشود و امیدوارم ڪہ تو را در جوار سرور زنان، حضرت فاطمہ{سلام‌اللّٰہ‌عليها} رو سفید ڪنم. خبر شہادتم خبر آسانے براے تو نخواهد بود. ولے بہ امید خدا، دیدار ما در بہشت در ڪنار حضرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} و اهل‌بیت{علیہم‌السلام} خواهد بود. اے مادرم! صحبت با تو خیلے خوب است ولے وقت تنگ است. مرا ببخش و از تقصیراتم بگذر. ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995