eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_بیست_و_نهم📝 ✨من شرمنده ام -نخند😡سفیدها که بهم لبخند مےزنن خوش
📝 ✨ رسم بندگی حال عجیبی داشتم. حسی که قابل وصف نبود... چیزی درون من شکسته شده بود😔 از درون می سوختم روحم درد می کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد. تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد، تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود و احساس سرگشتگی عجیبی داشتم. تمام عمر از درون حس حقارت می کردم هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن بیشتر متنفر می شدم. هر چه این حس حقارت بیشتر می شد، بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم من از همه شما بهتر و برترم اما به یک باره این حس در من شکست... برای اولین بار قلبم به روی خدا باز شد برای اولین بار حس می کردم منم یک انسانم برای اولین بار دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم وجودم رنگ خدا گرفته بود یه گوشه خلوت پیدا کردم ساعت ها بی اختیار گریه می کردم از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم. شب، بلند شدم و وضو گرفتم در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم به رسم بندگی سرم رو پایین انداختم و رفتم توی صف نماز ایستادم، بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن😳 اون نماز، اولین نماز من بود. برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود. من با قلبم خدا رو پذیرفتم. قلبی که عمری حس حقارت می کرد، خدا به اون ارزش بخشیده بود، اون رو بزرگ کرده بود، اون رو برابر کرده بود و در یک صف قرار داده بود حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم بندگی و تعظیم کردن شرم آور نبود! من بزرگ شده بودم همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود😍 رفتم توی صف نماز ایستادم همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن بی توجه به همه شون ، اولین نماز من شروع شد ... . از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم روی گوشم گذاشتم و الله اکبر گفتم دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت اولین رکوع من و اولین سجده های من ... نماز به سلام رسید الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبرقلبم آرام می شد با هر الله اکبر وجودم سکوت عمیقی می کرد. آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود چنان قدرتی رو احساس می کردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم بی اختیار رفتم سجده بی توجه به همه، در سکوت و آرامش قلبم، اشک می ریختم از درون احساس عزت و قدرت می کردم😇 با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد 😊قبول باشه تازه متوجه هادی شدم تمام مدت کنار من بود، اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد امام جماعت، الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد اون شب تا صبح خوابم نبرد حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود، آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم حس می کردم بین من و خدا یه پرده نازک انداختن فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم☺️ حس آرامش، وجودم رو پر کرد تمام زخم های درونم آرام گرفته بود و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد. تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم. خدا رو میشه با عقل ثابت کرد اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم، دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد. من با عقل دنبال اسلام اومده بودم با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم اما این عقل، با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود، یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد و من فهمیدم... فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد. به رسم استاد و شاگردی، دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ... - چی کار می کنی کوین؟ اینطوری نکن ... - بهم یاد بده هادی، مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده! تو هم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن! استاد من باش😊 ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_بیست_و_نهم روز ها از پے هم میگذشتند و حورا باز هم همان دختر مظلوم و بے گناهے شده
"مدامم مست مے دارد نسیم جعد گیسویت خرابم میڪند هر دم فریب چشم جادویت پس از چندین شڪیبایے شبے یارب توان دیدن ڪه شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم ڪه جان را نسخه اے باشد ز لوح خال هندویت تو گر خواهے ڪه جاویدان جهان یڪسر بیارائی صبا را گو ڪه بردارد زمانے برقع از رویت دگر رسم فنا خواهے ڪه از عالم براندازی بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت من و باد صبا مسڪین دو سر گردان بے حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوے گیسویت ز هے همت ڪه حافظ راست از دینے و از عقبی نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر ڪویت" حورا به روبرویش خیره شد و لبخندے زد. _خب حالا معنیش چے میشه خاله؟ حورا با لبخند خواند:انسانی صبور و با حوصله هستے و براے رسیدن به مقصود آهسته و پیوسته پیش مے روے و این یڪے از بهترین محاسن توست. گرچه همت والاے تو شایسته تحسین است اما بدان وقتے مسیر حرڪت به سوے هدف را مشخص ڪردے باید از انجام ڪارهاے بے حاصل ڪه تنها وقت را تلف مے ڪند بپرهیزے و به واجبات بپردازی. _خب دیگه جوابتم گفت این فاله. _ممنون عزیزم. من باید برم ڪارے نداری؟ پسرڪ خندید و آدامس ڪوچڪے به دست حورا داد. _اینم مال شما خاله جون. حورا پول فال را حساب ڪرد و با خداحافظے از پسرک دور شد. نویسنده زهرا بانو ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_نهم نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن می‌شد ک
✍️ دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_نهم در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عط
✍️ خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولى نژاد @AhmadMashlab1995
📝 ✨ رسم بندگی حال عجیبی داشتم. حسی که قابل وصف نبود... چیزی درون من شکسته شده بود😔 از درون می سوختم روحم درد می کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد. تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد، تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود و احساس سرگشتگی عجیبی داشتم. تمام عمر از درون حس حقارت می کردم هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن بیشتر متنفر می شدم. هر چه این حس حقارت بیشتر می شد، بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم من از همه شما بهتر و برترم اما به یک باره این حس در من شکست... برای اولین بار قلبم به روی خدا باز شد برای اولین بار حس می کردم منم یک انسانم برای اولین بار دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم وجودم رنگ خدا گرفته بود یه گوشه خلوت پیدا کردم ساعت ها بی اختیار گریه می کردم از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم. شب، بلند شدم و وضو گرفتم در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم به رسم بندگی سرم رو پایین انداختم و رفتم توی صف نماز ایستادم، بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن😳 اون نماز، اولین نماز من بود. برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود. من با قلبم خدا رو پذیرفتم. قلبی که عمری حس حقارت می کرد، خدا به اون ارزش بخشیده بود، اون رو بزرگ کرده بود، اون رو برابر کرده بود و در یک صف قرار داده بود حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم بندگی و تعظیم کردن شرم آور نبود! من بزرگ شده بودم همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود😍 رفتم توی صف نماز ایستادم همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن بی توجه به همه شون ، اولین نماز من شروع شد ... . از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم روی گوشم گذاشتم و الله اکبر گفتم دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت اولین رکوع من و اولین سجده های من ... نماز به سلام رسید الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبرقلبم آرام می شد با هر الله اکبر وجودم سکوت عمیقی می کرد. آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود چنان قدرتی رو احساس می کردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم بی اختیار رفتم سجده بی توجه به همه، در سکوت و آرامش قلبم، اشک می ریختم از درون احساس عزت و قدرت می کردم😇 با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد 😊قبول باشه تازه متوجه هادی شدم تمام مدت کنار من بود، اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد امام جماعت، الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد اون شب تا صبح خوابم نبرد حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود، آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم حس می کردم بین من و خدا یه پرده نازک انداختن فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم☺️ حس آرامش، وجودم رو پر کرد تمام زخم های درونم آرام گرفته بود و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد. تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم. خدا رو میشه با عقل ثابت کرد اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم، دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد. من با عقل دنبال اسلام اومده بودم با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم اما این عقل، با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود، یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد و من فهمیدم... فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد. به رسم استاد و شاگردی، دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ... - چی کار می کنی کوین؟ اینطوری نکن ... - بهم یاد بده هادی، مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده! تو هم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن! استاد من باش😊 ... @AhmadMashlab1995