شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_سی_وهفت آنی متوجه می شوم که باید بروم، کسی را نمی شناسم اما چشمی می گویم و ب
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_هشت
نرگس هم متوجه حالم می شود : حورا جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حالت خوبه ؟
- خوبم چیزیم نیست!
باخودم کلنجار می روم که درباره آن شهید بپرسم یانه ، که صدای مردانه ای می آید :
-نرگس خانوم ! این استکانام تو حیاط بود ، زحمتشو بکشید...
حامد است که بایک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه ایستاده ، دیگر برایم مهم نیست نگاه هایمان تلاقی می کند به سمت چادر می روم و اوهم دستپاچه ترازمن بر می گردد ...
بامعذرت خواهی کوتاهی به حیاط می رود ، نرگس ام رنگش پریده اما خودش را جمع وجور می کند و با پر روسری اش عرق از پیشانی میگیرد :
-توکه حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟
-می دونم ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینتم ...
چهره اش حالتی محزون به خود گرفته وگفت:
- اقاحامد پسردایی منن ، پدرشون دایی عباس ، جانباز شیمیایی بکدن شهید شدن ، بامادرم زندگی می کنند .
حواسم به حرفهایش نیست ، می گویم : اون شهیدی که عکسش روی طاقچه است ، اون آقای مسن ...خیلی آشنان ....
- گفتم که ! دایی عباسمن ...
حرفی نمیزنم از خوابی که دیده ام ، کارمان تمام می شود ، نرگس نگاهی به حیاط می اندازد و می گوید : فک کنم حاند رفته باشه بیرون ....
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995|√←