eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_سی_وهفت آنی متوجه می شوم که باید بروم، کسی را نمی شناسم اما چشمی می گویم و ب
نرگس هم متوجه حالم می شود : حورا جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حالت خوبه ؟ - خوبم چیزیم نیست! باخودم کلنجار می روم که درباره آن شهید بپرسم یانه ، که صدای مردانه ای می آید : -نرگس خانوم ! این استکانام تو حیاط بود ، زحمتشو بکشید... حامد است که بایک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه ایستاده ، دیگر برایم مهم نیست نگاه هایمان تلاقی می کند به سمت چادر می روم و اوهم دستپاچه ترازمن بر می گردد ... بامعذرت خواهی کوتاهی به حیاط می رود ، نرگس ام رنگش پریده اما خودش را جمع وجور می کند و با پر روسری اش عرق از پیشانی میگیرد : -توکه حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟ -می دونم ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینتم ... چهره اش حالتی محزون به خود گرفته وگفت: - اقاحامد پسردایی منن ، پدرشون دایی عباس ، جانباز شیمیایی بکدن شهید شدن ، بامادرم زندگی می کنند . حواسم به حرفهایش نیست ، می گویم : اون شهیدی که عکسش روی طاقچه است ، اون آقای مسن ...خیلی آشنان .... - گفتم که ! دایی عباسمن ... حرفی نمیزنم از خوابی که دیده ام ، کارمان تمام می شود ، نرگس نگاهی به حیاط می اندازد و می گوید : فک کنم حاند رفته باشه بیرون .... ادامہ دارد...🕊️ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ♥️ @AhmadMashlab1995|√←