eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 قسمت ششم وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی احمد محمد مشلب💠 🌺وصیت شهید احمدمشلب به برادران🌺 ❤️و برادرانم سلام بر شما اى برادران،مرا ببخشيد و دعا كنيد و صبر كنيدو بدانيد كه دنيا فانى ست و من در كنار پروردگار هستم. به جوانان توصيه ميكنم كه نماز خود را در اول وقت بخوانيد،قرآن بخوانيد و مواظب نماز و دين خود باشيد،محرم و عاشورا را زنده نگه داريد و زيارت عاشورا را بخوانيد كه بسيار مهم است حتى شده روزى يك بار زيرا بسيار مهم است. مواظب خود باشيد و براى ما دعا كنيد و مرا ببخشيد شايد شما را كم مى ديدم و فرست براى باهم بودنمان كم بود،پس مرا ببخشيد و مواظب خود باشيد. 🌺وصیت شهید احمدمشلب به دختران 🌺 و به دختران ؛اينكه مواظب حجاب خود باشيد كه اين مهم ترين چيز است،در اجتماع ما كسى به فكر رعايت حجاب و اخلاق نيست ولى شما به فكر باشيد و زينبى برخورد كنيد،سه چهارم دختران حال حاضر حجابشان حجاب نيست و چيزهايى كه مى پوشند واقعا حجاب نيست،ممكن است عبا بپوشند ولى عبايشان داراى مد و زرق و برق است كه من براى اولين بار است كه ميبينم و حجابشان حجاب نيست و ما داريم به سراغ بدعت ها مى رويم و يا حجاب مى پوشد ولى بدن نما و يا حجاب دارد ولى به مردم نگاه ميكند،بايد چشمان خود را به زمين بدوزد و احترام عبايى را كه بر سر دارد را نگه دارد. ما بايد از فاطمه زهرا سلام الله عليها الگو بگيريم،حضرت زينب سلام الله عليها به گونه اى بود كه غير از حضرت على (ع)كسى اورا نمى ديد. الان حجاب بر سر دارد ولى همراه با مدل هاى جديد،يا صورت را آرايش مى كند. ⛔️ کپی بدون ذکر منبع ممنوع⛔️ ❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤ 👇👇 @AhmadMashlab1995
ماه علقمــ🌙ــه: به قلم شهید مدافع حرم : این تازه اولش بود یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد♨️ … از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد … . برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود … پول خوبی می دادن💰 … قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم 🤓… پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد … . همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن … 🤗و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم … جایی که نه سرد بود نه گرم … اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم … .🌧⛈ اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد … کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد … .🌪 .بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود😌 … خیلی از کارم راضی بودن … قرار شد برم قاطی بالاتری ها … روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد …😰 یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن … اما تازه این اولش بود … .😑 رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده … گروه ها با هم درگیر شدن … بی خیال و توجه به مردم … اوایل آروم تر بود … ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن … بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن …😟 ... @AhmadMashlab1995
✨ آزمــایشــــگاه خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می کردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود 😅... توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن😒 ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت: " کوین، می تونم کنار تو بشینم"؟☺️ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم😳 ... . سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن🙁 ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: "حتما"... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم😊 ... ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم💗 ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم😊... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم😰 ... کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم😥😢 ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... "نمیای سالن غذاخوری؟"☺️ ... مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد😔 ... . همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن😱 ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند😰 ... سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... "امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی"😊 ... یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... "حتما" ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون🏃 ... . روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن😳 ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد 🙁😰... چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم😖... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن😐 ... - هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ 😡... - من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...😒 زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ... یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه😏 ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد😡 ... . - کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه 😡... - همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ... از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ...😑 سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... .😡 تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... "دهن کثیفت رو ببند" ... و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... 👮 ... @AhmadMashlab1995
☕️ همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی.. بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم. روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟؟ این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو.. پدر یک مسلمان سازمان زده.. و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید. کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان.. اما اختلاف؟؟؟ پس مسلمانها دو دسته اند.. ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند.. جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟؟ بد یا خوب؟؟؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟؟ نه.. اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس.. دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم.. بدون ریش.. با موهای طلایی و کوتاهش.. پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود.. از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری.. چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم .گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم.. اما دریغ… پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه.. روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم.. هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که… 📌ادامه دارد... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ @AhmadMashlab1995
بسم_رب_الشهدا فاطمه سادات: حنانه -میشه این اسم به من نگی 😡😡😡 فاطمه سادات : باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد -میشه دست از سرمن برداری فاطمه سادات : ترلان محرمه ماه امام حسین(ع) -حسین کیه ؟😕😕😕 فاطمه سادات : میشه بیای با ما بریم جنوب ؟ -فاطمه میشه بامن همکلام نشی 😡😡 من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد فاطمه:اما من از تو خیلی خوشم میاد دوست دارم باهم دوست باشیم -وای دست از سرم بردار عجب گیری کردما چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت شاید پنجم اسفند بود فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت:بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب اما....... .. نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 @AhmadMashlab1995
•°•°•°• زیارت عاشورا واقعا قشنگ بود... معناش هم قشنگتر ...😍 چقدر داشتم عوض میشدم! منی که یادم نیست آخرین بار زیارت عاشورا روکی و کجا خوندم... شاید تو مراسمات مدرسه... . همه رفتیم معراج شهدا شهیدی که تازه پیداشده بود رو آوردن...😔 هیاهویی به پا بود.😯 همه داشتن گریه و زاری میکردن و یکی یکی میرفتن و به شهید سلام میدادن...😭😭 زهرا دستم و کشید و گفت: _بیا بریم👭 منو برد سمت تابوت... مبهوت نشستم کنار تابوت... چیزی تو قلبم بالا و پایین میرفت...💓 گلوم خشک شده بود... انگار اون لحظه دوباره متولد شدم...😔 اولین قطره از چشمم چکیدو راه رو برای قطره های دیگه باز کرد...😭😭 . خودم انداختم روی تابوت و ضجه زدم😭😭😭😭 ازته دلم... واقعا عوض شده بودم.... هرکسی روی تابوت چیزی مینوشت... خودکار رسید دست من... باتردید دستم گرفتم... دستام میلرزید...😥 به زهرا یه نگاهی انداختم که نگران منو نگاه میکرد... تصمیم خودمو گرفته بودم... آروم نوشتم: (کمکم کن چادر بپوشم...)📝✉️ .... ⬅ ادامه دارد... •°•°•°•°• ✍ نویسنده: @ahmadmashlab1995
💠 قسمت ششم وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب💠 🌺 #وصیت_شهیداحمدمشلب_به_برادران🌺 ❤️و برادرانم سلام بر شما اى برادران،مرا ببخشيد و دعا كنيد و صبر كنيدو بدانيد كه دنيا فانى ست و من در كنار پروردگار هستم. به جوانان توصيه ميكنم كه نماز خود را در اول وقت بخوانيد،قرآن بخوانيد و مواظب نماز و دين خود باشيد،محرم و عاشورا را زنده نگه داريد و زيارت عاشورا را بخوانيد كه بسيار مهم است حتى شده روزى يك بار زيرا بسيار مهم است. مواظب خود باشيد و براى ما دعا كنيد و مرا ببخشيد شايد شما را كم مى ديدم و فرست براى باهم بودنمان كم بود،پس مرا ببخشيد و مواظب خود باشيد. 🌺 #وصیت_شهیداحمدمشلب_به_خواهران 🌺 و به دختران ؛اينكه مواظب حجاب خود باشيد كه اين مهم ترين چيز است،در اجتماع ما كسى به فكر رعايت حجاب و اخلاق نيست ولى شما به فكر باشيد و زينبى برخورد كنيد،سه چهارم دختران حال حاضر حجابشان حجاب نيست و چيزهايى كه مى پوشند واقعا حجاب نيست،ممكن است عبا بپوشند ولى عبايشان داراى مد و زرق و برق است كه من براى اولين بار است كه ميبينم و حجابشان حجاب نيست و ما داريم به سراغ بدعت ها مى رويم و يا حجاب مى پوشد ولى بدن نما و يا حجاب دارد ولى به مردم نگاه ميكند،بايد چشمان خود را به زمين بدوزد و احترام عبايى را كه بر سر دارد را نگه دارد. ما بايد از فاطمه زهرا سلام الله عليها الگو بگيريم،حضرت زينب سلام الله عليها به گونه اى بود كه غير از حضرت على (ع)كسى اورا نمى ديد. الان حجاب بر سر دارد ولى همراه با مدل هاى جديد،يا صورت را آرايش مى كند. #قسمت_ششم #وصیتنامه_شهید_مشلب #به_برادران_و_خواهران @AHMADMASHLAB1995
_ممنونم. هدی نشست و دستانش را دور فنجانش حلقه کرد. _حورا؟ شد یه بار باهام درد و دل کنی دختر؟ من که همه حرفامو میارم پیش تو اما دریغ از یک کلمه از تو. چرا انقدر خود خوری میکنی تروخدا بهم بگو. میدونم زندگیت طبق روالت نیست اما چراشو نمیدونم.. کمی مکث کرد و سپس گفت:بابا بی معرفت دوساله با هم دوستیم. از زمانی که پاتو گذاشتی تو دانشگاه تا الان میشناسمت اما از خودت هیچی به من نمیگی. فقط اینو میدونم با دایی و زنداییت زندگی میکنی. کمی دلخور شد و گفت:حق من از دوستی با تو همین قدره؟ حورا نگاهش را از بخار فنجان گرفت و دستان هدی را در بین دستانش فشرد. لبخند کمرنگی به او زد اما سخنی از دهانش خارج نشد. _حورا جان من قول میدم راز دار خوبی باشم. اصلا قول میدم حرفاتو به هیچکس نگم. بابا آخه منو تو این دوسال نشناختی؟ داریم لیسانس میگیریم اما خانم یک کلمه تاحالا به من حرفی نزده. خیر سرت رشته ات مشاوره است منم مثل خودتم. خب حرف بزن دیگه. میگن بهترین دوست آدم خود ادمه اما نه انقدر. تو باید دردو دل کنی تا از این حال و هوا دربیای. خودتم که ماشالله یه پا مشاوره ای برای خودت. تمام مشکلات منو تو حل کردی. نمی دانست چه بگوید، از کجا شروع کند، اصلا نمی دانست سخن گفتنش کار درستی است یا نه!؟ _هدی من.. من همیشه حرفامو با خدا زدم. همیشه میرم حرم تا با امام رضا درد و دل کنم تا سبک شم. هیچوقت به هیچکس هیچی از دردای زندگیم نگفتم چون.. چون نمیخواستم ناراحتشون کنم. هدی دستانش را بیشتر فشرد و گفت:قربونت برم من به من بگو عزیزدلم. به خدایی که میپرستی قسم من وقتی میبینم انقدر حال و هوات داغونه بیشتر غصه میخورم. همش به فکر تو ام بخدا. چرا اپقدر خودتو عذاب میدی دختر؟ اشک هایی که سعی در پنهان کردنش را داشت بالاخره روی گونه هایش روان شد. سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: بهت میگم عزیزم.. حتما میگم. سپس از جا برخواست و رفت. نمیخواست غرورش جلو دختری که همیشه لبخندش را دیده بود، شکسته شود. برگشتن به خانه برایش عذاب آور بود اما بالاخره باید بر میگشت. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
✍️ دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995
✍️ حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995
دوستم فاطمه گفت معلمتون اومدن سارا_ کوفتت بشه پسره به این خوبی خوشگلی یه اخمی کردم و گفتم _ اه چی میگی سارا چیکار مردم دارین سارا_ هیس اومد ما دوتا هم ساکت شدیم و برگشتیم جلو به دکتر شمس نگاه کردیم چهرش متعجب بود انگار چشماش با تعجب روی چادرم میچرخید و در آخر به چشمام خیره شد اخه دیروز چون بیمارستانو داشتن جارو میکشیدن همه جا خیسه خیس بود منم که حساس چادرمو در اورده بودم گذاشته بودم تو کیفم حتما به خاطر همین تعجب کرده اون دوتاهم که چادری نبودن سلامی کرد ما سه تاهم سلام دادیم ما سه تا هروقت باهمیم نمیدونم چه صیغه ایه همش هماهنگ حرف میزنیم خندش گرفت و گفت چه هماهنگ دکتر شمس رو به من گفت خب خانم زارعی زودتر آماده شید بیاید اتاق من. فعلا و رفت اصلا به ما اجازه ی حرف زدن نداد هر سه تا با تعجب به رفتنش نگاه کردیم _ بچه ها بیاین بریم دیر شد رفتیم تو اتاقی که دیروز بهمون گفته بودن لباس سفید پزشکی پوشیدم با شلوار لی آبی روشن که دنپا بود و یه شال همرنگ شلوارم که خیلی قشنگ بسته بودمشو فقط گردیه صورتم معلوم بود چه قشنگ شدم!خندیدم ویه چشمک برای خودم تو اینه فرستادم اونا هم مثل من لباس پزشکی با شلوار لی پوشیده بودن به اضافه ی اینکه سارا شالش آبی یکم از مال من تیره تر فاطمه هم شال صورتی چرک سرش کرده بود یه نگاه به همدیگه کردیم بعد راه افتادیم سمت بیرون هرکدوم رفتیم سمت جایی که به قول فاطمه معلمامون بودن در زدم رفتم تو سرشو بلند کرد یه نگاه خیره بهم کردو بعد سرشو انداخت پایین چند روز به همین منوال گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد الان روز سیزدهمیه که به بیمارستان میریم تا الان تقریبا همه چیزو یاد گرفتیم و چیز زیادی نمونده خیلی ناراحتم چون فقط دو روز دیگه باید بیایم بیمارستان حس پزشک بودن به خودمون گرفته بودیم... به اینجا و کسایی که توش هستن عادت کردم همه هم مارو به عنوان زلزله میشناسن چون امکان نداره هر روز خراب کاری نکنیمو سوتی ندیم بچه های بیمارستان میگن نمیدونیم از دست کارای شما بخندیم یا گریه کنیم اخه دخترم دیدی اینقدر شیطون خصوصا منکه تو بیمارستان معروفم از تاکسی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان ساعت یک ربع به 7 صبح بود رفتیم تو وارد بخش که شدیم دیدیم دارن صدعفونی میکنن منو میگی یه نگاه به اون دوتا کردم یه لبخند شیطانی اومد رو لبم _ بچه ها میاین سر سره بازی سارا و فاطمه با تعجب نگاهم کرد و گفتن_ سر سره بازی؟ یه لبخند دندون نما زدم _ آره چادرمو قشنگ بالا گرفتمو شروع کردم به سر خوردن رو کاشیای بیمارستان خیلی وضع خنده داری بود با چادر داشتم رو کاشیا سر میخوردم ساراباز این دیوونه شد فاطمه_ خدا شفا بده یه صدایی اومد دارین چیکار میکنین؟ بووم محکم خوردم زمین داد زدم _ آی یهو گفت یاحسین صداش نزدیک شد داشتم از درد میمردم چی شد یه چیزی بگین حالتون خوبه؟ چشمامو با درد باز کردم چون اشک توشون جمع شده بود فقط یه سایه ی محو میدیدم چشمامو رو هم فشار دادم اشکام ریخت دوباره بهش نگاه کردم دکتر طاها شمس بود تو دلم گفتم ای خدا لعنتت نکنه ببین چه بلایی سرم اوردی حالا میمردی یهو حرف نمیزدی دوباره گفت خانم زارعی. زینب خانم. زینب خانوم ؟ چتون شده چرا جواب نمیدین؟حالتون خوبه؟ به خودم اومدم یه نگاه بهش کردم خیلی نگران بود خواستم بلند شم که یه لحظه از درد نفسم رفت کمرم اونقدر درد میکرد که منی که هیچوقت جلوی کسی آشکار نمیکردم درد دارم و گریه نمیکردم زدم زیر گریه و ناله میکردم دکتر شمس گفت یا خدا اومد سمتم خواست بهم دست بزنه که جیغ زدم _ به من دست نزنيد نامحرمین من یه دکترم و الان تو داری از درد به خودت میپیچی وظیفمه که کمکت کنم گفتم نه دوستام کمکم میکنن به اورژانس بردن منو خواست خودش معاینم کنه که اجازه ندادمو به زور مجبورش کردم بره یه دکتر خانم صدا بزنه با عصبانیت رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت من داشتم همینجور اشک میرختم خدایی دردم خیلی وحشتناک بود انگار یه نفر محکم کمرمو گرفته بود فشار میداد جوری که استخونام داشتن خورد میشدن وقتی حالمو دید داد زد دکتر زن نیست یک ساعت دیگه میاد بزارید معاینتون کنم با همون حالم سرمو به علامت رضایت تکون دادم و اومد معاینم کرد گفت باید عکس بگیریم وپرستار رو صدا زد صدای یه زن اومد_ بله اقای دکتر زود یه برانکارد بیارین اینجا دو دقیقه بعد یه برانکارد اوردن منو گذاشتن روش الان چند دقیقه ای میشه که دوباره برگردوندنم تو اورژانس دکترشمس هم که ماشاالله داره دوباره اومده ورِ دلِ من من موندم این کارو زندگی نداره؟ همش داره تو بیمارستان میچرخه پس کی مریضاشو ویزیت میکنه همینجور داشتم تو دلم حرف میزدم که صداش اومد خب خداروشکر کمرتون چیزیش نشده فقط چون محکم خوردین زمین خیلی درد داشتین @AhmadMashlab1995
🌷🍃🍂 نگاه  جمع  به  فريبرز دوخته  مي شود. نگاه  تحسين برانگيز اصلان  از فريبرز روي  گردان  نيست . با لبخند رضايت  سر تكان  مي دهد.علي  كه  چند تار موي  سبيل  پرپشتش  را بين  دو انگشت  مي تاباند، از كنج  چشم به  او نگاه  مي كند. لبان  گوشتيش  را حركت  داده ، سخن  آغاز مي كند: - پس  با اين  حساب  ما خيلي  سعادت  داشتيم  كه  آقا فريبرز امروز تشريف آوردن  تا چشممون  به  جمال  ايشون  روشن  بشه .رو به  فريبرز مي كند و ادامه  مي دهد: - با اين  حساب  آقا فريبرز به  وطن  برگشتن  تا موندگار بشن  و به  مردم خدمت كنن . طلعت  چون  اسب  رَم  كرده ، وسط  حرف  علي  مي پرد:. - اگر دستشو بند كنيم ... محاله  برگرده .مادر حسين ، به  حسين  نگاه  مي كند و او هم  به  ليلا. ليلا كه  سرخي  به  گونه هاي  برجسته اش  دويده ، لب  به  دندان  مي گزد و چشم  به قاليچة  زير ميز مي دوزد. علي  در اين  سكوت  ايجاد شده  از ردّ و بدل  نگاهها، رو به اصلان  مي كند و باب  سخني  ديگر باز مي كند: -آقا اصلان ! شنيدم  شما هم  فرش  فروشي  دارين  و مثل  من  اهل  كسب  وكارين ، من  به  همين  حسين ، داداشم  گفتم : درس  و دانشگاه  رو ول  كن  و بيا پيش خودم  تا فوت  و فن  كارو يادت  بدم ... ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
نیما هم که طبق معمول عادت دارد مراتخریب کند، فنجان چای به دست به میز ناهارخوری تکیه می دهد. -خاله چرا الکی تلاش می کنید؟بزارید بره حوزه ، ببینه تون وآب ازش درنمیاد، سرش به سنگ بخوره ، اونوقت میفهمه! الان سرش داغه -پشت چشم نازک میکنم که:البته البته هرچی بخونم به پای بعضیا که شوق دیپلم حسابداری دارن نمیرسم! چون این بعضیا با این تحصیلات عالیه الان همه کاره کارخونه اند!😏 -دلم خنک شد ! تااوباشد حوزوی ها را دست پایین نگیرد! نیما تقریبا برادرم است ، از مادر یکی از پدر جدا ، یک سال ازمن کوچک تراست اما ده برابر من ادعا دارد و خودش را از تک و تا نمی اندازد . -همین بعضیا که می فرمایید دارن حال زندگیشونو می برن ؛ کم کم هم مملکت رو از دست شما آخوند ها دارن میکشن بیرون! پس من رسما از طرف دکتر نیما معمم شدم! چه تعریفی هم دارد این بچه پولدار! مادر می پرد وسط کل کل مان :بـسه! و رو می کند به خاله مرجان : ممنون از راهنمایی هاتون! حوراءام باید بیشتر فکر کنه، دعاکنید درست انتخاب کنه! ✍نویسنده:خانم فاطمه شکیبا •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995 |√←
🛑 تنها زن شهید کربلا توجه، نقل‌ها درباره ام‌وهب در تاریخ متفاوته، این نقل شاید قوی‌تر باشه. این با آنچه در سریال مختار گفته شده، متفاوت است. در برخی منابع زن شهید کربلا را هانیه، همسر وهب معرفی کرده‌اند. ☑️ @AhmadMashlab1995
رمان از روی تاسف سری تکون دادم و مشغول ریختن چای شدم،با صدای مامان که گفت چای رو بیارم، چادرمو مرتب کردم و سینی رو بردم تو هال، اول به عموجواد تعارف کردم، لبخند رضایت مندی رو لبش بود، بیچاره عمو جواد حتما خیلی از این وصلت خوشحال میشد، ملیحه خانم هم با لبخندی چای رو برداشت، جرئت نزدیک شدن به عباس رو نداشتم اما چاره ای نبود سینی رو جلوش گرفتم، احساس میکردم امروز بیشتر از همیشه عطر یاسش رو حس میکنم، بدون نگاه کردن به من چای رو برداشت، نیم نگاهی بهش انداختم خیلی جدی و خشک نشسته بود، اینم از این یکی واقعا نمیدونم دقیقا دلم باید برای کی بسوزه شاید خودم، خود من که یار کنارمه و من ازش هیچ سهمی ندارم هیچ سهمی شاید سهم من فقط همون یاسه!! به مامان و محمد چای تعارف کردم و نشستم کنار مامان، باز بحث خاستگاری و مهریه و چرت وپرت، همه ی دخترا این جور وقتا پر از هیجان و استرس و خوشحالی ان اما من اونموقع هیچ حسی نداشتم، فقط ناراحت بودم ناراحته همه، همه که انقدر جدی بودن و نمی دونستن این عروس خانم عروس نشده جوابش منفیه ... تو فکر وحال خودم بودم نمیدونم چند دقیقه گذشت که ملیحه خانم گفت: خب اگه اشکالی نداره و اجازه بدین معصومه جون و عباس اگه حرفی دارن باهم بزنن گوشه چادرمو تو مشت گرفتم، جای بدش تازه رسید آه خدا با اجازه ای که از ناحیه ی مامان صادر شد بلند شدم و به سمت حیاط حرکت کردم عباس هم به دنبالم اومد، بی توجه به عباس دمپایی پام کردم و از سه تا پله ی حیاط اومدم پایین، جایی برای نشستن نبود برای همین لب حوض نشستم، عباس بعد ور رفتن با کفشاش اومد پایین و با فاصله از من لب حوض نشست، نگاهم به آب داخل حوض بود اونم نگاهش تو آسمونا ، من تو حوض دنبال ماهی ای می گشتم که نبود، عباس هم دنبال ماهی تو آسمون می گشت که از شانس بدش اونم نبود!! زیر لب زمزمه وار گفتم"چرا حوضمون ماهی نداره! " عباس تک سرفه ای کرد و بالاخره انگار از سکوت ناراضی بود که گفت: عجیبه که امشب ماه تو آسمون نیست یه چیزی از قلبم گذشت چرا هر دومون باید مثل هم فکر کنیم!! چادرمو کمی جلوی صورتم اوردم تا رومو بگیرم آروم گفتم: حتما دلش نخواسته امشب باشه😔 - چی؟ - ماه دیگه! نگاهش به روبرو بود سرشو تکون داد که مثلا چه میدونم تایید کنه حرفمو بازم سکوت ..چه سکوت درداوری بود، بوی گلای یاسم دو برابر شده بود انگار، دلم میخاست کاش میتونستم ازش بپرسم چرا همیشه انقدر عطر یاس خالی میکنی رو خودت نمیدونی یه نفر طاقت نداره، اصلا دلم میخاست بزنمش و بگم چرا من باید از تو خوشم بیاد .. آه!!😔 بعد از کمی سکوت نگاهی به یاس ها انداخت و گفت: چه بوی یاسی پیچیده اینجا، الان فصل یاسه، من یاس خیلی دوست دارم لبخندی رو لبم نشست،، خاستم بگم چه تفاهمی داریم، اما یادم اومد این که جلسه ی خاستگاری نیست فقط یه نمایشه همین!! از لب حوض بلند شد مشخص بود این موقعیت رو دوست نداره، منم دوست نداشتم این سکوت و باهم بودن اجباری رو، یه کم قدم زد اطراف حوض و باخودش آروم گفت: بالاخره تموم میشه .. سرمو گذاشتم رو زانوهام، منم دلم میخواست تموم شه، تموم شه این کابوس سکوت طولانی شده بود، بالاخره لب باز کرد و گفت: بیست دقیقه شد، فکر کنم دیگه بهتره بریم باورم نمیشد، بیست دقیقه فقط!! احساس میکردم چند ساعت گذشته .. بلند شدم برم داخل که صدام زد - معصومه خانم قلبم یه جوری شد، دومین بار بود که صدام میزد، برگشتم سمتش که گفت: ممنون که دارین کمکم می کنین خاهش میکنمی زیر لب گفتم و رفتم داخل، عباس هم اومد، همه با ذوق نگاهمون می کردن که کنار هم ایستاده بودیم، انگار جواب می خواستن که نگاه همشون منتظر بود، نگاهمو به پایین دوختم، ملیحه خانم سریع گفت: تموم شد حرفاتون؟!! فکر کنم زود اومده بودیم ..چیزی نگفتیم که عمو جواد این بار با لحن مهربونی گفت: چیشد دخترم به نتایجی رسیدین؟ نگاهی بهش انداختم، ای کاش این نمایش مسخره زودتر تموم میشد، میخاستم بگم نه ما به درد هم نمیخوریم اما نمیدونم چرا چیز دیگه ای رو به زبون آوردم: من باید کمی فکر کنم زیرچشمی به حرکات عباس نگاه کردم، معمولی بود هیچ حالت خاصی نداشت ..ملیحه خانم لبخند عمیقی زد مثل اینکه خیلی خوشحال بود مشغول جارو زدن اتاقم بودم، یه ماه بعد امتحانات خرداد شروع میشد و باید از همین الان شروع به درس خوندن می کردم چون همش پشت سر هم بود ..نمیدونم چرا اصلا رو درسام مثل سابق تمرکز نداشتم، جاروبرقی رو خاموش کردم و گذاشتم یه گوشه، رفتم سراغ قفسه کتابام که ففط دوتا قفسه اش برای من بود و دوتاشم برای مهسا، ردیف قفسه ی من همیشه پر تر از مهسا بود، یاد مهسا و دانشکده ی هنر افتادم باید همین روزا با مامان درموردش حرف میزدم، نباید مهسا کاری رو می کرد که دوست نداره اینجوری هیچ پیشرفتی نمیکرد ... ✍نویسنده:گل نرگس @AhmadMashlab1995
❤️ با شوخی هایت حسابی حالم را جا می آوری...حالا دیگر من هم مثل تو با اشتیاق و نشاط حرف میزنم ، لا بہ لاے صحبت هایت همیشہ دلبرے هایت را هم داری...! این خصوصیتت را دوست دارم...یعنی تمام خصوصیاتت را دوست دارم اما این یکے مرا وابستہ تر میکند...گاهے با خودم می گویم ... مشغول دیدن تلوزیون بودیم...دستت را دور گردنم انداختہ اے...تو مشغول تماشاے تلوزیون!من هم از این فرصت ها براے اینکہ بیشتر بودنت را حس کنم استفاده میکنم...!! بہ حلقه ی ازدواجمان در دستت خیره میشوم...در همان حال دستم آرام کنار دستت نزدیک میکنم و بہ حلقہ هایمان نگاه میکنم... دقیقا عین هم...اما براے تو کمی بزرگتر...! یکباره با صدایت بہ خودم می آیم با شیطنت بہ چشم هایم نگاه میکنے و میگویی: بہ چی فکر میکنی؟ خنده ام میگیرد...دارم بہ هایت فکر میکنم! با همان حالت چهره ات بہ چشمانت زل میزنم و با لحن بچگانہ اے میگویم : بہ آقامون! می خندی و در لا بہ لاے خنده هایت می گویی : با وجود تو دیگہ نیازے بہ بچہ نداریم...! ... نویسنده : خادم الشـــــــــــ💚ـــهدا @AhmadMashlab1995
📚رمان: ✍نویسنده: امروزم را نوشتم: آمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوب ترین حادثه می دانمت خوب ترین حادثه می مانی ام؟ حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی ام حرف بزن،حرف بزن سال هاست تشنه یک صحبت طولانی ام گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم نرگس. -الو سلام نرگس جون خوبی؟ —ممنون عزیز خوبم. -ببین نرگس من چی بردارم؟وا استرس دارم.دوروز فقط مونده دارم دق می کنم. —چته دختر تو؟؟؟ببین رضوان جان چیز زیادی برندار چون خودمون باید وسایل رو بیاریم کم بیار.لوازم واجب رو. بعد از اینکه یه ذره دیگه حرف زدیم گوشی تلفن رو قطع کردم و رفتم سروقت کشو لباس ها و کوله پشتی ام.پشت کوله پشتی به عربی نوشته بود:به سوی راه حسین. با خودم گفتم:کربلا به رفتن نیست به شدن است.اگر رفتنی بود که شمر هم کربلایی بود... و امروز هم گذشت و فردا شد... موبایلم رو برداشتم و به همه دوست و فامیل پیام دادم که حلال کنید و این ها منم عازم شدم.همین طور که داشتم لیست مخاطبینم رو زیر و رو می کردم اسم دوست دوران دبیرستانم رو دیدم که یک ماهی میشد ازش بی خبر بودم.بهش پیام دادم.به سی ثانیه نکشید که بهم زنگ زد.گوشی رو جواب دادم: -به به خانوم گلی.دیگه ماهم رفتنی شدیم خواهر.حلالمو.... هنوز حرفم تموم نشده بود که هق هق گریه اش حرفم رو نصفه گذاشت. -الو.الو نازنین حالت خوبه؟ —ببین رضوان چیزی نگو.فقط رفتی کربلا،رفتی بین الحرمین رو به حرم حسین بگو نازنین گفت:ارباب جان یک سوال داشتم ازت.من میومدم کربلا خیلی آبروریزی میشد نه؟ این حرفش اتیش به دلم زد.یاد حال خودم افتادم.تلفن قطع شده بود و منم مات و مبهوت.بغضم ترکید و مثل خود نازنین هق هق به گریه افتادم.تنها حرفی که می تونستم بین گریه ام بزن این بود:این حسین کیست که جان ها همه پروانه اوست؟ توی حال خودم بودم که یک پیامک اومد از طرف نازنین. -رضوان ببخشید حالم اصلا خوش نیست.دارم شعله ور میشن.همه رفیق هام دارن میرن.تا حالا شده جا بمونی رضوان؟؟ نتونستم جوابی بهش بدم. —نازنین جونم غصه نخور.قسمت باشه میایی ان شالله. -رضوان تو دیگه آرزو داری؟؟الان که رفتنی شدی؟ نمی خواستم نمک به زخمش بپاشم.نمی خواستم جنونش به امام حسین رو شعله ور تر کنم.ولی باید می نوشتم.یعنی دستم بدون فرمان عقل روی صفحه گوشی حرکت می کرد.مگه میشه اسم حسین بیاد و عقل من کار کنه؟نه فرمان دست دله.فرمان زندگی من از همون اول دست خود حسین بود و هست. —نه هنوز هم حرفم همونه.آرزو یعنی داشتن یک جفت پای خسته،هشتاد کیلومتر کربلا،اربعین حسینی... -رضوان چشم من که لایق دیدار نیستودل من رو ببر پیشش و بیار خواهر.فقط همین. دیگه توان نداشتم چیزی بهش بگم.ولی دوست دارم امروزم رو شرح حال نازنین بنویسم و مطمئنم روز او هم چنین نوشته شد: ویزا بلیط کرببلا مال خوب هاست سهم چو من پیامک هستم به یادت است @AhmadMashlab1995
📚رمان 🔹 .....ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم. حرف هایمان به جای حساسی رسیده بود. حدس زده بودم که این موضوع، از دید ابوراجح، مشکلی اساسی و جدی باشد. شاید مسرور ترجیح داده بود که در اتاقک بماند و از ماجرا سر در بیاورد. بعید نبود که از آخرین حرف ابوراجح، فکر کرده باشد در باره ریحانه صحبت می کنیم. به لبه سکو نزدیک شدم. چون صدا در فضای زیر گنبد می پیچید، آهسته گفتم: من از همان کودکی متوجه فاصله هایی که میان شیعیان و دیگر مسلمانان وجود دارد، شده ام. چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتابمان یکی است باز هم باید فاصله هایی بین ما باشد؟ ابوراجح برگشت، با لبخند به من نگاه کرد و گفت: سوال خیلی مهمی است. پس از چند لحظه ایستاد و آمد لبه سکو نشست. --- و مهم تر این است که جواب درستی برای این سوال پیدا کنی. کنارش نشستم. --- شما به کسی که محتاج کمک باشد یاری می کنید. به من هم کمک کنید تا بفهمم چرا این گونه است. --- البته فاصله هایی هست؛ اما نه آن گونه که تبلیغ می کنند. حکومت، شخص پلیدی مانند مرجان صغیر را حاکم این شهر قرار داده که ناصبی( دشمن ائمه اطهار-ع- و شیعیان) است. سیاهچال های دارالحکومه اش انباشته از شیعیان بی گناه است. قبل از این، همه با هم در صلح و صفا زندگی می کردیم؛ ولی اکنون می خواهند وضعیت را به گونه ای در آورند که تو فکر کنی من دشمن تو هستم. برخوردی که با ما دارند با یهودی و مسیحی ندارند. می بینی که ما از این فاصله انداختن ها بیشتر از شما رنج می بریم. --- در زمان پیامبر، این همه مذهب های متعدد نبود. حالا چرا باید باشد؟ شاید مرجان صغیر می خواهد کاری کند که همه دوباره یکی شویم. --- من خیلی دوست دارم در این باره حرف بزنم تا حقیقت آشکار شود؛ ولی شنیده ام که دارالحکومه مرا زیر نظر دارد و از ساده ترین حرفهایی هم که می زنم ناراضی است. به مسرور نگاه کردم. با قاشقی چوبی از توی دو کیسه، سدر و حنا بر می داشت و در کاسه هایی کوچک می ریخت. --- یعنی چه کسی خبر می برد؟ --- نمی دانم. ممکن است کسانی با ظاهر مشتری بیایند و بروند و به نقل از من حرف های نامربوطی بزنند. مشتری محترمی از صحن بیرون آمد. ابوراجح سه قطیفه گلدار و اعلا را به او داد تا دور کمر ببندد و روی شانه و سرش بیندازد. او سرش را تراشیده و ریش انبوهش را خضاب( حنا گذاشتن) کرده بود. ابوراجح شانه و بازوهای اورا مالش داد. در همین فاصله مسرور، ظرف انگور را مرتب کرد و جلوی آن مرد گذاشت و بعد کمک کرد تا لباس بپوشد. توجهم به مسرور جلب شد و فکری ناراحت کننده ، ذهنم را مشغول کرد. شاید ابوراجح قصد داشت ریحانه را به مسرور بدهد. لابد اگر مسرور ریحانه را خواستگاری می کرد، ابوراجح به او جواب رد نمی داد.از کودکی نزدش کار کرده بود و ابوراجح به او اطمینان داشت. بارها دیده بودم که مسرور، مانند شیعیان، با دست های افتاده نماز می خواند. با خود فکر کردم که بی گمان ابوراجح نیز ترجیح می دهد دخترش را به مسرور بدهد تا زمانی که ضعف و پیری او را از پا می اندازد، دامادش به اداره حمام بپردازد و سر انجام نوه هایش وارث حمام شوند. همه چیز علیه من بود؛ گویی زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا ریحانه را از من دور کنند. آن مشتری محترم، موقع رفتن، مدتی به قوها نگاه کرد و انعام خوبی به مسرور داد. مسرور با خوشحالی کفش های او را جلوی پایش جفت کرد و چند قدمی هم او را همراهی کرد و باز گشت. از مسرور شنیده بودم که پدربزرگ زمینگیری دارد. ابوراجح هوای او را هم داشت و کمک هایی به او می کرد. گاهی هم در نبود مسرور، ریحانه و همسرش را به خانه شان می فرستاد تا آنجا را خوب تمیز کنند. یک بار هم شاهد بودم که ابوراجح نیمی از غذایی را که ریحانه آورده بود کنار گذاشت تا مسرور به خانه ببرد. بی تردید مسرور در انتظار روزی بود که ریحانه را بانوی خانه شان ببیند. مسرور ظرف انگور را دوباره آورد و کنار من گذاشت. سعی کرد لبخند بزند. از بازی روزگار شگفت زده شدم. روزی ریحانه هم بازی من بود و مسرور به من حسادت می کرد و اینک مسرور، ریحانه را در چنگ خود می دید و من به او رشک می بردم. ابوراجح آمد کنارم نشست و مسرور ظرف های سدر و حنا را روی طبقی چید تا در دسترس مشتری ها باشد. ابوراجح بوی مشک می داد. برای اولین بار از بوی آن بدم آمد و احساس کردم نمی توانم، مانند گذشته، ابوراجح را دوست داشته باشم. میخواستم از آنجا بروم. بوی حمام که همیشه برایم لذت بخش بود، سنگین و خفه کننده شده بود. شاید مسرور ریحانه را خواستگاری کرده و ابوراجح پذیرفته بود. با خود فکر کردم که باید همین طور باشد. آن گوشواره ها را هم لابد برای عروسی خریداری کردند. مسرور با دیدن گوشواره ها خوشحال می شد و ریحانه برایش زیباتر به نظر می رسید و هرگز هم کسی نمی گفت من آن را ساختم. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
4_5780898432772213237.mp3
3.83M
📚بازخوانے ڪتاب زندگے‌وخاطراٺ‌🌱 باصداے‌ . . .🌸 جناب‌مهدے‌گودࢪزی‌نویسندھ‌‌کتاب 🍃 « @AhmadMashlab1995 »
👆🏻✔️✨ 🕊 🖇 ♥️ منبع: ڪتاب کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
《ملاقات در ملکوت》 □حجاب و حیا■ مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم 🌷 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
✨ آزمــایشــــگاه خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می کردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود 😅... توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن😒 ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت: " کوین، می تونم کنار تو بشینم"؟☺️ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم😳 ... . سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن🙁 ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: "حتما"... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم😊 ... ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم💗 ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم😊... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم😰 ... کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم😥😢 ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... "نمیای سالن غذاخوری؟"☺️ ... مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد😔 ... . همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن😱 ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند😰 ... سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... "امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی"😊 ... یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... "حتما" ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون🏃 ... . روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن😳 ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد 🙁😰... چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم😖... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن😐 ... - هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ 😡... - من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...😒 زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ... یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه😏 ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد😡 ... . - کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه 😡... - همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ... از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ...😑 سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... .😡 تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... "دهن کثیفت رو ببند" ... و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... 👮 ... کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (مـعـامـلـہ...) خیلی تعجب کرده بود 😳... ولی ساکت گوش می کرد 🙄... منم ادامه دادم ... "بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... "😌. اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین 😔... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... .😏 "تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... 👗 شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ...🍷 با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ...😎 فقط یه شرط دارم ...☝️ بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... ."😒 سرش پایین بود 😔... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... "تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم" ... .😔 برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت😑 ... اما فایده ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .😒😡 خیلی جدی بهش گفتم: "اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت.😬 منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... ."🙃 اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ... 😖😣 ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... 🍃🌸 @ahmadmashlab1995