eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_هشتم صدای همان مرد نظامی مرا به خود می آورد:خانم.... برمـی گردم و خشکم
مهسا: یک دستش را دور شانه هایم می اندازد و لب هایش را نزدیک گوشم می کند :خداروشکر الان که چیزی نشده اصلا دفه های بعد خودم میارمت ، ولی خواهش میکنم مواظب خودت باش ، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم می کنه ! حالا دیگه بخند.... تبسمم با خجالت در می امیزد ، من الان باید معذرت بخواهم و نمیخواهم ، به هتل که می رسیم عمه وعلی اقا دم در ایستاده اند ، علی اقا دسش بر پیشانی می گذارد و به دیوار تکیه میدهد :اوف .....خداروشکر.... نزدیک بود اقاحامد تحویل داعشم بده .... عمه بالحن مادرانه صورتم را می بوسد : کجابودی ? دلم هزار راه رفت فدات بشم... خاطر ندارم در خانواده ای که قبلاداشتم ، تابه حال اینقدر نگرانم شده باشند ، حامد با علی دست می دهد اما دستش را رها نمیکند و فشار می دهد : -باراخرت باشه ابجی مارو گم میکنیا ! علی هم سرش را خم می کند :چشم من غلط کردم! حاج اقا کاظمی به جمع ما می پیوندد و می گوید :خیلیا هنوز نیومدنا ! حامد در گوشم می گوید : فقط برای تو اینقدر نگران شدیم ، خیلی عزیزی برامون .... حسابی بی سابقه ای است حس دوست داشته شدن ، حامد می گوید باید برود اما یکی دوساعت قبل ازنماز صبح می آید دنبالمان که بریم حرم ، اینجا بهشت است ، بهشت.... محبت های حامد وعمه کار خودش را کرده وحسابی وابسته اشان شدم ، اماهنوز بلدنیستم مثل ان ها محبتم رانشان بدهم ، من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم ،اما یاد نگرفته ام همین حرف هارا به زبان بیاورم .... تهاکاری که بلدم ، نشان دادن علاقه به روش های عملی است ، مثلا اتو زدن لباس های داداش حامدم یا شستن ظرف ها برای عمه ... حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم ، اصلا بعد از برگشتنمان از کربلا خبری هم از او ندارم .... بدون اینکه لباس هایم را در بیاورم ، خود را روی تخت رها میکنم ، صدای عمه را که برای ناهار صدایم می کند گنگ می شنوم !.... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ♥️@AhmadMashlab1995|√←