شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_هشتم صدای همان مرد نظامی مرا به خود می آورد:خانم.... برمـی گردم و خشکم
مهسا:
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_نهم
یک دستش را دور شانه هایم می اندازد و لب هایش را نزدیک گوشم می کند :خداروشکر الان که چیزی نشده اصلا دفه های بعد خودم میارمت ، ولی خواهش میکنم مواظب خودت باش ، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم می کنه ! حالا دیگه بخند....
تبسمم با خجالت در می امیزد ، من الان باید معذرت بخواهم و نمیخواهم ، به هتل که می رسیم عمه وعلی اقا دم در ایستاده اند ، علی اقا دسش بر پیشانی می گذارد و به دیوار تکیه میدهد :اوف .....خداروشکر.... نزدیک بود اقاحامد تحویل داعشم بده ....
عمه بالحن مادرانه صورتم را می بوسد : کجابودی ? دلم هزار راه رفت فدات بشم...
خاطر ندارم در خانواده ای که قبلاداشتم ، تابه حال اینقدر نگرانم شده باشند ، حامد با علی دست می دهد اما دستش را رها نمیکند و فشار می دهد :
-باراخرت باشه ابجی مارو گم میکنیا !
علی هم سرش را خم می کند :چشم من غلط کردم!
حاج اقا کاظمی به جمع ما می پیوندد و
می گوید :خیلیا هنوز نیومدنا !
حامد در گوشم می گوید : فقط برای تو اینقدر نگران شدیم ، خیلی عزیزی برامون ....
حسابی بی سابقه ای است حس دوست داشته شدن ، حامد می گوید باید برود اما یکی دوساعت قبل ازنماز صبح می آید دنبالمان که بریم حرم ، اینجا بهشت است ، بهشت....
محبت های حامد وعمه کار خودش را کرده وحسابی وابسته اشان شدم ، اماهنوز بلدنیستم مثل ان ها محبتم رانشان بدهم ، من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم ،اما یاد نگرفته ام همین حرف هارا به زبان بیاورم ....
تهاکاری که بلدم ، نشان دادن علاقه به روش های عملی است ، مثلا اتو زدن لباس های داداش حامدم یا شستن ظرف ها برای عمه ...
حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم ، اصلا بعد از برگشتنمان از کربلا خبری هم از او ندارم ....
بدون اینکه لباس هایم را در بیاورم ، خود را روی تخت رها میکنم ، صدای عمه را که برای ناهار صدایم می کند گنگ می شنوم !....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️@AhmadMashlab1995|√←