شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_ششم بلاخره راهی می شویم برای خروج از مرز ، خودش هم نگران است که دائم سفا
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_هفتم
جمعیت انقدر زیاد است که نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکرکنیم ، این فقط حرف من نیست حرف حاج اقا کاظمی و علی اقا هم در جواب افراد کاروان همین را می گویند ....
شب اربعین است واز چهار گوشه جهان ، دور دایره دار طواف عشق جمع اند ، هرسو نگاه می کنم، اشک و آه پرچـم است ، سینه می زنند ، هردسته ای به شکل خودش ، اینجا گرم ترین نقطه دنیاست ، کانون عاطفه و احساس ، کاش همه دنیا می دیدند عشق ما را ، بر سینه زدن ها را ، دویدن ها را ....
با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود ، حالا چادرم خاکی خاکی است ، اصلا خودم به چادرم گل مالیدم ، یعنی خودم که نه ، پیرزنی عرب نشسته بود و به چادر زن هایی که می خواستند گل می مالید ، یک تشت هم گذاشته بود جلویش من را که دید ، پرسید:
-زینبی ؟
منظورش راهمان اول درست نفهمیدم ، بادست روی شانه هایش گل مالید و دوباره گفت : زینبی؟
گفتم : اره به چادر منم بزن .
واوگل مالید به شانه ها و سرم ، مرا مانند حضرت زینب (س) کرد . فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست ، چون فشار مصبیت حسین (ع) را عمریست تحمل کرده ایم . عمه و بقیه کاروان راهمان ورودی بین الحرمین گم کرده ام،این هم مهم نیست چون می دانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده ام ، اینجا امام، خود خود آدم ها را ازبین پرده های غفلت ودنیا بیرون می کشد ونشانشان می دهد ....
ساعت ۱۱شب است اما کسی قصدرفتن ندارد ، کم کم نگران می شوم ،همراه ها انتن نمی دهد ، دنبال کسی می گردم که کمکم کند ، یکی از خدام شاید ....
بادیدن مردی بالباس نظامی ، یاد حامد می افتم ، باخودم فکرمیکنم شاید حامد را بشناسد حس اعتماد باعث می شود بخواهم ازاو بپرسم ، اما نمی دانم چه بگویم ، عربی که من یاد گرفته ام ، باعربی عراقی زمین تا اسمان فرق دارد ، حتی اگر بتوانم حرفم را به او بفهمانم ،نمی توانم حرفش را بفهمم ، کلمات در ذهنم مرتب می کنم و جلو میروم : عفوا سیدی...انامفقوده....
لبخندش را پنهان می کند و سربه زیر می اندازد : ایرانی هستید ؟
لهجه اش عربی است ، جامیخورم ، بی توجه به من می گوید : اسم کاروانتون چیه ؟
-ابالفضل العباس ، اصفهان .
-روحانی کاروانتون ؟
-حاج آقای کاظمی
لب هایش کش می اید و بالحن احترام آمیزی می گوید : می شناسمشون ...ولی باید بمونم اینجا ، وایسید همین جا تایکی ازدوستانم بیاد ، اون میرسونه شما رو ....
تشکر می کنم و نفس راحتی می کشم ، باکمی فاصله ، منتظر می ایستم و مشغول ذکر و راز و نیاز می شوم ، برای اولین بار در عمرم ،دلم برای حامد تنگ شده واز رفتارم با او پشیمانم....
صدای همان مرد نظامی مرا به خود می آورد: خانم ! .....
برمی گردم و خشکم می زند از چیزی که میبینم....
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995|√←