eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت_و_هشتم حورا می خواست به دانشگاه برود اما نمیتوانست با عصا و چادر راه برود. پا
مهرزاد از روز تصادف حورا را ندیده بود و برایش این همه دوری سخت بود. کاش می توانست به دیدنش برود و حرف نیمه مانده آن روز را بزند و خودش را خلاص کند. می دانست حورا دیگر به آن موضوع فکر نمی کند اما مهرزاد نمی توانست فراموشش کند. نمی توانست آن همه بدی و بی رحمی را پنهان کند. کاش حورا خودش بفهمد و زودتر از آن خانه فرار کند. کاش پیش پلیس برود. تمام این افکار عجیب و غریب ذهن کوچک مهرزاد را مشغول کرده بود. باید کاری می کرد.. باید قدمی برای رهایی حورا بر می داشت اما می ترسید.. این دفعه نه از خانواده بلکه از عکس العمل و برخورد حورا می ترسید. از این که بعد از شنیدن این خبر می خواهد به کجا پناه بیاورد. مگر اینکه پیش خانواده پدریش برود. اما حورا که اهل خارج رفتن نبود. خیلی نگرانش بود و لحظه ای از فکرش بیرون نمی آمد. صدای در آمد. خودش را روی تخت بالا کشید و به گردنش تکان ارامی داد. _ بیا تو. مارال داخل شد و گفت: سلام داداشی‌. مهرزاد چهره معصوم حورا را در صورت خواهرش دید. لبخند نرمی زد و گفت: جانم عزیزم. _ ناهار حاضره بیارم برات یا میای پایین؟ مهرزاد به پاهایش نگاهی کرد و گفت: میبینی که نمیتونم بیام این همه پله رو. لطف کن برام بیار. مارال چشمی گفت و خواست برود اما مهرزاد صدایش زد: مارال؟ _ بله داداش؟ _ اوم حورا هم.. تو اتاقش غذا می خوره؟ _ آره داداش. _ خیلخب برو بیار. مارال که پایش را از اتاق بیرون گذاشت موبایل مهرزاد زنگ خورد. از دیدن اسم امیر رضا به جوش امد اما با خود گفت: تقصیر این طفلی چیه؟ داداشش آدم نیست. _ بله سلام. _ به به سلام رفیق دیروز دشمن امروز. چطوری داداش؟ کجایی رفیق بابا دلمون هزار راه رفت. _فکر کنم آمارو از نامزدتون گرفتین دیگه. _آره خب ولی میخواستم از خودت بشنوم. چیشد داداش؟ _هیچی رفتیم تو درخت و گردن و پامون ناقص شد. _یه بارم نشد عین آدم حرف بزنی. مهرزاد پوزخندی زد و گفت: چون آدمیت خیلی وقته نابود شده.. یادم رفته آدم باشم رضا. _‌چت شده تو مهرزاد؟ حالت خوبه؟ _ نه خوب نیستم. اصلا مگه به حال تو فرقیم می کنه؟ _ عه مهرزاد تو رفیق ۴-۵ساله منی. مگه میشه حالت برام مهم نباشه!؟ _ بیخیال رضا ادای آدم خوبا رو مثل داداشت درنیار. _ من به اون کار ندارم ولی مهرزاد من چند بار بهت گفتم بیا ببرمت سر به کاری مشغول شو سرت بند شه؟! درآمدی دربیاری و یکم از بیکاری و علافی دربیای. چند بار بهت گفتم بیا بریم جلسه، هیئت، حسینیه اما تو... _ اره منه احمق گفتم نمیام. خون خودتو کثیف نکن برادر من. ممنون زنگ زدی، خدافظ. بدون این که اجازه دهد امیر رضا حرفش را تمام کند قطع کرد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_هفتم تو و اون ...  بغض  كلامش  را در گلو خفه  نگه  مي دارد  از
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ديگه نمي خوام  ببينمش  فكر كرده  سنگ  سبكم  كه  جلوي  پاي  هر كس  و ناكسي  بيفته  واين  ور و آن  ور پرتش  كنن ...  ديگه  همينم  مونده  كه  بيام  تو خونة  تو گل  ببوي  درجهنم .» با عصبانيت  در را باز مي كند ناگاه  آتش  خشمش  كه  وجودش  را شعله ورساخته  بود يكباره  خاموش  مي شود و لب  از دندان رها مي سازد، بريده بريده مي گويد:«ش ... شما!» *** ليلا ديس  ميوه  را زمين  گذاشته  و مي نشيند  زن  ، امين  را روي  پاهايش  نشانده و فرهاد با او بازي  مي كند  نگاه  مهربان  زن  به  ليلا دوخته  مي شود، به  نرمي  لب  به سخن  مي گشايد: - ليلا جون ! ضعيف  شدي ، زير چشمات  گود افتاده ... خيلي  گريه  مي كني ؟ ...  ليلا دست  بر موهايش  كشيده  با دستپاچگي  مي گويد: - يك  كمي  حال  ندارم ... زن  بر موهاي  امين  بوسه  مي زند و مي گويد: - ليلا جون ! تو زندگيت  رو گذاشتي  بالا بچه ات ، منم  زندگيمو رو فرهاد و حميدگذاشتم ..   حسين  و محمود كه  خدا اونا رو با شهداي  كربلا محشورشون  كنه ... جان  خودشونو اوّل  در راه  خدا و بعدش  براي  آسايش  ما فدا كردن ... زن  آهي  مي كشد و ادامه  مي دهد: - ليلا جون ! من  آفتاب  لب  بومم ... امروز و فرداست  كه  رفتني  بشم ...  از خداخواستم  قبل  از اين  كه  سرمو بذارم  رو زمين ، يك  سر و ساماني  به  زندگي  حميدو... نگاه  زن  به  سوي  ليلا بالا مي آيد، بعد از مكث  كوتاهي  دوباره  رشتة  سخن  دردست  مي گيرد: - مي خواهم  رُك  و پوست كنده  بگم ... مي خوام  دست  تو رو تو دست  حميدبگذارم حرارت  شرم ، سرخي  بر گونه هاي  ليلا مي نشاند  مِن مِن  مي كند. نمي داندچگونه  كلمات  پراكنده اي  را كه در ذهنش جولان می ڪنند نظم وترتیب بخشد و برزبان جاری سازد ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 زن  با همان  آرامش  و طمأنينه  كه  در كلامش  موج  مي زدند دنبالة  سخن  را پي  مي گيرد: - دخترم ! مي دونم  سخته ...  هم  حسين  براي  شما عزيز بوده  و هست  و هم زهرا براي  حميد... اينجور مواقع  بايد عاقلانه  فكر كرد... بايد چوتكه  انداخت عروس  بيچارم  سرِ زا كه  رفت  فرهاد رو برامون  گذاشت الانم  فرهاد ده  سالشه ،خودم  بزرگش  كردم  ليلا جون ! تو هم  امين  برات  باقي  مونده  از شهيد...  اگه  كلاتوقاضي  كني  و خوب  و بدش  رو بسنجي  مي بيني  كه  با دو تا طفل  معصوم  روبروهستيد اگر بياييد و نه  به  خاطر خودتون  بلكه  به  خاطر اين  دو طفل  بي گناه  با هم ازدواج  كنيد   هم  فرهاد مادر خواهد داشت  و هم  امين  پدر... اگر هم  فكر مي كني  كه به  پاي  شهيد بشيني  و بهش  وفادار بموني  بهتره ...  اينو بهت  بگم  كه اين  وفاداري نيست  بلكه ... خودخواهيه ... خودخواهي ... ليلا سر از شرم  و تفكر پايين  انداخته  است  مي خواهد حرفي  بزند كه  دوباره صداي  زن  را مي شنود: - دوره  و زمونه ... بد دوره  و زمونه ايه ...  نه  صلاحه  كه  زن  جوون  و قشنگي مثل  شما تنها زندگي  كنه  و نه  خدارو خوش  مي ياد كه  پسرم  ازدواج  نكنه  من خوب  مي دونم  ستارة  شما دو تا با هم  طاقه ...  دلاتون  سوخته  و خوب  درد همو مي فهمين  زن  صحبت  مي كند و ليلا صبورانه  گوش  مي دهد همچنان  سكوت  زبانش  رادر كام  نگه  داشته  است زن  قصد رفتن  مي كند. ليلا تا در حياط  بدرقه اش  مي كند زن  قبل  از آن كه  ازخانه  بيرون  رود با نگاهي  مهربان  رو به  ليلا كرده   و در حاليكه  لبخندي  كنج  لب دارد مي گويد:  - ليلا جون ! اين  دفعه  اگه  خدا بخواد رسماً با حميد مي يام  خواستگاري زن  مي رود. ليلا ته مانده اي  از بهت  در چشمايش  سوسو مي زند  و از سخنان زن ، تشويشي  مبهم  در دل  احساس  مي كند در رامي  بندد، هنوز چند قدمي  دورنشده  است  كه  از صداي  كوبة  در  رو به  آن  جانب  برمي  گرداند  در را باز مي كند.از ديدن  علي  يكّه  مي خورد  علي  وارد حياط  مي شود و در را محكم  به  هم  مي كوبد: - اون  خانم ... براي  چي  تشريف فرماشده  بودن ؟ ليلا با لحني  ترديدآميز مي گويد:  - براي  احوال پرسي  من - از كِي  تا حالا... غريبه ها احوالپرس  شما شدن ؟ - علي  آقا! فكر نمي كنم  اين  موضوع  ربطي  به  شما داشته  باشه علي  دندان  به  هم  ساييده ، مي گويد: - من ، خوش  ندارم هرڪس وناڪسی توی این خونه رفت وآمد داشته باشه ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995