eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت_و_چهارم آن شب به خوبی گذشت و صبح بدی را به دنبال آورد. صبح با سرو صدای بلندی
حورا به زور چشمانش را باز کرد و به سختی تکانی به بدن کوفته اش داد. انگار پایش جایی گیر بود. نتوانست پایش را بکشد بیرون‌. صدای آژیز آمبولانس گوشش را کر کرده بود و چند مردی که داشتند به سمت او می آمدند تا نجاتش دهند را دید. بلافاصله چادرش را جلو کشید و ارام گفت: نه لطفا بگین یک خانم بیاد کمکم. مرد جوانی که بالای سرش ایستاده بود و لباس سفیدی به تن داشت گفت:خانم شما تو وضعیت بدی هستی بزار کمکت کنیم. گناه که نیست. _چ..چرا. بگین خانم..بیاد. و سپس بیهوش شد. "تا عمر دارم چادرم را از سرم تکان نمی دهم. اگر از سرم بیفتد امانت مادرم را ضایع کرده ام. باید بر سرم باشد حتی در قبر تا امانت فاطمه زهرا را به خود مادرم تحویل بدهم." حورا دوباره چشمانش را در اتاقی سرد و سفید باز کرد. ترسید و کمی خود را تکان داد. پرستاری داخل شد و گفت:تکون نخورین خانم شما پاتون آسیب دیده. _من...کجام؟؟مهرزاد.. کجاست؟ _شما بیمارستانی عزیزم. اون آقایی هم که با شما بودن اتاق بغلیتون بستری هستن. ملاقات کننده نداری؟ حورا من و منی کرد و دلش آتش گرفت از بی کسی و تنهایی اش. با بغض گفت: نه.. فقط کی مرخص میشم؟ _یکی دو روز باید بمونین تحت مراقبت. پاتون شکسته گردنتونم آتل گرفتیم نباید زیاد تکون بخورین. حورا با اشک لبخندی زد و تشکر کرد. پرستار، سرم حورا را تنظیم کرد و گفت: اگه کاری داشتی این زنگو فشار بده میام. _ چشم. پرستار که رفت بغض پنهان حورا سر باز کرد و اشک ریخت. کاش او هم کسی را داشت که به او سر بزند، برایش کمپوتی بیاورد، حالی بپرسد، آغوشی بدهد و برود. تنها همین. کاش از حال مهرزاد با خبر بود. همه چی یک هو اتفاق افتاد و حورا را غافلگیر کرد. یک تصادف آنی و نابهنگام که آخرش به بیمارستان ختم شده بود. در اتاق زده شد و آقا رضا داخل شد. حورا کمی سرجایش تکان خورد و سلام کرد. _سلام دایی جان. خوبی؟ حورا دستی به صورت خیسش کشید و گفت:سلام خوبم ممنون. _ اول رفتم پیش مهرزادم بعد اومدم پیشت تا بهت سر بزنم. دکترت گفت دو روز باید بمونی. _ مهرزاد چطوره؟ _اونم مثل تو پا و گردنش آسیب دیده. فکر کنم با هم مرخص بشین. امشب مریم خانم میمونه پیشتون. من کار دارم. مواظب خودت باش. _باشه ممنون. _ خداحافظ. آقا رضا که رفت، حورا پتو روی خودش کشید و ناگهان به فکر نمازش افتاد‌. هوا داشت تاریک می شد و نماز ظهرش را نخوانده بود. به خودش افتاد و زنگ را فشار داد. پرستار آمد و گفت: جانم خانمی چیشده؟ _ من نماز ظهرمو نخوندم میشه برام مهر بیارین با یکم خاک؟ پرستار تعجب کرد آخر سابقه نداشت که کسی در این وضع و حال بخواهد نماز بخواند. سری تکان داد و رفت خاک و مهر آورد. حورا تیمم کرد و از پرستار تشکر کرد. نمازش را خوابیده خواند و منتظر نماز مغرب ماند. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ##رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شصت_و_سوم خلاصه  ليلا خانم ، كمكي از دستمون  بر بياد خوشحال  مي شيم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  بعد از كمي  تأنّي  به  طرف  امين  مي رود كه  خوشة  انگوري  را داخل  آب  فروكرده  و بازي  مي كرد  كنار امين  مي نشيند، دست  بر سرش  كشيده  و بلند مي گويد: - ليلا خانم ! دوره  زمونه  خرابه ... راستش  من  وجدانم  قبول  نمي كنه  يك  زن جوون  و بچه اش  رو تو اين  خونه  بي سرپرست  و تنها بگذارم ...  صلاح  نيست  تنهازندگي  كنيد... منم  شايد نتونم  هر روز به  شما سر بزنم مكثي  كرده  و در ادامة  سخن  مي گويد: «با خودم  فكر كردم  خونة  پدري  روبفروشم  و شما رو بيارم  طبقة  بالاي  خونة  خودم  نزديكم  باشين ، خيالم راحت تره اون وقت  ديگه  فلك  هم  نمي تونه ... نيگاه  چپ  به  شما بكنه ... اين  علي مثل كوه  پشتت  وايستاده » سپس  بلند مي شود و به  طرف  ليلا مي رود كه  رويش  را به  جانب  ديوار كرده  ولبة  چادر را روي  دهانش  گرفته ، به  ملايمت  مي گويد: - ليلا خانم ! چارة  كار فقط  همينه ... به  خاطر خودت  مي گم  به  خاطر امين ،بخاطر حرف  مردم  علي  چون  كسي  كه  كاري  را به  سرانجام  رسانده  باشد  نفسي  به  راحتي مي كشد و قصد رفتن  مي كند  دست  بر دستگيرة  در مي گذارد  دوباره  رو به  جانب ليلا كرده  و با قاطعيتي  كه  در لحن  كلامش  موج  مي زند، مي گويد:  - خونه  رو مي سپرم  بنگاه  تا مشتري  بياره ...  شما هم  كم كم  وسايلتونو جمع  وجور كنين علي  بيرون  مي رود. ليلا قرار از دست  مي دهد  به  سوي  حوض  قدم  مي كشد دست  بر لبة  حوض  گذاشته  و به  تصوير خود درون  آب  نگاه  مي كند: «ليلا! مي بيني چه  حرفايي  مي زنن  روحت  هم  خبر نداره ... ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 پس  بگو چرا زن ها تو مسجد، يك  جورديگه  نگات  مي كردن  يك  جوري  كه  انگار گناه  كبيره اي  انجام  دادي ... ل يلا! ليلا!كاش  تو هم  با حسين  مي رفتي ... كاش ! ولي ... ولي  دلم  براي  امين  مي سوزه ... براي پسر نازنينم » قطرات  اشك  بر سطح  آب  مي چكند تصوير ليلا در هاله اي  از دايره هاگم مي شود  *** ليلا مقابل  آينه  ايستاده  و موهاي  بلندش  را شانه  مي كند  امين  شانه  را به  زوراز مادر مي گيرد دست  مادر را پايين  كشيده  تا شانه  بر موهاي  مادر بزند  ليلامي نشيند امين  شانه  بر موي  مادر مي زند  و گاه  دسته  مويي  ميان  مشت  كوچكش گرفته ، محكم  مي كشد: - موهاي  مامان  رو مي كشي ! وُروجك ! در حياط  به  شدت  كوبيده  مي شود دلش  يكهو فرو مي ريزد. نگاه  نگرانش  به پنجره  دوخته  مي شود:  - خداي  من ! اين  ديگه  كيه ... صبح  اول  وقت ! ليلا به  سرعت  چادر بر سر انداخته  به  طرف  حياط  مي رود در را باز مي كند.زهره  را مي بيند  قبل  از آن  كه  لب  از لب  باز كند، زهره  او را با خشم  كنار مي زند ليلا از هُل  دادن  او، به  ديوار برخورد مي كند و چادر از سرش  مي افتد و موهاي بلندش  به  روي  شانه  و بازوانش  پريشان  مي شود  زهره  سر تا پاي  او را وراندازمي كند. موهاي  بلند پركلاغي  كه  با هر تكان  سر از اين سو به  آن  سو موج مي خورد مردمك  سياهي  كه  زير چتر انبوه  مژه ها مي درخشد  و نور خورشيدسايه  مژه هاي  بلند برگشته اش  را روي  گونه ها انداخته  لرزش  خفيفي  بر لبان  نيمه  باز ليلا نقش  مي بندد زهره  به  طرف  ليلا مي رود، نگاه  غيظ آلودش  با نگاه  متحيّر ليلا گره  مي خورد از لحن  گفتارش  نفرت  مي بارد: ـ بالاخره  كار خود تو كردي ؟ ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995