شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_پنجاه_و_هفتم چه اتفاقي افتاده ؟ زهره بازوان ليلا را مي گيرد و به
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_پنجاه_و_نهم
من شما را به جا نمي يارم
زن به آرامي مي نشيند و انگشت روي قبر مي گذارد
فاتحه اي مي خواندسپس با مهرباني به او نظر دوخته ، مي گويد:
- پسرم منو سر اين قبر مي آورد. نمي دوني چقدر آقا حسين رو دوست داشت
چه درد دل ها و راز و نيازهايي با او مي كرد،
سر قبرش مي نشست و مثل ابر بهار گريه مي كرد
آخرين بار كه سر قبر آقا حسين آمد رو كرد به من وگفت :
«مادر! راضي نيستم سر قبر من بياييد و آقا حسين رو فراموش كنيد وفاتحه نخوانيد»
زن آهي كشيده و در ادامه مي گويد:
- حالا هم از وقتي محمودم شهيد شده ...
محاله سر قبر او برم و اين جا نيام ...
آقا حسين رو هم مثل پسرم محمود دوست دارم ...
سخنان زن بر دل ليلا چون باراني بر كوير تشنه مي نشيند
ليلا با شرم و حيامي پرسد:- شما مادر آقاي لطفي هستين ؟
زن نگاه از ليلا برمي گيرد و به نقطه اي ديگر چشم مي دوزد
سپس از جاي بلندشده جانبي را اشاره كرده و مي گويد:
- اونهاشن ... حميد و فرهاد دارن مي يان اين جا
ليلا بلند مي شود. چادر را بر سر جابه جا مي كند.
#ادامہ_دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصتم
- خانم اصلاني ! تسليت عرض مي كنم ... تازه خبردار شديم ...
مي خواستيم خدمت برسيم ولي آدرس خونه رو نداشتيم ...
مادر گفتند... بياييم بهشت رضاحتماً شما رو اينجا پيدا مي كنيم
حميد اين پا و آن پا مي كند، پسرش را اشاره كرده و مي گويد:
- پسرم فرهاد
ليلا به پسرك كه نزد مادر بزرگش ايستاده بود نگاه مي كند
و با مهرباني به اوكه صورت گردش چون گلي شكفته شده لبخند مي زند
آنگاه دست نوازش برسر فرهاد مي كشد و رو به حميد مي گويد:
- پسر قشنگي دارين ، خدا براتون حفظشون كنه
مادر حميد، كنار قبر حسين مي نشيند و به آرامي مي گويد:
- خدا شما رو هم حفظ كنه .سپس دستي به قاب آقا حسين مي كشد و بعد از آه كوتاهي مي گويد:
- محمود مي گفت آقا حسين يك پسر داره عينهو شكل خودش ...
آقا حسين عكس پسرش رو كه هميشه تو جيب بغلش بود به محمود نشان مي داد
آنگاه رو به ليلا ادامه مي دهد:
- ببينم مثل باباش ... چشم هاش آبيه ؟
ليلا با متانت مي گويد: - آره ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_پنـجاهونـهم ازت میـخوام زینبے تربیتـش کنے...مثل خـودت! با صداے مادرت بہ خ
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_شـصتم
بہ فرودگاه کہ میـرسیم برای بار آخر از برادرت خداحافـظی میکنی و از ماشـین پیاده میـشوے کولہ ات را از صـندوق پـشت برمیداری و روے دوشت میگذاری
برادرت در ماشیـن می ماند
ولی من با ظـرف آب و قرآن پیاده مـیشوم
بیشـتر آب داخـل کاسہ در راه روی لباسم ریختہ شد...
چـند قدمے دور میـشویم و روبرویم می ایستی بہ ساعت مچے ات نگاهے میکنے و بعد با لبخنـد بہ چشـمانم زل میزنی
از خجـالت سرم را پایین می اندازم...
آنـقدر حال درونم خـراب اسـت کہ اصـلا توان حرف زدن را هم ندارم
اما در چهـره ے تو فـقط آرامـش و ایمان دیده میـشود
از داخـل جـیبت پاکـت کوچکے را در می آوری و میـگویی: ایـنو یادتہ؟!
بہ پاکت نگاه میکنم کمے فکر میکنم اما چیزے بہ ذهنم نمیرسد سرم را بہ علامت منفے چپ و راست میکنم
دسـتت را زیر چانہ ام میگذارے و سرم را بالا می آوری و میگویی : بزار ببیـنم چشـماتو مریم...باهام حـرف بزن بزار صـداتو بشنوم...
این صـحبت هایت قلبم را بہ درد می آورد بغـض گلویم راه صحـبتم را بستہ است
از سـکوتم نـفس عمیقے میکشے و میگـویی : خیلے خـب...این همـون چیزیہ کہ مشـهد خریدمـش گذاشـتم این مـوقع بدمـش بهت!
و پاکت دیگرے هم از آن یکی جیـبت بیرون می آوری و ادامہ میـدهے : یکی دیگہ هم مال من...هر وقـت دلمون برای هم تنگ شد نگاهشـون کنیم قبولہ؟!
بہ پاکت های توی دسـتت خیره میـشوم...دهانم را باز میکنم تا چیزی بگویم اما واقعا بغـض گلویم راه حـرف زدنم را بستہ بود...
تمـام کارم براے اینکہ روحیہ بگیرے این بود کہ با تمـام وجودم لبـخند بزنم! بہ چشـمانت زل زدم و خنـدیدم...نمی دانم چطور؟! اما بہ لطف خـدا این هم انجام شد!
از لبخـندم انرژے میگیری و تو هم مـیخندی و میـگویی : الهی قربون خنده هاے ماهت بشـم...بخـند...بخـند خانومم...باشہ؟!
در همـان حالت لبـخند چشـمانم پر از اشـک میـشود
بہ ساعت مچے ات نگاهی می اندازی و میگویی : داره دیر میـشہ باید برم...
و بعد دوباره سـرت را بالا می آوری و کولہ ات را روی دوشت جا بہ جا میکنی
سـرت را پایین مے آوری و با خنده میگویی : آهاے تو! نبیـنم مامانتـو اذیت کنیـا...!!
قـطره ے اشـکم روے صورتم میچـکد ولے از حرکـتت خنده ام میگـیرد...
بلنـد میـشوی و با حالت عجـیبے نگاهم میکنی و قطره ے اشـکم را از روی گونہ ام پاک میکنی...!بر روے قرآن توے دسـتم بوسہ ای میزنی و از زیرش رد میشوے
پاهایت را عقـب میبری و قدم قدم بہ پـشت میروے...
زبانم را باز میـکنم و با تمـام توانم میگویم :
#خـداحافـظ_بابامحـــمد!
نـویسنده : خادم الشهـــــــــــــ💚ـــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995