#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود
با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قلبم تیر میکشد؛ دلم نمیخواهد دعا کنم کاش
زودتر شهیدش کنند،اما تصور اینکهاسیر چه کسانی شده هم دیوانه ام میکند؛
بجای حامد، من ترسیده ام! میدانم او نمیترسد، اگر میترسید که نمیرفت تا قلب
این وحشیها...نگاهی به عمه میکنم که غرق شده در فرازهای زیارت عاشورا؛ میدانم اگر بفهمد،
یک چروک دیگر به صورتش اضافه میشود؛ بالاخره آدم، هرچقدر هم صبور باشد،
قلب که دارد، اصلا اگر قلب نبود، صبر هممعنینداشت؛ صبر برای وقتیست که
قلبت مثل الان من، تیر میکشد و میخواهد بترکد، اما خودش را نگه دارد.
دو رکعت نماز میخوانم، هدیه به سیده زینب(س)،برای طلب صبر، هم برای خودم
هم عمه؛ آدمیزاد است، یکباره طاقتش تمام می شود و اجرش را ضایع میکند؛ اگر حواسش به حضرت مدبرالامور نباشد و یادش برود کسی هست که در این عالم
خدایی میکند.
سر که از سجده بعد نماز برمیدارم، عمه را میبینم که نشسته جلویم؛میدانم
چشمان سرخ و چهره اشک آلودم همه چیز را لو داده. شانه هایم را میگیرد: چه
بلایی سر بچه ام اومده؟
تک تک اجزای صورتش را از نظرمی گذرانم؛ دلم نمی آید بگویم، میدانم انقدر صبور
هست که آرام بماند اما بازهم دوست ندارم انقدر قسی القلب باشم. کاش حداقل
خبر شهادت میدادم، نه اسارت. کاش ابوحسام به دادم برسد... اما نه، فرار کرده وگوشه ای با نگرانی ما را میپاید. دل به دریا میزنم: نگران نباشین، مجروح نشده،
زنده ست...
از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگران تر هم شده. اصلا
مرگ یکبار، شیون هم یکبار؛ بیشتر از این طولش بدهم عمه بیشتر اذیت میشود.
- حامد اسیر شده!
دستان عمه میلرزند و آرام شانه هایم را رها میکنند؛ دست چپش از شانه ام کشیده
میشود تا آرنجم و دست راستش میرود روی سرش: یا فاطمه زهرا(س) !دمشق را درحالی ترک میکنیم که عزیزمان را جا گذاشته ایم؛ عزیزی که حالاخیلی
بیشتر از ما به بانوی دمشق شبیه است با اسارتش؛ عزیزمان را سپرده ایم به بانوی
دمشق و برای همین است که بیقرار نیستم، گرچه یک لحظه هم از یادم نمیرود
حامد کجاست؛ عمه سخت گام برمیدارد اما محکم؛ که اگر عنایت بانوی دمشق
نبود، حتما قامتش خم میشد؛ اگر عنایت خانم نبود، قطعا الان نمیتوانستم انقدر
آرام باشم.دلم برای دمشق تنگ میشود، برای زیارت کنار حامد، برای خرابه های شام، برای
ایست های بازرسی، حتی برای جو امنیتیاش.
با برادر به دمشق آمدهام و بی برادر میروم؛ اصلا دمشق یعنی داغ، یعنی درد،یعنی
وداع.
کمی حواس پرت شده ام این روزها، بس که حواسم پیش حامد است؛ شاید برای
همین ماشینش را ندیدم و تا خواست سلام کند و بیاید تو، در را رویش بستم. واقعا
ندیدمش؛ خداکند خیلی ناراحت نشده باشد.وقتی آمد داخل که در اتاقم بودم؛ عمه صدایم زد که مهمان داریم، فهمیدم به عمه
نگفته چه دسته گلی به آب داده ام، خدا را شکر. خودش هم وقتی مقابلش نشستم،
به روی خودش نیاورد، پس دلیلی ندارد من هم حرفی بزنم.
استکان چای را مقابلش میگذارد و به زمین خیره میشود. بی صبرانه میگویم: عمه
گفتن درباره حامده کارتون، منتظرم بشنوم.
صدایش را صاف میکند: بله... بله...
- ازش خبری دارید؟ الان کجاست؟ حالش خوبه؟
چهره اش کمی درهم میرود: خبر که... متاسفانه خیلی نه، یعنی بچه ها دارن تلاش
میکنن برای تبادل اسرا، تا انشاءلله برادر شما هم آزاد بشه، مقدماتش تا حدودی
فراهم شده، تا یکی دو ماه دیگه صبر بکنید آقاحامد برمیگرده.
لب پایینم را به دندان میگیرم؛ گفتنش راحت است برای او! این را بلند و
معترضانه گفته ام؛ یک لحظه سرش را بالا می آورد و دوباره خیره میشود به استکان
چایی: بله، حق با شماست. بی خبری و انتظار خیلی سخته...
- مطمئنید نمیخوان بلایی سر حامد بیارن؟
- خیلی بعیده، چون میتونن با اسرای خودشون مبادلهواش کنند، درضمن...
حرفش را میخورد و با دست راست عرق از پیشانی اش میگیرد. کنجکاومیپرسم: درضمن چی؟ چرا حرفتونو خوردین؟
میداند راه فراری ندارد؛ حتما ابوحسام برایش گفته چطور به زور حرف میکشم از
زیر زبانشان! خوشبختانه عمه رفته که میوه بیاورد، صدایش را پایین می آورد: اونا برادرتون رو به عنوان یه منبع اطلاعات نگه میدارن و تا زمانی که چیزی نگه، زنده
میمونه.
این حرفش پتک میشود بر مغزم؛ناخود آگاه دستم را روی دهانم میفشارم تا صدایم
درنیاید. کاش اصلا این سوال را نپرسیده بودم؛ خوب میدانم معنای حرف هایش
چیست. بریده بریده میگویم: یعنی الان برادر من توی چه وضعیه؟
تازه میفهمد چقدر حرفش نابودم کرده، دستپاچهمیشود:نهنگراننباشید...چیزیش نمیشه...
خودش هم میداند چرت میگوید،حتی بهتر از من!
- خواهش میکنم اگه چیزی دربارهشرایط حامد میدونیدبگید...
اخم آلود به استکانش نگاه میکند؛بین ابرویش شکاف زخمی پیداست که حالا
بیشتر خودش را نشان میدهد
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995