eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_نودوهشتم8⃣9⃣ *راحیل* بلافاصله بعد از رفت
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣9⃣ سه روز از امدن آرش و مادرش گذشته بود. روزی که با هم کلاس داشتیم. دیر امد سر کلاس و زود رفت. چند بارهم در محوطه‌ و سالن دیدمش، ولی او یا سرش پایین بود، یا مسیرش را عوض می کرد که با من رودر رو نشود. کارهایش برایم عجیب بود. ناراحت به نظر می‌رسید. فکر می کردم خیلی زود زنگ می زنند و قرار خواستگاری را می گذارند. با خودم فکر کردم شاید همان برادرش که مادرش می گفت تصمیم با اوست، مخالفت کرده و آرش نتوانسته قانعش کند. شاید هم وقتی شرط و شروطی که برایش گذاشتم را به مادر و برادرش گفته خوششان نیامده و قبول نکردند و آرش را هم وادار کردند کوتاه بیاید. با خودم گفتم تا آخر هفته صبر می کنم اگر باز هم حرفی نزد خودم به سراغش می‌روم. تصمیم گرفتم خودم را بیشتر مشغول کنم تا کمتر به این موضوع فکر کنم و همه چیز را به دست خدا بسپارم. به سوگند گفتم بعد از دانشگاه به خانه‌ی آنها می روم. تا ادامه ی کار خیاطی را انجام بدهیم. سوگند از این که به حرفش گوش نداده بودم و رضایت داده بودم برای ازدواج با آرش، از دستم ناراحت بود. ولی وقتی قضیه‌ی شرط و شروط را برایش توضیح دادم، کمی کوتاه امد و گفت: – مهریه ی سنگین هم براش تعیین کن. با این که اصلا موافق حرفش نبودم ولی حرفی نزدم و گفتم: – هنوز که رفتن و خبری نیست. در مسیری که می رفتیم کوچه و خیابانها رنگ و بوی انتخابات گرفته بودند. در ودیوار پر بود از تصاویر کاندیداهای ریاست جمهوری. هر گروه تصاویر نامزد مورد تایید خودش را آویزان سر و گردن شهر کرده بود، درمیان آنها پوستر رئیس جمهور فعلی و رنگ بنفش پر رنگتر بود. شاید چهار سال کافی نبود برای ایجاد رونقی که گفته بود و حالا می خواست با شعار امنیت و آرامش و پیشرفت دوباره وعده وعیدهایش را تمدید کند. سوگند همانطور که به پوسترها نگاه می کرد اشاره ایی به پوستر رئیس جمهور فعلی کرد. –به نظرت دوباره انتخاب میشه؟ –بستگی داره مردم، کدوم دغدغه شون مهم تر باشه. –خب تو هر قشری از جامعه دغدغه ها فرق داره، یکی فقط دغدغه ی نون داره، یکی دغدغه ی به خیال خودش آزادی. –گاهی اونی هم که دغدغه ی به اصطلاح آزادی داره با انتخاب بد، دغدغه اش به "نان" تبدیل میشه. تا غروب سرمان با سوگند گرم خیاطی بود. با شنیدن صدای گوشی‌ام، تماس را وصل کردم. سعیده بود. می‌خواست بپرسد خبری از آرش شده یانه. وقتی گفتم پیش سوگند هستم، گفت: –صبر کن میام دنبالت. کنارش که روی صندلی ماشین نشستم با دیدن عکس نامزد‌ مورد نظرش روی شیشه‌ی ماشینش و روبان بنفش پرسیدم: تبلیغ می کنی؟ –آره. از بیکاری خسته شدم، گفته شغل ایجاد می‌کنه، شاید با انتخاب دوباره اش یه فرجی هم واسه این بیکاری من شد. الانم واسه تبلیغات یه چندره غاز بهم دادن. –کاش بیشتر فکر کنی. سعیده پوفی کرد. –آدم تو این دوره زمونه نمی دونه رو حرف کی حساب کنه. اصلا معلوم نیست کی درست میگه کی غلط. چرا جای دور بریم اصلا همین آرش خان، همچین خودش رو واسه تو به آب و آتیش میزد من گفتم دیگه اگه خودش رو واست نکشه، حتما بهت نرسه دیگه تیمارستان رفتن رو شاخشه. دیدی؟ همین که دوتا شرط براش گذاشتی رفت پشت سرشم نگاه نکرد. باتعجب نگاهش کردم. –این موضوع چه ربطی به موضوع صحبت ما داشت؟ بعدشم فعلا زوده واسه قضاوت کردن. ــ قضاوت چیه؟ خب تو بگو ببینم واسه چی از وقتی شرط گذاشتی دیگه خبری ازشون نیست. حتی تو دانشگاهم که تحویلت نمی گیره. پس شک نکن یه کلکی تو کارشون بوده دیگه... بعد دیدن، نه، خانواده دختره زرنگ تر از این حرفها هستن. نمی دانم چرا از حرف هایش خنده‌ام گرفت و گفتم: – وای سعیده خیلی بامزه شدی. خوبه حالا خودت اول از همه اصرار داشتی من جواب بله رو بدم. همون دیگه، وقتی میگن چندتا عقل بهتر از یه عقل کار می کنه واسه اینه. مشورت واسه اینجور وقت ها خوبه دیگه. وقتی همگی نشستیم فکر کردیم نه حرف من شد نه حرف خاله نه حرف تو... – حرف هیچ کس نشد اونام کلا بی خیال شدن. سعیده خودش هم خنده اش گرفت و گفت: –نه خب، یه چیزی ما بین نظر های هممون شد دیگه... اشاره ایی به پوستری که به شیشه‌ی ماشین چسبانده بود کردم. –تو با چند نفر در موردش مشورت کردی؟ –مشورت که نه... اون هنر پیشه هه بود خیلی قبولش داشتم. –خب؟ –ازش حمایت کرده، وقتی هنرپیشه ی به اون معروفی میگه بهش رای بدید کارش درسته دیگه، خب منم چون خیلی قبولش دارم کاری رو که گفته انجام میدم. –یه جوری میگی، انگار به هنرپیشه هه وحی میشه، اونم یه آدمه مثل من و تو. فقط شغلش طوریه که جلوی چشم دیگرانه. خودت میگی نمیدونم کی درست میگه. اونوقت از پشت لنز دوربین اونقدر شناخت از این هنرپیشه پیدا کردی که چشم بسته حرفش رو قبول می‌کنی؟ به آرومی گفت: –آخه یکی از دوستهام هم می‌گفت، اکثر استاداشون این کاندیدا رو تایید کردن.