eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خانم. کاراش، حرف زدنش، راه رفتن، همه چیش.. نمیدونم از کی ولی عاشقش شدم. رفتیم اردو راهیان نور. البته به اجبار بچه ها رفتم اونم برای بزن پ برقص تو راهش. رفتنا خیلی کیف کردیم و زدیم و رقصیدیم اما.. اونجا خیلی از همون پسره در مورد حجاب و خدا و پیغمبر سوال کردم با اینکه خوب خیلیا بودن که جواب سوالمو بدن ولی من دنبال اون بودم. اونم همیشه با آرامش جوابمو میداد. انگار یک آرامش ذاتی داشت. با حرفاش، لحن حرف زدنش، لبخنداش دلمو از سینم در میاورد. از اون موقع عوض شدم شدم یه یلدای دیگه... اما اون زیاد محلم نمی داد. توجه خاصی بهم نمی کرد. نه نگاه خیره ای، نه حرف خاصی.. فقط وقتی منو می دید سلام کوتاهی می کرد و رد می شد. تا این که خانوادشو فرستاد خاستگاری. دل تو دلم نبود که بیان با هم حرف بزنیم ولی حورا خانم بابام.. بابان تا فهمید پسره طلبه است مخالفت کرد. هر چی بهش گفتم لااقل بزارین یه بار بیان اما گفت نه. از خانواده اونا اصرار از بابای من انکار. الان یک ماهه از قضیه خاستگاری میگذره و اونا هر هفته زنگ می زنن. اما بابام زیر بار نمیره. میگه نه که نه.. محمدم منو دوست داره به بابام گفته ول کن نیست و تا منو به عقد خودش درنیاره بی خیال نمیشه. تروخدا حورا خانم کمکم کنین. حورا لبخند مطمئنی زد و دستان یلدا را گرفت. _ اولا حورا خانم مال زنای۵۰-۶۰ساله است به من بگو حورا. دوما تو چرا انقدر استرس داری عزیزم؟ درست میشه شک نکن. _ آخه چجوری بابام راضی نمیشه! _ عزیزم یکم آروم باش. اگه پسره دوست داره پس تا اخرش پات میمونه غصه نخور. پدرتم این عقایدی رو که تو باورش کردی رو هنوز باور ندارن. _به نظرتون چیکار کنم پس؟ _شما باید واسه پدرت توضیح بدی. همین چیزایی که محمد آقا گفتن رو براشون توضیح بده. از خوبیای دین اسلام براشون بگو. مدرک و دلیل بیار از قرآن هرکاری که میتونی بکن تا پدرت راضی بشن. اگه تو هم دوسش داری تلاش کن. یه ماه دیگه هم صبر کنه عیب نداره. عوضش پدرت میفهمن که اشتباه بزرگی می کردن و موقعیت خوبی نصیب دخترشون شده. ببین یلدا جان عشق یک مقوله مقدسه باید طلبیده بشی تا سراغت بیاد پس خوب فکراتو بکن و کارایی که گفتم رو انجام بده اگرم فایده نداشت بازم بیا پیش خودم. _چشم ممنون حورا جون. واقعا آروم شدم باهاتون حرف زدم. _فدات بشم میتونی بری فقط خیلی به خودت استرس وارد نکن. _ بازم چشم. فعلا خدانگهدار. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
میگم این همه نظر صادق هدایت و نیچه رو درباره زندگی خوندی، نظر خدا رو هم بخون! نترس تاول نمیزنی! همراهم زنگ میخورد، یعنی حامد پایین بیمارستان آمده دنبالم؛ صورت لاغر و رنگ پریده اش را میبوسم: میبینمت هفته دیگه انشالله. - خداحافظ. - یا علی عزیزم! می دانم، کتابی بهتر از قرآن پیدا نمیکنم که بدهم بخواند، باید حرف های خدا را هم بشنود، بعد درباره زندگی قضاوت کند! باید اجازه دهم خدا خودش به یکتا بگوید که دوستش دارد... امیدوارم از روی آیه «أقَرب من حَبل الوَرید» چندبار بخواند. پیام می آید: گفتی ادواردو خودشو پیدا کرد، مگه گم شده بود؟ از روی سوال چندبار میخوانم، چه سوال سختی! توضیحش در پیامک سخت است، مخصوصا اگر بخواهی کمتر ازاعتبارت کم شود و مجبور باشی همه حرفها را در یک پیام جا دهی؛ یعنی حدود 70 حرف! جوابی که در ذهنم آمده را چند بار سبک و سنگین می کنم، بعد مینویسم: اولا سلام، دوما اون چیزایی که همه ادواردو رو باهاش‌میشناختن،اصل‌نبودن،مخلفات بودن؛ ادواردو بین این مخلفات، اصلشو پیدا کرد. نگاه که میکنم از یک پیام بیشتر شده، کمی فاصله ها را حذف میکنم، درست نمیشود، بیخیال! در ادامه مینویسم: به سوره حشر رسیدی؟ و ارسال میکنم، به ثانیه نرسیده جواب می آید: منظورتو از مخلفات نمی فهمم! نه هنوز نرسیدم... این که رمان نیست تندتند بخونمش... تازه رسیدم به نساء. چطور؟ نه، دیگر نمیشود پیامکی حرف بزنیم، پیام میدهم: اینا از حیطه پیامک خارجه!مینویسد: همین الان میشه بزنگم؟ اگه کار نداری! - خواهش میکنم! هنوز پیام نرسیده که زنگ میزند، سلام کرده و نکرده میگوید:منظورت‌ازمخلفات چیه؟ حرف را در ذهنم ورز میدهم: ببینم، خود تو چیه؟ کجاست؟ - امممم.... خودم... نمیدونم... قلبم... قلب توئه! اونی که قلب مالشه، اون کجاست؟ - نه اون که - چه میدونم... بدنم! - نه نشد! اون که بدن توئه! خودت! خود خودت! - فکر م! - اونم فکر توئه نه‌خودت! تو کی‌هستی؟ کمی خسته شده که صدایش را بالاتر میبرد: من خودمم! من منم! من حرف میزنم، فکر میکنم، راه میرم! من منم! به جایی که میخواستم رسیدم؛ از اینجا به بعد را باید بیشتر دقت کنم: آفرین. پس تو نه لباسی، نه غذایی، نه پولی، نه بدنی... تو خودتی! ادواردو همین خودش رو پیدا کرد... کسی که خودشو پیدا کنه خداشو هم پیدا میکنه! سوره حشر فرموده هرکی خودشو فراموش کنه خدا رو هم یادش میره! ادواردو خودشو فراموش نکرد، فهمید حقیقت غیر از اون ثروت افسانه ای و عشق و حاله! همین!صدای نفس هایش را میشنوم؛ شاید کمی سنگین بوده برایش، بعد از تاخیری چند ثانیه ای میگوید: پس چطور بفهمم کی ام؟ - ببین خدا چطور معرفیت کرده؟ مطمئن باش همونی. خدا هم گفته انسان چیه، هم دستورالعملشو داده. بازهم جواب نمیدهد. میگویم: میدونی... گاهی انقدر این مخلفات روی خود ما ر و می پوشونه که باید یکی بیاد کنارشون بزنه تا خودمون پیدا شیم؛ قرآن کارش همینه! - دقیقتر بگو! - وقتی قرآن میگه: زندگی دنیابازیچه ست، بعد یه جای دیگه میگه ما آدمو برای بازیچه نیافریدیم، این یعنی چی؟ یعنی دلیل اینکه خودمونو گم میکنیم اینه که مشغول بازی میشیم! - منظورت اینه که دنیا بازیه؟ - زینتای دنیا بازیه؛ ولی دنیا جای امتحانه؛ اینکه ببینن تو سرت به بازی گرم میشه یا حواست به حساب و کتابت هست؟ - آخه کجاش بازیه؟ اینکه آدم یه زندگی مرفه داشته باشه، مسافرتای باحال بره، خوشگل باشه، مشهور باشه... اینا به نظر من جدی اند! ولی اینکه آدم دلشو به اعتقاداتش خوش کنه یکم بچهگانه ست، این عقاید برای کسی نون و آب نمیشه! شاید یکم آدمو آروم کنه ولی زندگی نمیشه! حرفم را کمی مزمزه میکنم و جواب میدهم: بازی یعنی چی؟ ویژگی بازی چیه؟ - امممم... مثلا جدی نیست... تموم میشه و وقتی تموم شد تاثیری برای آدم نداره. -آفرین... حالا فرض کن یه بازیگر یا خواننده معروف و خوش قیافه‌ای...خونه و زندگی لوکسم داری... همه چیزایی که گفتی... تهش چی میشه؟ - خب خوش میگذرونم دیگه! - بعدش؟ - بعدی نداره! عشق و حاله! لتبد میخوای نتیجه بگیری که بعدش میمیرن و تموم؟ - مال‌واموالشون‌که‌خیلی‌جدی‌بود،نمی تونن با خودشون ببرن! میمونه دست وارثشون؛ تیپ و قیافه شونم به دو روز نکشیده میوپوسه، بو میگیره و حال همه ازشون بهم میخوره! شهرت شونم که اون دنیا به کار نمیاد! دیدی... مثل بازی! تموم شد و به هیچ دردی نخورد! آه میکشد . بعد از چند ثانیه میگوید: یعنی میگی اینا مخلفاتن؟ - اوهوم. اما عقاید و اعمال آدم، چیزایین که به روح گره میخورن، و تنها چیزایی که میمونن برات؛ حالا به نظرت کدومش بازیه؟ میخواهم بحث را جمع کنم؛ تا همینجا هم کافیست، او هم خسته شده، یادم باشد بعدا برایش از مولایش بگویم... دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ 「 @AhmadMashlab1995
📚رمان 🔹 ❌ سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه به طول انجامید. در این سفر خاطره انگیز، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم. حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی خود را باز یافت. او در پایان آن سفر، چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حلّه از دور نمودار گشت، گفت: قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار شده بودم، اما اینک برای زندگی با شما و در کنار شما، عمر نوح نیز برایم کم است. باران ملایمی می بارید که وارد حلّه شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه به نظر می رسید. شاخه های خیس نخل ها از تمیزی می درخشیدند.با آنکه باران می بارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر کرده بود.‌ گویی حلّه را با همه کوچه هایش برای ورود ما آب و جارو کرده بودند. مادرم با دیدن حلّه گریست و از پدر و مادرش یاد کرد. قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و آن حضرت را زیارت کردیم. من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم. هنوز از مقام بیرون نرفته بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته است. چهل روز از مرگش می گذشت. او درحالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود موجب هدایتش شود. با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند. روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروان سرایی در بازار خریده است. قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد اداره کاروان سرا را به عهده بگیرد. آن کاروان سرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح قرار داشت. هنگامی که قنواء به دیدن ریحانه و مادرم آمد ، به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: فاصله گرفتن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت ، برایت سخت نیست؟ او ریحانه را در آغوش کشید و با لبخندی حاکی از اطمینان گفت: در قیاس با آنچه به دست آورده ام، هیچ است. 📕 ✍نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995