شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_یک به سحرخیزی عادت دارم؛ اما امروز زودتر از روزهای دیگر بیدار شدم،
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_دو
آرام سرم را تکان می دهم. تابه حال انقدر برافروخته نشده بود؛ سعی دارد آرام باشد:
نمیدونی...نمیدونی... اگه میدونستی...
حرفش را قطع میکنم: می دونی که نمیخوام بری! جنگه! میفهمی؟ اونم با داعش...با یه مشت وحشی...فکر نکن میترسما...خودم از خدامه بشه خانوما هم برن
بجنگن، ولی نمیخوام بعد بابا یه بار دیگه یتیم بشم!
وای نه! کاش اینطور لو نمیدادم چقدر محتاج محبتش شده ام! تند نگاهم میکند،
اما نه آنقدر که محبت پنهان در چشمانش را نبینم. نگاهم را می دزدم، پیاده میشود
و با عمه خداحافظی میکند؛ عمه با چشمان همیشه نگرانش، در آستانه در مدرسه
می ایستد و دست تکان میدهد، حواسش به شاگردانش نیست که سلام میکنند.
در عقب را برایم باز میکند و تحکم آمیز میگوید: بیا بشین جلو!
تا به حال ندیده بودم اینحالتشرا،تسلیم میشوم و جلو می نشینم؛ برای اینکه فکر
نکند ترسیده ام، اخم میکنم و رویم را برمیگردانم. میگوید: نمیگم خیلی باتجربه ام
ها، ولی توی عراق که بودیم، دیدیم وضع آواره ها رو، دیدیم داعش چی به سر مردم
آورده. نمیدونم، اینطور که میگن این وضع توی سوریه هزاربار بدتره، خدا رو صدهزار
مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکرکهمردمکشورمون ندیدن، تا ما
هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟
- از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چهموجوداتین
میخوام برم؛ خوبم میدونم چقدروحشی اند، ولی از تو انتظارندارمانقدرخودخواه
باشی؛ الان انتظار نداری بشینم برات توضیح بدم اگه ما نریم، پای این وحشیا تو
خونه زندگیمون باز میشه، چون می دونم همشو بهتر از من حفظی. وظیفه من اینه
که برم، وظیفه تو اینه که بمونی! وظیفه ات اینه که تشویقم کنی نه اینکه دلمو بلرزونی، تو یه عمر توی یه خونواده غیرمذهبی، تونستی همه فشارا رو تحمل کنی و
دینت رو نگهداری، الان نمیتونی یکم دیگه مشکلات رو تحمل کنی؟
دلم میخواهد زمین دهان بازکند و بروم داخلش؛ تازه یادم آمده چقدر خودخواه
بوده ام؛ انگار تمام عقیده ام را از یاد برده بودم و تازه با یادآوری حامد هشیار شده ام؛
انگار همه درسها و کتابهایی که خوانده ام در همین چند جمله او خلاصه شده؛
گویا حالا باید امتحان بدهم تاببینم چقدر از آنهمه کتاب و درس و بحث یاد
گرفته ام؟
حامد بازهم نفس عمیقمیکشدوچشمانش را میبندد، انگار میخواهد خاطرات
تلخی که جلوی چشمانش آمده اند را نبیند. من هم پلک برهم میگذارم، پدر، جنگ،ایثار، سوریه، شهادت، جانبازی، حامد، زندگی... همه این کلمات در ذهنم میچرخند
و وقتی چشم باز میکنم، اشک مقابلم را تار میکند؛ حامد هنوز به روبرو خیره است،
آرام میگویم: برو، کسی که حریف تو نمیشه!
انتظار که ندارید خودم را از تک و تا بیندازم و بگویم: «برادر عزیزم! من تا کنون گمراه
بودم و حالا حلالت کردم و تو را بسیار تشویق مینمایم! برو در جبهه نبرد حق و
باطل به جهاد مشغول شو!»
حامد خودش می فهمد منظورم همین حرف هاست؛ برای همین گل از گلش باز
میشود: این یعنی هم حلال کردی، هم رضایت کامل داری دیگه؟
آرام سرم را تکان میدهم؛ رسیده ایم جلوی در حوزه، خیلی عادی خدا حافظی میکنم؛
الکی مثال برایم مهمنیستکهدارد میرود!
دلم نمی آید انقدر بی محلی کنم، تمام محبتم را در یک جمله میریزم: مواظب
خودت باش.خودش آخرین بار که زنگ زد گفت حالاحالاها اینجا کار دارد و به این زودی ها
برنمیگردد، مگر این که به زور برش گردانند! حالا هم به زور برش گرداندهاند و ما
دوباره پایمان بهبیمارستان باز شده. اینبار من هم ملتهبم، نه به اندازه عمه؛ میرسم
به اتاقش، در نمیزنم و جلوتر از عمه میروم داخل، بی اختیار میگویم: حامد...!
حامد که روی تخت نشسته، با چشمان گرد شده نگاهم میکند: هیس! سلام!
تازه متوجه میشوم بیمار دیگری روی تخت کناری خوابیده، میروم کنار تخت و آرام
میپرسم: دوباره چه بلایی سرخودت آوردی دیوونه؟ انقدر موندی که خدا با پس
گردنی برت گردوند؟
بازهم انگشتش را روی لبش میگذارد: هیس! بذار برسی، بعد ببندم به رگبار!
عمه با دلخوری حامد را نگاه میکند؛ حامد کمی تنه اش را بالا میکشد و دست بر
سینه میگذارد: بــــــه! سلام! حاج خانوم! احوال شما؟ با زحمتای ما؟
عمه بازهم نگاه میکند؛ این نگاههای عمه از هزارتا بد و بی راه هم بدتر است اما
محبت پنهانی درخودش دارد، صدایش بخاطر بغض گرفته: تو بازم زدی خودتو ناقص
کردی بچه؟
حامد سعی میکند خنده اش را بخورد و خودش را لوس کند: باشه، اصلا دفعه بعد
شهید میشم و میام، خودم که به دردتون نخوردم شاید تسهیلات بنیاد شهید به یه
دردی خورد!
عمه عصبانی میشود: خبه خبه! چقدرم خودشو تحویل میگیره نیم الف بچه!
حامد ابروهایش را بهم گره میزند: مامان! خبرم بیست و پنج سالمه ها!
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
「 @AhmadMashlab1995」