شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد زنگ پیامک از جا میپراندم ، هرکس که باشد نمی داند نباید این ساعت به من
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتادیکم
برای رساندن منظورم ، پیامک را نشانش می دهم ، وقتی می خواند چهره اش از حالت خواب الود به حالت تعجب تغییر شکل می دهد :نگفته چیکار داره ؟
-نه ولی نیما هیچ وقت این جوری پیام نمی داد ، اصلابااین مدل حرف زدن بیگانه بود ، نمی دونم چی شده که اومده این جوری منت منو میکشه !
- خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده ، فقط به تو امید داره ، یه قرار بزار ببینش ...
حرف حامد برایم حجت است ، اما دلم میخواهد کمی روی نیما را کم کنم ، شاید بدنباشه پز خانواده ام را بدهم ، یک مانور قدرت کوچک که اشکال ندارد ، دارد؟ برای همین به حامد می گویم : میشه توهم بیای باهام ؟
قدری فکر می کند : خوب شاید می خواد فقط تو روببینه ..
- خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه ـ،مگه نمیخواستی ببینیش ?
حامد از خداخواسته قبول می کند ، من هم خیلی خشک ومعمولی برای نیما می نویسم :
-سلام . پنجشنبه باغ غدیر ، ساعت چهار ، میبینمت...
ادامہ دارد...🕊️
♥️@AhmadMashlab1995 |√←