شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتادیکم برای رساندن منظورم ، پیامک را نشانش می دهم ، وقتی می خواند چهره اش
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد_دوم
یکی ازچیزهایی که مادر یادمان داده ان تایم بودن است ، پدر نیما هم به وقت شناسی اهمیت زیادی میدهد ، اما نمی دانم چرا نیما دیر کرده ?حامد ساعتش را نگاه می کند و می گوید :
- حالا این برادر کوچیکه ما چجور ادمی هست؟
نیشخند میزنم : به قول خودش پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب ! البته فقط من می تونم حریف زبونش بشم ....
جوانی ژولیده با لباس سیاه به سمتمان می اید ، به چهره اش دقیق می شوم ، نیماست !
باورم نمی شود ، نیما هیچ وقت بااین وضع از در خانه هم نمی چرخید چه برسد به پارک.....
به قول دختر خاله ام ثنا ، نیما ازان پسرهای دختر کش است ، من حرفش را قبول دارم نه به خاطر تیپش ، دخترها را بااخلاق مزخرفش دق می دهـد !
تا نمیا برسد به نیمکتمان بلند می شویم ، چشمانش سرخ و گود افتاده ، ته ریشش هم کمی بلند شده ، برای اولین بار دلم برایش می سوزد ، شاید اثر زندگی در خانواده ای ایرانی باشد ، ترس برم می دارد وتمام احوالات ممکن در ذهنم می گذرد ....
نکند اتفاقی برای مادر یا همسرش افتاده؟
جلو می روم : نیما حالت خوبه ؟
لبخند بی رمقی می زند : به قول خودت علیک سلام !
-سلام !
نگاهی به حامد که پشت سرمان ایستاده می اندازد : داداشته ؟
چشم غره می روم : داداشمون حامد .
حامد دستش را برای مصاحفه دراز می کند :
-سلام خوشحالم که دیدمت...
نیما بازهم به لبخند کم رنگی اکتفا می کند و دست می دهد :
-سلام . منـم ...
حامد می داند حال نیما زیاد خوب نیست برای همین زیاد خوش و بش نمی کند ، به خواست نیما روی نیمکتی می نشینیم ، حامد یک طرف من و نیما سمت دیگر . حالا که دقت می کنم هردو شبیه مادر هستن با این تفاوت که چشمان نیما سبز است....
مثل مادر ، در کل نیما شباهت بیشتری به مادر دارد ، از روی چهره شان باکمی دقت می توان فهمید برادرند....
♥️@AhmadMashlab1995 |√←