شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_هشتم عمه با عجله وارد می شود ، صدای قربان صدقه رفتنش را می شنوم ، پشت
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_نهم
نا خود آگاه سربه زیر می اندازم و فقط یک کلمه ، به سختی از دهانم خارج می شود:
*-نه!*
عمه اصرار نمی کند : دوباره بر می گردد کنار تخت حامـد : گفتم که نمیاد ! ...
صدای نفس های حامد می اید ، اما نفس من درسینه حبس شده، بعد از چند ، حامد با ارامش و ملایمت خاصی می گوید :
-حوراء خانم....میشه تشریف بیارید تو؟
چند ثانیه ای مکث می کند ، جواب نمی دهم ، دوباره تلاش می کند :
- خواهش می کنم ....چرا غریبی می کنی؟ اتفاقی خاصی نیافتده که ! بیاتو خواهرجون.....
لحنش احساسم را قلقلک می دهد ، به دیوار تکیه می دهم ، بازهم اصرار :
-حوراء خانم.. به خاطر من نه ، به خاطر بابابیا!
از کجا می داند حساسم ؟ در دل نیت می کنم :
-فقط به خاطر پدر ....
با تردید در چهار چوب در می ایستم ، سرم را پایین می اندازم و قدم کوتاهی داخل می گذارم ، ساکت و سربه زیر ، منتظر عکس العملش می شوم...
خوشحالی از صدایش پیداست و بغض خفیفی کلامش را لرزان می کند :
- سلام حوراء خانوم !
وقتی سکوت طولانی ام را می بیند می گوید :
- جواب سلام واجبه ها ! ....
بی آنکه نگاهش کنم زیر لب سلامی می پرانم ، هنوز غریبه ام ، عمه تشویقم می کند جلو بروم:
-بیا جلو عزیزم ، بیا داداشتو ببین !
چقدر روابط خانوادگی از دید انها مهم وصمیمی است ، اگر برای نیما چنین اتفاقی می افتاد نه کسی ترغیبم می کرد عیادتش بروم و نه خودم می خواستم...
اما این یعنی (خانواده واقعی من) جاذبه خاصی دارند که مرا به طرف تخت حامد می کشد ، چند قدم دیگر هم بر می دارم تا برسم به تخت ، متوقف می شوم ، شاید بخاطر نفس گیری که در گلویم گیر کرده است ....
کسی حرفی نمیزند ...انگار حامد
نمی داند از کجا شروع کند ، برای شکستن سکوت ، حامد صدا صاف می کند :
-حالت خوبه؟
اما نمی خواهم مهر سکوتم را بشکنم ، حامد روی تخت جابجا می شود ، ابروهایش را بخاطر درد کمی درهم می کشد و می گوید :
-انقدر برات غریبه ام ؟
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا....
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←