شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_پنجاه ماموران پیاده، مرا با چند ضربه تازیانه از ابوراجح دور کردند.
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_پنجاه_و_یک
به درِ دارالحکومه که رسیدیم، دست هایم خسته شده بود. سندی با دیدن من، بی درنگ برخاست و مثل همیشه؛ حلقه روی در را سه بار کوبید. قبل از باز شدن دریچه، با صدای بمش فریاد کشید: در را باز کن؛ میهمان محترمی داریم.
باز هم زبانه فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت و درِ سنگین بر پاشنه چرخید. سندی لبخند ناخوشایندش را تحویلم داد که باعث شد بر اثر فشار گونه های برآمده اش، یکی از چشم هایش بسته شود. مقابلم ایستاد و راهم را بست.
--- چه پرنده های قشنگی! گوشتشان حلال است؟
خواست به آنها دست بزند خودم را کنار کشیدم.
--- خودت انصاف بده حیف نیست که گوشت چنین پرندگان زیبایی از گلوی کسی چون تو پایین برود؟
سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و دیوانه وار خندید.
--- حیف این است که تو ساعتی دیر آمده ای وگرنه الآن همراه آن مردک حمامی روانه ات کرده بودیم. راست میگویی. من لنگ و خپل و بدقواره ام؛ اما تو با این همه زیبایی خواهی مرد و من زنده خواهم ماند.
--- ِآه! فراموش کردم در این چند روز به تو سکه ای بدهم. ناراحتی تو از همین است.
--- من از هر کس که به اینجا می آید و می رود، چیزی می گیرم؛ دیناری، درهمی. وقتی محکوم به مرگی را می بینم به قیافه اش دقت میکنم و از خودم می پرسم:
《سندی او به سرای باقی می شتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟》 گاهی زلف یکی را انتخاب می کنم. زمانی چشم و ابروی یکی را. وقتی لب و دندان یکی را. از خودم می پرسم:
《 چرا از اینها که رفتنی هستند نمی توانم زیبایی هایشان را بگیرم و جایگزین زشتی های خودم کنم؟ به آن مردک حمامی نگاه کردم. فقیر بود. چیزی نداشت به من بدهد.آه، چرا! چشم هایش خوش حالت بود. سفیدی چشم هایش مانند مروارید بود.
سفیدی چشم های سندی به زردی و قرمزی می زد. او همچنان میان دری که گشوده شده بود ایستاده و راهم را سد کرده بود.
--- اما به تو که نگاه می کنم می بینم یکی از ثروتمندان عالم هستی. اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود.
همه چیزت زیبا و کامل است.نه، نمی شود گفت که چشم هایت از دندان هایت زیباتر است و یا سرت از بدنه بیشتر می ارزد. در یک کلمه، من همه وجود تو را می خواهم؛ حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را. کاش اینک که مرگ در انتظار توست می توانستی کالبدت را با من عوض کنی.
هیج کس ذره ای اندوه نخواهد خورد اگر کالبد مرا اسیر دست جلاد ببیند. جلاد دارالحکومه بسیار بی رحم است.یادم باشد از او بپرسم که کشتن تو برایش دشوار بوده یا نه. اگر بگوید نه، باور کن دیگر تمام عمر با او حرف نخواهم زد. نمی خواهی باز گردی؟
مجذوب حرف های سندی شده بودم. فکر نمی کردم آن قدر احساس داشته باشد.
--- نه.
--- معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمده ای. باور کردنی نیست که جوان ثروتمند و زیبایی چون تو بخواهد جانش را برای کسی چون او به خطر اندازد. در هر صورت شجاعت تو را نیز می ستایم.
--- متشکرم. حالا بگذار بروم.
--- حاکم اگر سلیقه داشته باشد می گوید ابتدا نقاشی بیاید و نقشی از تو بر یکی از دیوارهای اندرونی اش بکشد؛ سپس به مرگت حکم خواهد داد. خوب است تو را همین گونه که ایستاده ای و قوها را در دست داری، تصویر کنند؛ با همین لبخند تمسخرآمیز که سخت نمکین و دلرباست.
به سلیقه قنواء آفرین می گویم.من نمی دانستم جوانی مانند تو ممکن است در حلّه یافت شود؛ اما او که دختر است و معمولا" در دارالحکومه است، تو را چون گنجی کشف کرده و به دست آورده و به دارالحکومه کشانده.
برای او هم افسوس می خورم که نمی تواند گنجش را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند. قنواء پیش از این، کار و کردارش به دخترها نمی مانست. می گویند پس از آشنایی با تو، خیلی تغییر کرده.
خواستم از کنارش بگذرم که انگشت های دست هایش را در هم گره کرد و گفت: با من حرفی بزن که از تو برایم به یادگار بماند، سپس برو.
گفتم: خوشحال شدم که تو آدم با احساسی هستی؛ ولی افسوس می خورم که کوردلی، و دنیای تو به آنچه می بینی خلاصه می شود. تو نمی توانی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی.
من امیدوارم در آن لحظه که می میرم و از این بدن فاصله می گیرم، زیباتر از آن باشم که تو اینک می بینی. این بدن پیر می شود؛ از ریخت می افتد و سرانجام خواهد پوسید و خاک خواهد شد.
تو به جای آنکه عمری را در افسوس ظاهر زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشم دلت را بگشایی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را می توانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995