شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهلوهـشتم روز دوازدهم هـم تمـام شد و امـروز سیزدهمیـن روز از بودنت کنار م
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهلونـهم
دسـت و صـورتم را میـشورم و چـند تکہ نان و یک لیوان چایی مـیخورم و بہ سـمت ساکـت میروم
دوسـت ندارم وقتـی بیداری وسایلت را جمـع کنم چـون میدانم مانع این کـار میـشوے
آهـستہ در کـمد دیوارے را باز میـکنم تا بیدار نـشوے و آرام کولہ ات را بر میدارم آنـقدر سنگـین است کہ دوش هایم را درد می آورد
کـشان کـشان تا وسـط هال میبرمـش
وسـایلت را از داخـل کـولہ ات بیرون مے آورم
ظـرف غذاهایی را کہ قبلا برایـت گذاشتہ بودم هنـوز داخـل کیفت است بہ کلے فراموششان کرده بودم
سرش را باز مـیکنم بہ جز خورده هاے شیرینی ظـرف خالے است
بـطرے آبـت هم هنوز توے کولہ است
ظرف هایت را بیرون می آورم و میـشورمشان
لبـاس نظـامے سوریہ ات همـان کہ لکہ ے خونے روے سینہ اش بود را در مے آورم تا آن را هم بشـورم
چـند چیـز دیگـر مثل مفاتیـح و کتاب آمـوزش زبان عربے و قطـب نما و ...بیـن وسایل داخـل کیفت بود
همـہ را بیرون میریـزم تا از نـو داخـل کیفـت مرتب بچـینم
تمـام جیب هاے کولہ ات را باز مـیکنم بیشـترشان خالے اسـت امـا در آخـرے تکہ کاغذے تا شده قرار داشـت کہ رویـش نوشتہ بود
#وصـیت_نامہے_محمـد_بالامنـش
✍نـویسنده : خادم الشهــــــــ💚ـــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995