شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_یک - عکس من و بابام اینجا چیکار میکنه؟ توروخدا بگین چی شده؟ هانیه خانم
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_دوم
- بابات دلش نمی خواست مامانت اذیت بشه ، مامانتم خب تو ناز ونعمت بزرگ شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت ، توافقی طلاق گرفتن ....
بابات بااصرار حامد رو نگه داشت ، مادرتم تونست با یکی از فامیلاشون که بهش میخورد ازدواج کنه ، بابات همیشه می گفت خیالش راحته که تو آرامش داری ، برای همینم نمی خواست کسے آرامشتو بهم بزنه ، میگفت بابای مریض به چه دردش میخوره؟
اما این آخرا .. خیلی دلش برات تنگ شده بود ... ازت خبر می گرفت ، عکساتو میدید ..حتی چندباری به سختی با ویلچر اومد و از دور تماشات کرد ...خیلی دلش دختر می خواست ...
گریه مان شدت می گیرد ، کاش پدر می دانست من هم این سال ها چقدر دلم پدر میخواسته ...کاش اجازه می داد ببینمش ... قبل ازاینکه برای همیشه برود...
عمو با صدای گرفته می گوید : مامانتم نمی خواست تو خبردار بشی ، حتی بعد شهادت عباس ، می گفت آرامشت بهم میخوره و هروقت هروقت لازم بشه بهت میگه ....
نمی ذاشت فامیلای پدری دور وبرت بیان، حتی به حامد هم خیلی توجه نمی کرد واجازه نداد توروببینه... من همرزم عباس بودم ...خیلی دلم میخواست یه کمکی بهش بکنم ...ولی نشد ...
انگار زندگی با دشواری هایش ، محکم مرا در پنجه می فشارد ، درخودم جمع می شوم و زانو در بغل می گیرم ...صدای هق هقم خفه می شود ، هانیه خانم می پرسد : پس حامد کجاست ؟ الان که باید باشه ، نیست !
نرگس من و من می کند : جواب نمیده ،خاموشه!
- یعنی چی که خاموشه؟
نجمه با ترس و تردید می گوید : مگه امروز پرواز نداشت ؟
ادامہ دارد...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←