شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_پنج محمد ، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش می نشاند و پاسخ می دهـد : مافک
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_ششم
هانیه خانم گریان وگله مند می گوید : الان که باید باشی نیستی ! چکار کنم از دست تو ؟ خواهر اینجا دور ازجونش داره دق میکنه !
صدا دیگر نمی خندد و رنگ ناباوری وحیرت به خود می گیرد : خواهرم ؟ حورا؟ چرا؟ چی شده؟
اوتمام مدت مرا شناخته و من نه ! یکبار دیگر چهره اش جلوی چشمم می آید هنوز بااو غریبه ام ...
هانیه خانم های های می گرید : امروز که اومده بودن همه چیز رو فهید ...
جواب نمی آید ، دلم می خواهد بدانم چه حالی شده ؟ اصلا نگران من هست ؟
عمو گوشی را می گیرد و به حامد می گوید
-سلام اقا حامد . این رسمشه اخه؟ صاف وقتی باید می موندی گذاشتی رفتی ؟
صدا که گرفته تر و اندوهناک تر شده می گوید :
- سلام حاجی... منکه...نمی دونستم ...حالامی تونم باهاش حرف بزنم ؟
بامن؟حامد بامن حرف بزند ؟ صدایش را اخرین بار در کتاب فروشی شنیدم ، هیچ وقت باهم همکلام نشدیم ...
حالا می خواهد با من حرف بزند ؟ اصلا حرفی با او ندارم ! باهیچ کس جز پدر حرفی ندارم...
عمو گوشی را به سمتم می گیرد و وقتی میبیند تمایلی به حرف زدن ندارم ، می گوید :
- صداتو می شنوه ، حرفتو بزن !
چشمانم را می بندم و منتظر می شوم ببینم این برادر تازه کشف شده چه حرفی دارد برای گفتن؟
با ملایمت و شرمندگی و صدایی لرزان می گوید : حوراء خانم....
ادامہ دارد....🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ...
♥️ @AhmadMashlab1995|√←