eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥 قسمت #صد_و_پنجاه_وپنجم سنجش یا چالش ... آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید🙄
🌷 🌷 قسمت چند مرده حلاجی حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد... دو روز دیگه هم به همین منوال بود ... اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ... هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد ... شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ... از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ... - امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست ... و با سنی که داری ... نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ... بقیه حرفش رو خورد ... - به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی ...😊 خندیدم ...😃 - حالا قبول شدم یا رد؟ ... با خنده زد روی شونه ام ...😉 - فردا ببینمت ان شاء الله ... از افخم دور شدم ... در حالی که خدا رو می کردم ... خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت ... محکم می ایستاد ...✋ روز آخر ... اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ... - هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه ... یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره ... که حتما باید بفهمم ... نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ... - همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ ...😊 به افخم نگاهی کرد و خندید ...😁 - اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت ... از اونجا که خارج می شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ... - برسونمت مهران ... _نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ...هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ... خندید ... - سوار شو کارت دارم ... حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت ... حتما باید ازش خبر دار بشی ... سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ... - نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول می کنی؟... - هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
📚 مردِ گُنده چهل ساله یه عروسک باهاشه، باشگاه میریم تو ساکش میزاره، سرکار میاد تو کیفشه، سوار ماشین میشه میزاره رو صندلی عقب، بهش گفتم خجالت بکش؛ مگه دختری؟ گفت: نه ولی مالِ دخترم بوده؛ سرطان داشت و مُرد… ❌همدیگه رو نکنیم...
▫️دلخورید از اینکه چرا نوجوانتان اهل مخفی‌کاری است؟ ▫️و یا شما را برای شنیدن رازها یا خاطرات تلخ شکست‌هایش مَحرم نمی‌داند؟ باهم برگردیم به کودکیهایش ... × چند بار به خاطر ظرفی، لیوانی، گلدانی ... که از دستانش اُفتاد و خرد شد؛ داد زدید و سرزنشش کردید؟ × چند بار بخاطر اشتباهش، بی‌ادبی‌اش، شلوغ کردن‌هایش در منزل فامیل و دوستان، تحقیرش کردید؟ × چند بار بخاطر اشتباهاتی که در مدرسه مرتکب شد و گزارشش به شما رسید، تنبیهش کردید؟ 🔳با این سابقه از ، قطعاً او دیگر شما را اَمین خود نمی‌داند... انسانها کسی را مَحرم دردها و شکستهایشان می‌دانند، که مطمئنند نه شان می‌کنند و نه .. فقط می‌کنند و نردبان می‌گیرند تا خطاهایشان را جبران کنند و دوباره بالا روند!